پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2020

سمفونی تنهایی

  سمفونی تنهایی   نام من سارا است. این تمام چیزی است که میتوانید درباره‌ی من بدانید. به جز نامم، چیز دیگری وجود ندارد. من ایده‌ی جدیدی ندارم. من یک شغل را از صفر شروع نکرده و به جایی نرسانده‌ام. من هیچ هنری ندارم. بلد نیستم نقاشی کنم یا گیتار بزنم؛ حتی اگر صدایم هم برای خوانندگی خوب باشد، هیچوقت نمیتوانم بفهمم، زیرا امکان ندارد جلوی کسی زیر آواز بزنم. من تحصیلاتم را نیمه‌تمام گذاشته‌ام و تمام عمر برای بقیه کار کرده‌ام. نام من تنها چیزی است که مرا تعریف میکند. من عاشق پیتزا هستم. از رنگ آبی خوشم می آید. به موسیقی کلاسیک علاقه دارم. برایم نور خورشید، باد، باران و برف، سگ‌ها و شکلات‌ها از همه چیز مهمترند. سعی میکنم شب‌ها زود به تخت خواب بروم، اگرچه که خیلی به ندرت در این راه موفق بوده‌ام. هنوز جمعی را پیدا نکرده‌ام که بخواهم عضوی از آنها باشم. نام من سارا است و من تنهای تنها هستم. گاهی وقت‌ها، رویاپردازی میکنم که در زمانی دیگر و در جایی دیگر هستم. گاهی وقت‌ها، رویاپردازی میکنم که کس دیگری کنارم است و گاهی وقت‌ها هم، رویا پردازی میکنم که خودم هم اصلا نیستم. نام من سارا

سبز مثل تابستان

سبز مثل تابستان یک تکه از خاکستر سیگارش روی میز افتاد. دستش را روی میز گذاشت و با انگشت اشاره اش آن را پاک کرد. دستش را برگرداند و در میان دودی که از بینی و دهانش بیرون می آمد، انگشتش را نگاه کرد. یک خط خاکستری رنگ روی آن افتاده بود. با خوش فکر کرد که چقدر آن خط آشناست. چقدر آن خط مال خودش است. احساس کرد آن خط، همان خط خاکستری است که روی افکارش افتاده، همان خطی روی همه‌ی کارهایی که انجام میدهد و همه‌ی حرفهایی که میزند افتاده. چقدر آن خط، خود او است. انگشت شستش را روی خط خاکستری کشید. خط محو شد. ای کاش همه چیز همینقدر آسان محو میشد. با تکان یک انگشت. سیگارش را خاموش کرد و ایستاد. سرش گیج رفت. همیشه وقتی ناگهان بلند میشد سرگیجه میگرفت و دنیایش تاریک میشد. به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد و بطری آب را بیرون آورد. به دنبال لیوان گشت. همسرش، همسر سابقش، همه‌ی لیوانها را با خود برده بود. فکر کرد که حتما حق داشت. یادش نمی آمد خودش هیچوقت لیوانی خریده باشد. داخل یکی از کابینت‌ها، فنجانی پیدا کرد که ته آن زرد شده بود. آنرا زیر شیر آب گرفت. رنگ زرد از بین نرفت. توی همان فنجان آب ریخت و