پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۲۱

بیگانه

  صدای بوق تلفن قطع شد. الو؟ رسیدی؟ اردلان جواب داد: آره عزیزم، پایینم بیا. الان میام عجله نکن یه وقت یه چی یادت میره. من تا آخر دنیا هم منتظرت میمونم. اصلا منتظر تو بودن هم دنیای خودشو داره. صحرا خندید و گفت: اینقدر زبون نریز. الان میام. و تلفن رو قطع کرد. اردلان شدت کولر ماشین رو کند کرد و یکی از شیشه ها رو یک کم پایین داد تا هوای خنک داخل ماشین بره بیرون. صحرا مثل اسمش بود. اون، برعکس اردلان، زیاد اهل سرما نبود. اردلان همیشه فکر میکرد همه چیز توی سرما واقعی تره. البته هیچ راهی وجود نداشت که این ادعا رو ثابت کنه. برای همین هم توی صحبت هاش هیچوقت به این قضیه اشاره نمیکرد. اون فکر میکرد حس سرما، یجورایی به دنیا حس دردناک بودن میده. سرما، یجورایی حس درون اردلان رو به دنیای اطرافش انتقال میداد. مخصوصا توی برف. موقعی که باد سرد گونه ها و نوک بینیش رو میسوزوند و قرمز میکرد، اون موقع دردی که همیشه از درون میکشید واقعی تر به نظر میومد. اردلان به این اعتقاد داشت که حس گرما دقیقا برعکس سرما، دنیا رو یجورایی توهم گونه و خواب گونه میکنه. گرمای آفتاب که به پوستش برخورد میکرد، اون رو یجورایی خوشحا

برف

  اونا همو توی خیابون دیدن و عاشق شدند. مثل دو تا اشعه‌، مثل دو تا موج، مثل نور، مثل دو تا قطره‌ی بارون از کنار هم رد شدند. -        به من بگو، بگو چی توی من دیدی. دختر توی کافه به پسر گفت. -        چرا من؟ دلیل خاصی داشت که من بودم؟ یا هرکسی توی اون خیابون میتونست باشه. اونا زیر برف عاشق هم شدند. اونا توی سرما عاشق هم شدند، اونا توی گرما عاشق هم شدند. اونا تنها عاشق هم شدند، اونها توی جمع عاشق شدند. پسر جواب داد: -        نه، تو بودی. تو خود اون بودی. کسی که باید میبودی بودی. حسی که باید میداشتم داشتم. توی اون جمعیت سیاه، تنها تو سفید بودی. اونا توی کافه کنار هم نشستند. اونا چندین بار همو دیدند. اونا نمیتونستند بدون هم باشند. اونا نمیتونستند دور باشند. نفسشون به هم وصل شده بود. -        چطور اینجوری شد؟ موهای دختر کوتاه شده بود. -        چطور به اینجا رسیدیم؟ پسر ریش گذاشته بود. دستش رو کرد لای ریشش. گفت: -        هیچی همونطوری نمیمونه، آدما عوض میشن. -        مگه قبلا نمیگفتی من بین سیاهی ها سفیدم؟ -        سفیدا هم سیاه میشن. اما کم کم. بدیش اینه