داستان کوتاه خزیدن
خزیدن
«یه چیزی دربارهی سیگار کشیدن خیلی افسردم میکنه، میدونی؟ نمیدونم دقیقا چیشه. شاید بویی که میده است. شایدم حسیه که بهم میده.»
- خب مجبوری مگه بکشی؟
- مشکل اینه نمیدونم سیگار کشیدن بیشتر افسردم میکنه یا سیگار نکشیدن.
- بزرگترین سوال زندگی همینه.
- که چی آدمو بیشتر افسرده میکنه؟
- آره.
- حالا زندگی اونقدرا هم بد نیست.
- شاید زندگی تو نیست.
- مگه توی یه دنیا نیستیم؟
- هستیم؟
- نمیدونم دنیا بیرونیه یا درونیه.
- شاید هردو
- شاید.
- ولی باید بفهمم چرا سیگار کشیدن افسردم میکنه.
- چرا؟
- خب بتونم جلوشو بگیرم.
- هیچوقت نمیتونی جلوی افسرده شدنتو بگیری.
- نمیدونم. شاید فقط میخوام بدونم چرا.
- بزرگترین سوال زندگی همینه.
- چیه؟
- چرا.
- فکر کردم بزرگترین سوال درباره افسردگیه.
- بزرگترین سوال زندگی تو اون باشه.
- مگه یه زندگی نداریم؟
- داریم؟
- نمیدونم.
پسر سیگارش رو که دیگه اونقدر کوچیک شده بود که به زور لای انگشتاش مونده بود، از پنجره پرتاب کرد پایین. سیگار با کف پیاده رو برخورد کرد و شعلهی آتیشش به اطراف پاشید.
پنجره رو بست و رفت توی آشپزخونه. کتری رو گذاشت توی ظرفشویی و شیرآب رو باز کرد. به آب کف آلودی که با فشار از شیرآب بیرون میومد و کتری رو پر میکرد خیره شد. پاهاش خیس شد. کتری پر شده بود و آبش سر رفته بود و ریخته بود رو پاش. شیر آب رو بست و کتری رو روی گاز گذاشت. قوطی کبریت کنار گاز رو برداشت و تکونش داد. هیچ صدایی ازش بیرون نمیومد.
- خالیه.
- میدونم
- مثل خودته.
سرش رو با عصبانیت خاروند. به اتاق برگشت و فندکش رو برداشت. یه سیگار دیگه گوشهی لبش گذاشت و به آشپزخونه رفت. سیگار رو روشن کرد. دود سیگار آشپزخونه رو پر کرد. پنجره رو باز کرد. نور صبحگاهی به داخل تابید.
- یه چیزی دربارهی سیگار کشیدنه که افسردم میکنه.
- خب نکش.
- نمیتونم
- پس همینجوری که هست قبولش کن.
- نمیتونم
- پس سعی کن بهش فکر نکنی اصلا. هرچی هست همینجوری باشه.
- همینیه که هست؟
- همینیه که هست.
کتری رو از روی گاز برداشت و آبش رو خالی کرد. گذاشت توی ظرفشویی و شیر آب رو روش باز کرد و به آبی که کتری رو پر میکرد خیره شد.
- منتظر یه اتفاقم.
- یه اتفاق؟
- یه اتفاق بزرگ. یه اتفاق خوب. یه چیزی که یوهویی همه چی رو عوض کنه.
- چرا میخوای عوض شه.
- نمیدونم. حس میکنم افسردم.
- اگه بعد از اینکه عوض شه، بازم افسرده باشی چی؟
- اونوقت بازم دلم میخواد عوض شه.
- شاید زندگی همش پر افسردگیه.
- شاید.
- شایدم اونی که باید عوض شه تویی.
- شاید.
پاهاش خیس شد. کتری رو روی گاز گذاشت و قوطی کبریت رو برداشت و تکون داد.
- خالیه.
- مثل ما.
دجاوو. فندک رو زیر کتری گرفت و شعلهی گاز روشن شد.
سیگارش رو انداخت توی سینک ظرف شویی و شیر آب رو باز کرد تا خاموشش کنه.
رفت دستشویی و صورتش رو شست. خودش رو توی آینه نگاه کرد. قطرههای آب از صورتش سر میخوردند پایین. تصویر توی آینه گفت:
- به افسردگی فکر نکن. افسرده میشی.
- هستم.
- بیشتر میشی.
- همین که با خودم حرف میزنم یعنی رسیدم به تهش.
- شاید هیچکی اندازه خودت تورو نمیفهمه.
- معلومه که اینطوری نیست. هیچوقت نمیفهمن.
- چرا بعضیا همو خوب میفهمن.
- چرا من بعضیا رو ندیدم؟
- بزرگترین سوال همینه.
- که چرا آدمها رو ندیدم؟
- نه، که چرا آدما هیچوقت تورو ندیدن.
- سیگار دندونامو زرد کرده
- رنگتم پریده
- زیر چشمام گود افتاده
- ضعیف شدی
- سیگار ضعیفم کرده
- همه چیزای خوب آدمو ضعیف میکنن
- باید درد بکشی تا قوی شی؟
- آره
- کم کشیدم؟
- سیگار؟
- درد
- آره
- اینکه با خودم حرف میزنم طبیعیه؟
- آره
از دستشویی بیرون اومد. کیفش رو جمع کرد. لباس هاش رو پوشید.
توی آینه خودشو نگاه کرد. موهاشو درست کرد.
- امروز بمیرم؟
- یه کار مهمتر داری.
- چیه؟
- زیر گاز رو خاموش کن.
- مهمتر از مردنه؟
- همه چیز از مردن مهم تره.
- پس همیشه کارای مهمتری هست
- همیشه.
مدتی بعد به اداره رسیده بود. مدیرش با بداخلاقی گفت:
- پنج دقیقه هم پنج دقیقه است. نباید کسی دیر بیاد
- معذرت میخوام.
- پروژه آماده است؟
- آخرشه، الان آمادش میکنم.
- قرار بود دیروز آماده باشه
- معذرت میخوام.
- مدیرش غرولند کنان به اتاقش برگشت.
پشت میزش نشست.
- ناراحت نباش.
- نیستم.
- ناراحت نباش.
- نیستم.
- اون نمیدونه توی تو چی میگذره.
- هیچکس نمیدونه.
- ناراحت نباش.
- نیستم.
- با بقیه مهربون باش. شاید مثل تو باشن.
- هستم.
- ناراحت نباش. تنها نیستی.
- هستم.
- من چیم؟
- تو منی.
- و تو هم منی.
- میدونم.
- ناراحت نباش.
- سعی میکنم.
- بزرگترین کاری که میتونی انجام بدی همینه.
- سعی کنم؟
- ناراحت نباشی.