پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۲۰

فردا روز بهتری خواهد بود: سروده‌ای در باب گمگشتگی انسان

 فردا روز بهتری خواهد بود: سروده‌ای در باب گمگشتگی انسان تابستان سال 8000 بود که تعدادی لوح سنگی به همراه تعدادی دست نوشته روی پوست و پاپیروس برایم فرستاده شد تا ترجمه کنم. بعضی از این لوح های سنگی متعلق به زمان بابلیان بود که در زیر رودخانه‌ای که در یکی از شهرهای باستانی ایران پیدا شده بود. این رودخانه بتازگی خشک شده بود و بسیاری از آثار تاریخی در زیر بستر خاکی آن پیدا شدند و دولت، از من، به عنوان کسی که چندین مقاله و کتاب و مصاحبه و تحقیق در مورد زبان های باستانی داشت، برای ترجمه بعضی از آنان کمک گرفت. از میانِ تمامِ این آثار تاریخی، نوشته‌های روی پاپیروس توجه من را بیشتر از بقیه چیزها جلب کردند. برخلاف تمام آثار تاریخی و لوح ها و چیزهایی دیگری که طی سالها تحقیقاتم با آنها برخورد کرده بودم، این نوشته ها نه در ستایش و نه در معرفی و نه برگه های سرگذشت شاهان بودند. این برگه ها، برگه هایی از دفتر خاطرات یک نفر بودند و دولت در مقایسه با بقیه کشفیات، به ترجمه آن رغبتی نشان نمی‌داد و از من میخواست تا ترجمه بقیه لوح ها را در اسرع وقت برایشان انجام دهم. اما کنجکاوی بر من غلبه کرد

این شهر قلب من رو نگه داشته

این شهر قلب من رو نگه داشته سراسیمه در اتاق می‌دوید. دسته‌ای از کاغذها روی میز ناهارخوری، مبل‌ها و زمین پخش و پلا شده بود. از من پرسید: برگه‌های سخنرانیم کجاست؟ میدونستم واقعی نیست. جواب دادم: این خوابه منه، نمیدونم برگه‌های سخنرانیت چه شکلیه. نمیتونم بهت بدمشون. گفت: از کجا میدونی که خوابه؟ جواب دادم: چون اگه خواب نبود، تو اینجا نبودی. صدای بلندگو من رو از خواب بیدار کرد. - آقای دکتر فلانی به اتاق فلان کنارم نشسته بود و دستم را گرفته بود.

تکرار

تکرار مقدمه: یکی از رسالت‌های علم، تحقق بخشیدن به تخیل‌های آدمی است. هم‌اکنون که در اوایل قرن بیست و یکم از تقویم جهانی به سر می‌بریم، علم بیش از هر زمان دیگری توانسته است که در عمل به این رسالت خود پایبندی نشان دهد. بشر در سده های پیشین همواره به تخیل کردن مشغول بوده است و تخیل دایمی بشر نیز همواره مسیری را می‌پیموده که در ظاهر ربط چندانی به واقعیت جهان نداشته است. تا زمان انقلاب علمی، پس از زایش علم مدرن، بشر به این دستاورد مهم نایل آمده است که گویا علم همان پل متصل کننده‌ی سرزمین تخیل و رویا از یک طرف و سرزمین واقعیت از سوی دیگر است. نظرات علمی قرن گذشته آنچنان  تصویر آدمی در جهان و موقعیت انسان در آنرا فهمیده و سپس برای مخاطب عام در قالب درام و داستان قابل فهم می سازد. علم در یک و نیم قرن گذشته آنچنان گسترده، پیچیده و تفهمی شده است که در شاخه ای از رشته های دانشگاهی با عنوان «همه فهم سازی علم» و یا «عامه پسند سازی علم» مستقیما به فرانشر نمودن آن برای عموم جامعه تخصیص داده شده است. هدف از طراحی و اجرای این قسم رشته های دانشگاهی از بین بردن شکاف مابین علومین و سایر آحاد جامعه

موجود گذشته‌ شکسته

موجود گذشته‌ی شکسته در کافه‌ای نشسته ام. میز قهوه‌ای مربعی کوچکی که جلویم است پایه اش شکسته است و به همین دلیل کمی لق می زند. میترسم دستم را اشتباهی جایی بگذارم که نباید بگذارم و میز و قهوه و تمام کاغذهایم واژگون شود. میترسم صدای واژگون شدن میز، توجه بقیه را به سمت من جلب کند. از جلب توجه متنفرم. او بی سروصدا به سمتم آمد. گویی وقتی از در وارد شد، مرا شناخت و مستقیم به سراغم آمد. او جلوی میزم ایستاد. وقتی سرم را بالا آوردم، چشمهای سیاهش را مستقیم به چشمان من دوخت. احساس شرم کردم. من او را نمیشناختم. چیزی برای شرمگین شدن نداشتم. اما احساس کردم که نگاهش از چشمان رد می شود و جایی عمیق در درونم متوقف می شود. احساس کردم درونم را بی اجازه می بیند.  با لحنی آرام و با خواهش گفت: منتظر کسی هستید؟ اشکالی داره پیشتون بشینم؟ به لیوانِ در دستش نگاه کردم و به اطراف کافه نگاهی انداختم. تمام میزها پر بودند و من، تنها کسی بودم که صندلی خالی جلویش بود. متوجه نگاه مضطرب ام شد و به تندی گفت: من ساکتم قول میدم مزاحم کارتون نشم. با نگاهش به کوه برگه های تصحیح نشده‌ی امتحانی روی میز

داستان کوتاه در رو قفل کن

داستان کوتاه در رو قفل کن تنها نقطه‌ی پرنورِ اتاقِ قهوه‌ای رنگ، نوری بود که از چراغ مطالعه‌ی کوچکِ روی میز، روی دسته‌ی بیشمار کاغذها و مدادهای مخصوصِ طراحی میتابید. اون با بی میلی به پشتیِ صندلی تکیه داده بود. پای برنزیِ خوشتراشش رو انداخته بود روی هم. بزار یکم از پاهاش برات تعریف کنم پسر؛ اونا فوق‌العاده ان. از وقتی که دبیرستان میرفت، پاهاش زودتر از بقیه جاهای بدنش رشد کرده و دراز شده بودند و این باعث شده بود که همکلاسی هاش همیشه مسخرش کنن. وقتی وارد دانشکده شد، یکی از بهترین پاهای دانشکده رو داشت و وقتی با مایوی مشکی رنگش برای شنا به استخر دانشکده میرفت، همه فقط به پاهاش نگاه میکردند. از اون پاهایی بود که دلت میخواست صبحانت رو با خامه و عسل بریزی روش و بخوری. میفهمی که چی میگم؟