پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۲۱

جنگلی که با فریاد بیدار شد

  با صدای بلند گفت: این یکی چطوره؟ صداش توی جنگل پیچید. جلوی یه درخت تنومند ایستاده بود. یه کوله پشتی بزرگ پشتش بود. از صورتش نور بیرون میتابید. اون نور نشونه‌ی شادی و انرژی بینهایتی که داشت بود. سر نیلوفر از پشت یه درخت دیگه پیدا شد. یه نگاه به پارسا انداخت، یه نگاه به درختی که پارسا جلوش واستاده بود. گفت: -        خوبه ها، ولی اینی که من پیدا کردم بهتره. پارسا با سرعت به سمتش رفت. کولش با هر قدم بالا و پایین میپرید. پیش نیلوفر رسید و به درختی که نیلوفر پیدا کرده بود نگاه کرد. دستای نیلوفر، که در مقایسه با دستهای پارسا کوچیک و ظریف به نظر میومد، روی درخت بود. پارسا به درخت حسودی کرد. دستای خودش رو روی دستای گرم دختر گذاشت و اونها رو از روی درخت برداشت و گفت: -        اینم خوبه ها، ولی اونی که من پیدا کردم جای نشستن پایینش بهتره. -        نه، من اینو دوست دارم. پارسا که میدونست وقتی نیلوفر چیزی رو میخواد، جنگیدن باهاش بی فایده است، خندید و گفت: -        باشه، تسلیم. همین خوبه. -        چرا میگی تسلیم؟ خب این بهتره دیگه. -        باشه. همین خوبه. پارسا کوله‌ش رو زم