پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2021

جنگلی که با فریاد بیدار شد

  با صدای بلند گفت: این یکی چطوره؟ صداش توی جنگل پیچید. جلوی یه درخت تنومند ایستاده بود. یه کوله پشتی بزرگ پشتش بود. از صورتش نور بیرون میتابید. اون نور نشونه‌ی شادی و انرژی بینهایتی که داشت بود. سر نیلوفر از پشت یه درخت دیگه پیدا شد. یه نگاه به پارسا انداخت، یه نگاه به درختی که پارسا جلوش واستاده بود. گفت: -        خوبه ها، ولی اینی که من پیدا کردم بهتره. پارسا با سرعت به سمتش رفت. کولش با هر قدم بالا و پایین میپرید. پیش نیلوفر رسید و به درختی که نیلوفر پیدا کرده بود نگاه کرد. دستای نیلوفر، که در مقایسه با دستهای پارسا کوچیک و ظریف به نظر میومد، روی درخت بود. پارسا به درخت حسودی کرد. دستای خودش رو روی دستای گرم دختر گذاشت و اونها رو از روی درخت برداشت و گفت: -        اینم خوبه ها، ولی اونی که من پیدا کردم جای نشستن پایینش بهتره. -        نه، من اینو دوست دارم. پارسا که میدونست وقتی نیلوفر چیزی رو میخواد، جنگیدن باهاش بی فایده است، خندید و گفت: -        باشه، تسلیم. همین خوبه. -        چرا میگی تسلیم؟ خب این بهتره دیگه. -        باشه. همین خوبه. پارسا کوله‌ش رو زم

بیگانه

  صدای بوق تلفن قطع شد. الو؟ رسیدی؟ اردلان جواب داد: آره عزیزم، پایینم بیا. الان میام عجله نکن یه وقت یه چی یادت میره. من تا آخر دنیا هم منتظرت میمونم. اصلا منتظر تو بودن هم دنیای خودشو داره. صحرا خندید و گفت: اینقدر زبون نریز. الان میام. و تلفن رو قطع کرد. اردلان شدت کولر ماشین رو کند کرد و یکی از شیشه ها رو یک کم پایین داد تا هوای خنک داخل ماشین بره بیرون. صحرا مثل اسمش بود. اون، برعکس اردلان، زیاد اهل سرما نبود. اردلان همیشه فکر میکرد همه چیز توی سرما واقعی تره. البته هیچ راهی وجود نداشت که این ادعا رو ثابت کنه. برای همین هم توی صحبت هاش هیچوقت به این قضیه اشاره نمیکرد. اون فکر میکرد حس سرما، یجورایی به دنیا حس دردناک بودن میده. سرما، یجورایی حس درون اردلان رو به دنیای اطرافش انتقال میداد. مخصوصا توی برف. موقعی که باد سرد گونه ها و نوک بینیش رو میسوزوند و قرمز میکرد، اون موقع دردی که همیشه از درون میکشید واقعی تر به نظر میومد. اردلان به این اعتقاد داشت که حس گرما دقیقا برعکس سرما، دنیا رو یجورایی توهم گونه و خواب گونه میکنه. گرمای آفتاب که به پوستش برخورد میکرد، اون رو یجورایی خوشحا