به خانواده‌ی ریدمور خوش آمدید





به خانواده‌ی ریدمور خوش آمدید

نوشته‌ی مهدی مقدمی طالمی


من فرزند وسط خانواده هستم. خانواده‌ی ما از شش نفر تشکیل شده است:
پدرم، مادرم، برادر بزرگترم، من، و دو خواهر کوچک ترم.
پدرم کارگر است. او مانند صدها مردی که در شهر کوچک ما زندگی میکنند، صبحهای زود به کارخانه میرود و با غروب خورشید، به خانه بازمیگردد.
مادر خانه دار است، صبحها زودتر از پدرم بیدار میشود و برایش صبحانه آماده میکند، پدر تخم مرغش را عسلی دوست دارد و قهوه اش را تلخ. مادر اینها را برایش آماده میکند و بعد، ناهاری را که از شب قبل برایش آماده کرده، در ظرف غذای پدر میریزد و او را تا جلوی در خانه همراهی میکند.
بعد از اینکه پدر رفت، مادر ما را بیدار میکند و برای مدرسه آماده میکند.
من سال اول دبیرستان هستم، یکی از خواهرهایم هنوز در مقطع ابتدایی و کوچکترین خواهرم هم هنوز به مدرسه نمیرود. مادر به او الفبا را آموزش داده است. به همه میگوید او خیلی باهوش است و چطور به سرعت الفبا را از بر شده است.
برادر بزرگترم با ما زندگی نمیکند. او به نیویورک رفته است تا در رشته ی حقوق تحصیل کند. قبل رفتنش، به من گفت که برای ما این رشته را انتخاب کرده، گفت میخواهد دنیای بهتری برایمان بسازد، گفت میخواهد از حق ما و حق پدر دفاع کند. گفت میخواهد صدای کسانی باشد که از خودشان صدایی ندارند. او برادر خوبی است. پدرم عاشقش است و همه ی ما از او حرف شنوی داریم. این حرف شنوی اصلا از ترس نیست، بلکه از عشق و احترام است.
 وقتی کوچک تر بودیم، پدر همیشه میگفت: برادرم بعد از او مرد خانه است. میگفت وقتی در کارخانه است، حرف برادرم حرف او است و اگر بگوید به جای بازی کردن، باید درس بخوانیم، ما باید حرفش را بی چون و چرا گوش کنیم.
یکی از کریسمسهایی که برادرم آمده بود، با پدر دعوای سختی کرد. از چیزی که ما فهمیدیم، برادرم به پدر، که چندین ماه بود حقوقش را نداده بودند، میگفت که نباید سر کار برود، میگفت اگر او و همه ی دوستانش که کارگر بودند سر کار نمیرفتند، کارخانه مجبور میشد زودتر حقوق همه را بپردازد. اما پدر زیر بار نمیرفت و میگفت کارمان را از دست میدهیم. درست یادم نمی آید که در این مشاجره، چه کسی برنده شد، اما صبح که بیدار شدیم، برادرم رفته بود.
او کریسمس بعد نیامد. کریسمس بعد از آن هم همینطور.
بهار تازه شروع شده بود که پدر مرد. من آن روز را به خوبی به خاطر دارم، گویی تبدیل به قاب عکسی شده و در وسط ذهنم باقی مانده. یادم می آید که مریض بود. شب قبلش، وقتی مادرم داشت با برادرم تلفنی صحبت میکرد، پدر روی صندلی اش کنار بخاری نشسته بود. او با هر جمله ی مادرم، سرش را از بالای روزنامه ای که جلوی صورتش باز کرده بود، بالا می آورد و به مادرم نگاه میکرد. همه ی حواسش به حال برادرم بود. اما وقتی مادر گفت که با پدرت صحبت کن، پدرم اخم کرد و سرش را دوباره در روزنامه اش فرو کرد. برادرم هم تلفن را قطع کرد.
پدر پشت روزنامه اش سرفه های بدی میکرد.
آن صبح را به خوبی به خاطر دارم. زودتر از همه از جایم بلند شدم. پرده های سفید پنجره‌ی اتاقم را کنار زدم و به بیرون خیره شدم، مه‌ای خاکستری، همه‌ی صبح بهاری را در خود غرق کرده بود. یادم است از وجود مه دلگیر شدم. صدای فریاد و گریه مادرم را شنیدم. دویدم و خود را به در اتاقشان رساندم. صورت پدر به سفیدی گچ بود و من، از بهار گذشتم، روحم از بدنم بیرون آمد و در مه، گم شد. پاییز شدم و باریدم و بعد، زمستان شدم. زمستانی سرد و طولانی.
خاطرات بعد از آنروز را، تا مدتی، به سختی به یاد دارم. یادم می آید در مدرسه، مرا به خانه فرستادند چون سر کلاس بی هوا گریه کرده بودم. یادم میاید چند روز بعد از آن هم به مدرسه نرفتم.
مادرم سعی میکرد که درباره پدر حرف نزند. او سعی میکردد بخندد و مثل هر روز، بچه ها را برای مدرسه آماده کند. او دیگر تخم مرغ عسلی درست نکرد.
وقتی بی حرکت روی تختم دراز میکشیدم و به سقف سفید خیره میشدم، میتوانستم صدای هق هق گریه اش را که سعی میکرد آنرا در میان سر و صدای شستن ظرفها پنهان کند بشنوم. من هم بی صدا گریه میکردم.
برادرم به خانه نیامد. برای دفن پدر هم نیامد. دیگر با مادر تلفنی حرف نمیزد. اندکی بعد، نامه ای از او رسید که به ما خبر میداد که داوطلب شده به جنگ برود. طی ده روز آینده به جایی در روسیه فرستاده میشد که نمیتوانست بگوید. گفت برایمان نامه مینویسد. در نامه اش اشاره ای به پدر نکرد.
طی هفته های بعد، نامه هایش میرسید. این نامه ها تنها چیزی بودند که فکر من و مادر را از نبودن پدر دور میکرد.
تا اینکه نامه ها متوقف شدند. هفته ی بعد، در خانه مان را زدند، دو نفر با لباس نظامی، پشت در ایستاده بودند، مادر در را باز کرد. من از دور میدیدم که آنها، با دیدن مادر، کلاه های نظامیشان را از سر برداشتند و به مادر چیزی گفتند. مادرم زانوهایش لرزید و در چهار چوب در، بر روی زمین افتاد و هق هق گریه را سر داد.
دو مرد، هرکدام زیر یک دست مادر را گرفتند و او را به آشپزخانه آوردند. او را روی صندلی نشانیدند و برایش آب قند درست کردند. بعد به من گفتند که مواظب او باشم و بعد، خانه را ترک کردند.
مادرم مریض شد. دیگر صبح ها زودتر از بقیه بیدار نمیشد. من این کارش را بر عهده گرفته بودم. هرروز صبح از جایم میپریدم و به بچه ها صبحانه میدادم و آنها را راهی مدرسه میکردم. بعد صبحانه مادرم را برایش به تختش میبردم. صبحانه نمیخورد.  ساعتی بعد، سینی صبحانه را برمیداشتم و دوباره به آشپرخانه بر میگرداندم. چیزی نمیگفت. دیگر گریه نمیکرد. فقط به جایی خیره نگاه میکرد.
روزها همینطور میگذشتند. من به مدرسه نمیرفتم و مواظب بچه ها بودم و از مادرم پرستاری میکردم. یکروز متوجه شدم لوله‌ی آبی که از دیوار آشپزخانه بیرون زده است، چکه میکند. دور لوله زرد شده بود و دیوار اطرافش ترک خورده بود. قد من به آنجا نمیرسید. زیر پاهایم صندلی گذاشتم تا دستم به لوله برسد. آچار پدرم را از انباری برداشته بودم. نمیدانستم چه کار میتوانم بکنم، اما میخواستم آنرا هم درست کنم، همانطور که سعی میکردم خانه را بی پدر و مادرم درست نگه دارم. نفهمیدم چه شد اما صندلی از زیر پایم جا خالی داد، در حین افتادن، دستم به ظرفها  گیر کرد. به زمین افتادم و همه ی ظرفها، کنارم روی زمین ریختند و با صدای بلند شکستند، چشمانم را از ترس بسته بودم که دستای کسی را دورم حس کردم. مادرم بود.
کنارم زانو زد و بغلم کرد. من سالم بودم و جاییم درد نمیکرد. اما گریه کردم. او هم گریه کرد. همدیگر را بغل کردیم و همانجا ماندیم و گریه کردیم.







پایان

پست‌های معروف از این وبلاگ

تاریکی مطلق

داستان کوتاه خزیدن

داستان کوتاه در رو قفل کن