بیگانه

 






















صدای بوق تلفن قطع شد.

  • الو؟ رسیدی؟

اردلان جواب داد:

  • آره عزیزم، پایینم بیا.

  • الان میام

  • عجله نکن یه وقت یه چی یادت میره. من تا آخر دنیا هم منتظرت میمونم. اصلا منتظر تو بودن هم دنیای خودشو داره.

صحرا خندید و گفت:

  • اینقدر زبون نریز. الان میام.

و تلفن رو قطع کرد.

اردلان شدت کولر ماشین رو کند کرد و یکی از شیشه ها رو یک کم پایین داد تا هوای خنک داخل ماشین بره بیرون. صحرا مثل اسمش بود. اون، برعکس اردلان، زیاد اهل سرما نبود.

اردلان همیشه فکر میکرد همه چیز توی سرما واقعی تره. البته هیچ راهی وجود نداشت که این ادعا رو ثابت کنه. برای همین هم توی صحبت هاش هیچوقت به این قضیه اشاره نمیکرد. اون فکر میکرد حس سرما، یجورایی به دنیا حس دردناک بودن میده. سرما، یجورایی حس درون اردلان رو به دنیای اطرافش انتقال میداد. مخصوصا توی برف. موقعی که باد سرد گونه ها و نوک بینیش رو میسوزوند و قرمز میکرد، اون موقع دردی که همیشه از درون میکشید واقعی تر به نظر میومد. اردلان به این اعتقاد داشت که حس گرما دقیقا برعکس سرما، دنیا رو یجورایی توهم گونه و خواب گونه میکنه. گرمای آفتاب که به پوستش برخورد میکرد، اون رو یجورایی خوشحال میکرد. بهش حس خوب میداد. اما بعد کلافه میشد. عرق میکرد. تشنش میشد. گیج میشد. و یه عالمه حس دیگه که واقعا بودنشون چیز ضروری ای نبود. واسه همین نسبت به گرما حس خیلی بدی داشت.

به نظرش سرما و گرما جزوی از حس های اصلی بودند. حس هایی که باعث پیشرفت و تکامل خیلی از موجودات زنده‌ی روی زمین شدند. چند حس دیگه مثل گرسنگی و تنفس و دیدن هم جزو همین حس های مهم بودند. اردلان طاقتش در برابر گرسنگی خیلی زیاد بود. حتی بعضی وقت ها از عمد به خودش گرسنگی میداد تا بدونه چقدر میتونه بودن این حس رو تحمل کنه. به نظرش تحمل این حس برای ساختن شخصیت آدم ها خیلی مهمه. چون بدون غذا، بقای آدم به خطر میوفته و اینجور مواقع، خیلی از آدمها طبق غریزه رفتار میکنن و شخصیت واقعیشون که زیر لایه هایی از دروغ و فریب پنهان شده، خودش رو نمایان میکنه. به نظرش یکی از مواقعی که توش هرکسی اصالتش رو آشکار میکنه، موقع گرسنگی‌ایه.

تنفس و دیدن در واقع حس نیستند. عمل اند. ولی اردلان دوست داشت اونها رو یه  حس بدونه. حس نفس کشیدن. حس دیدن. برای اینکه این دو خیلی بیشتر از بعضی اعمال روتین مثل راه رفتن و پلک زدن و یا حتی لمس کردن، نیازمند وجود احساس هستند. در واقع 99 درصد وجودشون به احساس وابسته است. البته کل این ادعا بستگی به زاویه دید آدمها داره. مثلا خیلیا از حس دیدن به عنوان یه عمل صرفا برای پیدا کردن راهشون یا برای انجام دادن کارهای روزمرشون استفاده میکنن. اما اردلان نه تنها اینطور نبود، بلکه به حس دیدنش آگاهی کامل داشت. باهاش حس میکرد. چیزی که بقیه با لمس کردن بهش میرسیدن، اردلان با دیدن بهش میرسید. اون همه چیز رو میدید. همه چیز. از ورای صورت آدمها، از ورای حرف هاشون، از ورای اعمالشون، میتونست شخصیتی که پنهانش کردند رو ببینه. میتونست دلیل همه چی رو حس کنه. دلیل اینکه چرا طرف توی یه موقعیت خاص، دستش لرزیده. یا دلیل خندیدنشون رو. میتونست با تنها دیدن آدمها، تمام دردهاشون رو حس کنه. میتونست با دیدن لباسهاشون، خاطره هاشون رو ببینه. میتونست درکشون کنه. میتونست توی چشمهاشون نگاه کنه و عذابی که میکشن رو بفهمه. نکته جالب اینه که، برای اردلان، حس دیدن اصلا مهم نبود. مهم ندیدن بود. به نظرش چشمها برای دیدن ساخته نشدند. بلکه برای ندیدن ساخته شدند. برای حس کردن و چیزی نگفتن. برای دیدن و گذشتن از خیلی چیزا. مهم ترین تکامل برای بشر حس بینایی نبود، بلکه رسیدن به دانش این بود که کی باید چشمهاشون رو ببندن. شاید واسه همینه که توی بهترین لحظه های زندگی چشم هامون رو میبندیم. وقتی بقیه حس ها دارن کار میکنن، و همه چیز داره به بهترین نحو پیش میره، ما چشم هامون رو میبندیم که حس دیدن مزاحممون نشه و بتونیم واسه چندین لحظه‌ی خیلی کوتاه، خودمون رو شاد بدونیم.

و نفس کشیدن. عملی که بدون اون میمیریم، قاعدتا باید یه چیزی فرا تر از یک عمل باشه. ما هنوز بعد از اینهمه سال تکامل، اختیار نفس کشیدنمون رو داریم. میتونیم نفس نکشیم. چطور میشه یه چیزی که اینقدر برای ادامه‌ی زندگیمون مهمه، دست خودمون باشه؟ مگه غیر از اینه که تپش قلبمون به همون اندازه مهمه، و بصورت کاملا خودکار و غیرارادی انجام میشه؟ تپش قلب یه عمله. و نفس کشیدن یه حسه. حسی که مثل دیدن، میشه برای مدتی متوقفش کرد. وقتی خیالمون از چیزی راحته، نفسمون فرق داره، وقتی عصبانی ایم، فرق داره. وقتی خوشحال یا ناراحتیم، فرق داره. نفس کشیدن هم خیلی به حس ها وابسته است. واسه همین اردلان اون رو یه حس میدونست. گاهی وقتها که سعی میکرد به نفس هاش دقت کنه و اونها رو بفهمه، ترتیب نفس هاش از دستش خارج میشد. تند و کند و کم و زیاد میشدن. انگار خوششون نمیومد که اردلان بخواد بهشون توجه کنه.

تق تق تق

صحرا با ناخنش به شیشه زد. کنار ماشین واستاده بود و صورتش معلوم نبود. اردلان قفل ماشین رو باز کرد و صحرا روی صندلی، کنار اردلان نشست.

  • سلام.

دستاشو دور خودش حلقه کرد و تند گفت:

  • این تو چقدر سرده. یخچال درست کردی؟

اردلان با خنده گفت:

  • آره دیگه، نشنیدی شیرینی توی گرما خراب میشه؟ واست اینجا رو آماده کردم خراب نشی یوقت.

صحرا خندید. خندش نفس کشیدن آدم رو قطع میکرد. شنیدن خالی اون خنده کافی نبود، باید چشمات رو میبستی و اجازه میدادی تمام حس هات احساسش کنن.

  • مسخره تو این زبون رو نداشتی میخواستی چیکار کنی؟

اردلان همونطور ماشین رو آماده‌ی حرکت میکرد، گفت:

  • من تورو دارم. دیگه تا آخر عمرم چیزی نمیخوام که واسش کاری کنم.

و به راه افتاد.


صحرا آینه ماشین رو پایین داده بود. یک لحظه دست از خط چشم کشیدن برداشت و رو به اردلان گفت:

  • یه دقیقه ماشین رو تکون نده خطش کج میشه.

اردلان که جهانی کاملا متفاوت سیر میکرد، گفت:

  • به نظرت ماهیا میتونن گریه کنن؟

  • چی؟

  • زیر آب میشه گریه کرد؟

  • کجش کردی! 

  • چیو؟

  • خط چشمو!

اردلان معذرت خواهی کرد و ماشین رو کنار خیابون نگه داشت تا صحرا کارشو با آرامش انجام بده. خط چشم صحرا که تموم شد، به صورت رنگ پریده‌ی اردلان خیره شد.

  • حالت خوبه؟

اردلان جواب داد:

  • چی؟ آره. چطور؟

  • چرا رنگت پریده؟

اردلان خودشو توی آینه نگاه کرد.

  • نمیدونم. شاید ضعف کردم.

  • بریم یه چیزی بخوریم؟

  • مگه کار نداری؟

  • چرا ولی مهم نیست. بریم حال تورو خوب کنیم اول

  • من خوبم. شب بریم؟

  • مطمئن؟

  • که شب بریم؟

  • نه، که خوبی!

  • به تو که دروغ نمیگم.

  • باشه راه بیوفتیم پس. راستی درباره گریه چی میگفتی؟ زیر آب و اینا؟

  • هان؟ یادم نیست.

  • بیست تا شکلات بخور، خب؟

اردلان خندید. گفت:

  • ۲۰ تا؟؟؟ چه خبره! واقعا درباره‌ی من چه فکری کردی؟

  • آخه میخوام خوب باشی.

  • خوبم. نگران من نباش‌.

  • مگه میشه؟ قرصاتو میخوری؟

  • آره.

  • دروغ میگی؟

  • نه.

  • دروغ میگی.

  • نمیگم. دست از سرم بردار.

  • دیدی؟ هروقت دروغ میگی بداخلاق میشی.

  • نه هروقت بهم گیر میدی بداخلاق میشم.

  • چرا نمیخوری؟

اردلان ساکت بود.

  • اردلان! باید حتما بخوریشون!

  • سخته.

  • چیش سخته؟ یه قرصه دیگه!

  • نه، تحمل حسی که میده سخته.

  • مگه چه حسی میده؟

  • نمیتونم توضیح بدم.

  • خب امتحان کن.

  • حسش مثل اینه که همه‌ی دنیا خاکستری بشه. بعد واسه اینکه رنگا رو پیدا کنی، باید بری توی خودت. یجوری که انگار دو تا دنیا وجود داره، یکی رو خودت توی سرت ساختی و همش رنگی و خوبه، یکی بیرونه و بی روح و خاکستریه، میدونی هی از این دنیا به اون دنیا پریدن چقدر سخته؟ نمیدونی کدوم واقعیه.

  • خب یعنی من برات بی روح و خاکستری ام و واقعی نیستم؟

  • چی؟

  • من توی سرت نیستم. همینجام.

  • شاید باشی.

  • ا، اردلان! 

اردلان خندید.

  • آخه تو چرا همه چی رو به خودت میگیری؟ حسمو نسبت به دنیا میگم، گیر نده دیگه اینقدر بهم. خودت پرسیدی

  • اشتباه کردم

  • ناراحتی الان؟

  • خوب باش

  • چشم، تو ناراحت نباش من خوب ترین آدم دنیام.

  • دروغگوی زبون باز.

اردلان خندید.

  • بداخلاق. جای این حرفای بد منظره رو ببین.

جاده‌ی در هم پیچیده، بالای یک کوه بود و در زیر کوه، سدی بزرگ و سپید ساخته بودند که پر از آب بود. 

صحرا باید کمی در صندلی اش جابجا میشد تا از ارتفاع بتواند پایین دره و آب را ببیند. گفت:

  • اسم این سد چیه؟

  • نمیدونم.

  • شنیدم تو آبش ماهیه. مردم میان ماهیگیری.

  • اینو شنیدی بعد اسمشو نشنیدی؟

  • چرا اسمشم شنیدم. اما یادم رفته‌.

  • ماهی.

  • چی؟

  • حافظت مثل ماهیه.

صحرا محکم با مشت به بازوی اردلان کوبید.

  • اگه من ماهیم تو هم

  • چی چی من چی هان هان؟

  • هولم نکنا، میمونی، مثل میمون هان هان چی چی میکنی.

  • ای بی ادب.

  • میمون مگه فحشه؟

  • نمیدونم، حس فحش داره.

  • باشه پس. میمون نیستی.

  • ممنونم ازت. شیشه رو میکشی بالا؟ همه هوای سرد رفت بیرون.

  • خرس قطبی.

  • حیوون جدید پیدا کردی؟

صحرا خندید. از همون خنده ها.

اردلان گفت:

  • صحرا.

  • جونم؟

  • نگران نباش.

  • نگران چی؟

  • من دیگه.

  • خب دوباره بحثش رو پیش میکشی نگرانت میشم. دوست داری بهت توجه بشه آره؟ واسه همین بحثشو پیش میکشی؟

  • آره، کمبود محبت دارم.

  • ای بشکنه این دست.

  • پاهات چی

  • زهرمار اردلان‌. آدم باش.

  • چشم.

  • گرسنمه. شب کجا بریم؟

  • نمیدونم، کجا بریم؟

  • از تو میپرسم. کجا دوست داری بریم؟

  • بریم همون جای همیشگی.

  • همون جای همیشگی کدوم گوریه

  • بی ادب، نمیدونم همیشه میخواستم اینو بگم.

  • جای همیشگی نداریم خب.

  • بریم اونجا که اولین قرارمون بود؟

  • آرهههههه وای بریم، میشه بریم؟

اردلان گفت:

  • آره میگم بریم دیگه.

  • میشه رزرو کنی؟

  • بعد اینکه رسوندمت میکنم

  • الان

  • پشت فرمون؟

  • بده خودم میکنم

  • بی ادب.

  • منحرف، بی ادب خودتی

  • رزرو میکنم. نگران نباش

  • باشه.

برای مدتی ساکت بودند.

صحرا سکوت رو شکست:

  • اردلان

  • جانم

  • دنیا چرا خاکستریه؟

  • ای بابا. قرار شد بحثشو پیش نکشیما، همش حرفاس منفی و پیچیده و سنگینه که میتونن واقعی نباشن.

  • ولی برای تو واقعی ان

  • آره

  • و هرچی دربارشون حرف نزنیم، دلیل نمیشه از بین برن، تو فکر تو میمونن.

  • خب بمونن.

  • نه، فکر آدم نباید اینجوری باشه.

  • چجوری؟

صحرا با درماندگی گفت:

  • خودت میدونی.

  • کوتاه بیا

  • دلم نمیخواد غصه بخوری

  • نمیخورم

  • چقدر دروغگو شدی جدیدا

  • خیلی خوبه که بهم اهمیت میدیا، ممنونم ازت، خیلی خوشحال و خوشبختم که تورو دارم

  • ولی؟

  • ولی...کوتاه بیا

  • باشه.

وارد شهر شدند، اردلان داخل خیابانی پیچید و جلوی یک ساختمان نگه داشت. بعد گفت:

  • کی بیام دنبالت؟

  • ساعت ۸

  • باشه. میبینمت عزیزم

  • مواظب خودت باش عزیز دلم. رزرو یادت نره.

  • چشم

  • اردلان؟

  • جانم؟

  • سیگار نکش.

  • نمیکشم.

  • فعلا

  • صحرا؟

  • جونم

  • مرسی هستی‌. خوشحالم توی زندگیمی

  • قربونت برم.

  • خداحافظ

  • خداحافظ

صحرا رفت و  وارد ساختمان شد.

اردلان در آینه به خودش خیره شد. به صورت و چشمهاش، به نظرش خودش هم خاکستری شده بود. کم کم در دنیای بیرونی محو میشد.

در مسیر برگشت، اردلان ماشینش را کنار جاده نگه داشت. از روی لبه‌ی گاردریل پرید و لبه‌ی دره ایستاد و به منظره‌ی آب و سد خیره شد. سیگارش را از جیبش بیرون آورد و یکی را روشن کرد. نور خورشید روی سر و صورتش میتابید. پیشانیش عرق کرده بود. چشمانش را بست. باد به پوستش برخورد میکرد. قدمی رو به جلو برداشت و بعد، تمام گرما جایش را به سرما داد. وقتی از راه دهان و بینی اش وارد شش هایش میشد و آنها را میسوزاند، اردلان فهمید که زیر آب هم میشود گریه کرد.



پایان

پست‌های معروف از این وبلاگ

تاریکی مطلق

داستان کوتاه خزیدن

داستان کوتاه در رو قفل کن