داستان کوتاه در رو قفل کن

داستان کوتاه در رو قفل کن

تنها نقطه‌ی پرنورِ اتاقِ قهوه‌ای رنگ، نوری بود که از چراغ مطالعه‌ی کوچکِ روی میز، روی دسته‌ی بیشمار کاغذها و مدادهای مخصوصِ طراحی میتابید. اون با بی میلی به پشتیِ صندلی تکیه داده بود. پای برنزیِ خوشتراشش رو انداخته بود روی هم.

بزار یکم از پاهاش برات تعریف کنم پسر؛ اونا فوق‌العاده ان. از وقتی که دبیرستان میرفت، پاهاش زودتر از بقیه جاهای بدنش رشد کرده و دراز شده بودند و این باعث شده بود که همکلاسی هاش همیشه مسخرش کنن. وقتی وارد دانشکده شد، یکی از بهترین پاهای دانشکده رو داشت و وقتی با مایوی مشکی رنگش برای شنا به استخر دانشکده میرفت، همه فقط به پاهاش نگاه میکردند. از اون پاهایی بود که دلت میخواست صبحانت رو با خامه و عسل بریزی روش و بخوری. میفهمی که چی میگم؟


اون، با اون پاهاش، اونجا پشت میزش نشسته بود. عینک قاب شاخیش رو زده بود. پسر اون با اون عینکش دقیقا شبیه معلما میشد. میدونی، اگه به خودش میرسید دختر خیلی خوشگلی میشد. از اون دخترا که وقتی تو کافه میشینن، ده تا پسر میرن جلو بهش سلام کنن.

لباسهاش رو همیشه با دقت انتخاب میکرد. ولی پسر، اون واقعا سرده. مثل یه تیکه یخه، میدونی که.. اونجوری که بعضی وقتا حتی حوصله منم نداره.

میدونم عاشقمه. بعضی وقتا عاشقمه، برای همین زیاد سر به سرش نمیذارم. مثل الان که اونجا، با اون پاهای خوش تراشش، بی سر و صدا نشسته و سخت مشغولِ طراحی کردنه و به من که روبروش نشستم و نگاش میکنم توجهی نداره.

صدای زنگ در جفتمون رو از جا پروند.

با اون پاهاش، که هنوز روی همدیگه بودند و اون عینکش که شبیه خانم معلم‌ها کرده بودش، با تعجب منو نگاه کرد. منظورش رو فهمیدم و سیگارم رو که تازه روشن کرده بودم، توی زیرسیگاریِ کنارم خاموش کردم. پسر دودِ سیگارم خیلی غلیظ بود. هردفعه میخوام ترک کنم.

از دستِ مبل چرمیِ نرمِ سیاهِ بزرگ، به زور خودمو خلاص کردمو از اتاق بیرون رفتم که درو باز کنم.

زوجی که باهاشون تو سینما دوست شده بودیم، سرزده اومده بودن. واقعا آدمهای مزخرفی بودند. میدونی، دقیقا مثل پوسترهای تبلیغاتیِ تو مترو بودند. مبتذل و بی ارزش. مست بودند و الکی میخندیدند.

اون، که حالا عینک قاب شاخی که شبیه به خانم معلمها میکردش رو، برداشته بود و صورتِ خوشگلش کامل معلوم شده بود، اومد بیرون و به اونا سلام کرد. بهشون پیشنهاد کرد که براشون قهوه درست کنه و بیاره. اما اونا نمیخواستن حال خوبشون بپره، فقط سیگار کشیدند و توی دوساعتی که مزاحم ما بودند، خندیدند. بعدش هم رفتند. اصلا نمیدونم چرا تحملشون میکردیم. آدم های خوش مسافرتی بودند.

به تخت خواب رفتیم و چراغ‌ها رو خاموش کردیم. بغلش کردم. تکونی خورد و به سختی نفس کشید. فهمیدم که زیادی بهش نزدیک شدم. میدونی، مثل وقتی که تو آسانسور به غریبه‌ها نزدیک میشی. راحت نبود. برای همین، دستم رو برداشتم و یکم ازش دور شدم.

یه چند دقیقه‌ای که گذشت، آهسته پرسید: «بیداری؟»

گفتم: «آره». برگشت سمتم و بغلم کرد. دستم رو گذاشتم روی ساعد دستش. عجب ساعدهایی داشت پسر، نرم و سُر و بدونِ مو، از اون ساعدها که وقتی کنار دریا میخوابید و بهشون روغن میزد و اونا شنی میشدن، وای پسر، وقتی شنی میشدن، انگار داشتی کشوری رو نگاه میکردی که در اثر جنگ ویران شده بود. میفهمی که چی میگم پسر؟ واقعا منظره‌ی ناراحت کننده‌ای میشد.

زیر لب زمزمه کرد: «دلم دیگه اینجا رو نمیخواد…دلم میخواد تو جنگل زندگی کنیم»

گاهی وقتا اینجوری خل و چل میشد پسر. میدونی، دختر هرچی خوشگلتر، خل و چل تر.

گفتم: «ولی عزیزم حشره‌ها و حیوونها رو چیکار کنیم؟»

با عجیب ترین لحنِ دنیا گفت: «دلم میخواد کلی جغد و مار داشته باشم. میدونی، همه بچه‌های همسایه که سر و صدا میکنن شب و روز، بترسن و از جلوی خونمون رد نشن. منو صدا کنن زنِ دیوونه که مار داره تو خونش»

خل و چل پسر…! بهت گفتم.

آهسته گفتم: «کلی جغد و کلی مار رو کجا میخوای نگه داری آخه؟»

ساکت بود. احتمالا داشت به جنگل و مار فکر میکرد. احتمالا اصلا نشنیده بود که چی گفتم. می دونی، وقتی میرفت تو فکر، دیگه رفته بود، اینجا نبود. من یکم منتظر واستادم تا برگرده. بعد خوابم برد.

صبح که بیدار شدم، تو تخت نبود. لباسام رو پوشیدم و صبحانه خوردم. خونه نیومد. رفتم سر کار و تمام مدت بهم زنگ نزد. چند باری توی ساعت ناهار به خونه زنگ زدم اما کسی جواب نداد. می دونی، عادت داشت جواب نده. اما ایندفعه واقعا اعصابم بهم ریخته بود. نگران بودم. احساس میکردم رفتارم تو محل کارم مثل رفتار اون با من شده. میدونی؟ حوصله هیچکی رو نداشتم. وقتی پشت سرم گفتن: «چه خوش اخلاق» در اتاقم رو با صدا پشت سرم بستم.

شب که برگشتم خونه، کسی نبود. بلند صداش زدم، اما صدایی نیومد. رفتم توی اتاق خواب و کمد رو باز کردم؛ هیچکدوم از لباسهاش نبودن پسر. میدونی، اون منو ول کرده بود و رفته بود. میفهمی که؟ با همون پاهای خوشگلش منو ترک کرده بود.

دنبالش نرفتم. میدونی؟ به زندگیم ادامه دادم. گفتم اگه بخواد پیداش میشه. منتظرش نموندم. میدونستم چجوریه. میدونستم دیگه برنمیگرده. میدونی شاید رفت توی یه جنگل کوفتی تا با مارها زندگی کنه.



پدر اینو گفت و نهمین لیوان مشروبش رو سر کشید. وقتی مشروب میخورد زیاد حرف میزد. خیلی پیر بود. از اول که یادمه پیر بود. الان هم پیر بود. شاید همیشه پیر بود.



ادامه داد: «آره… ملتفتی که پسر؟ یادت باشه. اگه یه دختری رو پیدا کردی که پاهای قشنگی داشت، همیشه در خونه رو قفل کن»

پایان
مهدی مقدمی طالمی

پست‌های معروف از این وبلاگ

تاریکی مطلق

داستان کوتاه خزیدن