پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۲۰

به خانواده‌ی ریدمور خوش آمدید

به خانواده‌ی ریدمور خوش آمدید نوشته‌ی مهدی مقدمی طالمی من فرزند وسط خانواده هستم. خانواده‌ی ما از شش نفر تشکیل شده است: پدرم، مادرم، برادر بزرگترم، من، و دو خواهر کوچک ترم. پدرم کارگر است. او مانند صدها مردی که در شهر کوچک ما زندگی میکنند، صبحهای زود به کارخانه میرود و با غروب خورشید، به خانه بازمیگردد. مادر خانه دار است، صبحها زودتر از پدرم بیدار میشود و برایش صبحانه آماده میکند، پدر تخم مرغش را عسلی دوست دارد و قهوه اش را تلخ. مادر اینها را برایش آماده میکند و بعد، ناهاری را که از شب قبل برایش آماده کرده، در ظرف غذای پدر میریزد و او را تا جلوی در خانه همراهی میکند. بعد از اینکه پدر رفت، مادر ما را بیدار میکند و برای مدرسه آماده میکند. من سال اول دبیرستان هستم، یکی از خواهرهایم هنوز در مقطع ابتدایی و کوچکترین خواهرم هم هنوز به مدرسه نمیرود. مادر به او الفبا را آموزش داده است. به همه میگوید او خیلی باهوش است و چطور به سرعت الفبا را از بر شده است. برادر بزرگترم با ما زندگی نمیکند. او به نیویورک رفته است تا در رشته ی حقوق تحصیل کند. قبل رفتنش، به من گف

جایی در آنطرفِ علفزار

جایی در آنطرفِ علفزار نوشته‌ی مهدی مقدمی طالمی همه چیز خاکستری شده است، زمین و سبزه و هوا و حتی من. در مه میدوم، تنها، بی مقصد. هر نفس سوزشی است که در سینه ام احساس می شود، اما این سوزش را با گرمای جان می پذیرم، زیرا نشانی از زنده بودن من میدهد. من دوست دارم زنده باشم. به دشتی می رسم که تاریک است، روبرویم علفهایی است که تا سرم قد کشیده اند، آنها را کنار میزنم و قدم به میانشان میگذارم و از نظرها پنهان می شوم. این رویایی است که هر شب دارم. هیچوقت آنطرف علفزار را ندیده ام. در واقع در زندگی واقعی هم هیچوقت علفزاری ندیده ام. من در دنیایی زندگی میکنم که فقط درخت و گل و گیاه را میتوان در فیلمها دید یا درباره آنها در کتابها خواند. صدها سال پیش، همه‌ی گیاهان در اثر تغییرات گرمایشی زمین از بین رفته اند. این را میدانم که دانشمندان سعی در پرورش گیاهان گلخانه‌ای دارند اما، هیچ چیز دیگر حاصلخیز نیست. نه خاک، نه هوا. علفزاری که در رویاهایم میبینم، شبیه به فیلمهاست. قد علفها بلند، رنگشان سبز تیره و بویشان، بوی باران و خاک خیس و نمناک است. نمیدانم که علفها چه بویی دارند، اما شرط میبن

فرشته و شیاطین

فصل اول – با غریبه ها صحبت نکنید صداهای عجیب و غریبی که از پنجره‌ی نیمه باز، در داخل خانه‌ی کوچک طنین انداز می‌شد، آرامش خانه را بر هم زده و حال مردی که کنار پنجره، روی صندلی چوبی کوچک نشسته بود و سیگار می‌کشید را بد کرده بود. مرد، سیگار خود را، که فقط تا نصف آن‌را کشیده بود، با درماندگی در زیر سیگاری لب پنجره خاموش کرد و پنجره را بست. صداها که مخلوطی از صدای بوق ماشین، صدای اگزوز موتور، صدای آهنگ، صدای بلند بلند صحبت کردن چندین پسر جوان، که به دلایلی که فقط خودشان از آنها خبر داشتند، صدای حیوانات را تقلید می‌کردند و صدای دعوای همسایه‌ی طبقه پایینی بودند، با بستن پنجره نه تنها کمتر نشده بودند، بلکه بیشتر در گوش مرد طنین می‌انداختند. مرد به سمت کشوی کمدی در آنسوی خانه رفت و هدفون‌هایش را بیرون آورد. پس از گذاشتن آنها روی گوشش، روی زمین نشست و به شوفاژ تکیه داد و سعی کرد نسبت به سوزش کمرش در اثر گرمای شوفاژ بی تفاوت باشد. اوضاع بدتر شد. زمین زیرپایش شروع به لرزش کرد. گویی کسی با چکش به ساختمان می‌کوبید. مرد که نامش جاناتان بود، هدفون‌ها را از گوشش برداشت و متوجه شد ک