جنگلی که با فریاد بیدار شد

 با صدای بلند گفت: این یکی چطوره؟

صداش توی جنگل پیچید. جلوی یه درخت تنومند ایستاده بود. یه کوله پشتی بزرگ پشتش بود. از صورتش نور بیرون میتابید. اون نور نشونه‌ی شادی و انرژی بینهایتی که داشت بود. سر نیلوفر از پشت یه درخت دیگه پیدا شد. یه نگاه به پارسا انداخت، یه نگاه به درختی که پارسا جلوش واستاده بود. گفت:

-       خوبه ها، ولی اینی که من پیدا کردم بهتره.

پارسا با سرعت به سمتش رفت. کولش با هر قدم بالا و پایین میپرید.

پیش نیلوفر رسید و به درختی که نیلوفر پیدا کرده بود نگاه کرد. دستای نیلوفر، که در مقایسه با دستهای پارسا کوچیک و ظریف به نظر میومد، روی درخت بود. پارسا به درخت حسودی کرد. دستای خودش رو روی دستای گرم دختر گذاشت و اونها رو از روی درخت برداشت و گفت:

-       اینم خوبه ها، ولی اونی که من پیدا کردم جای نشستن پایینش بهتره.

-       نه، من اینو دوست دارم.

پارسا که میدونست وقتی نیلوفر چیزی رو میخواد، جنگیدن باهاش بی فایده است، خندید و گفت:

-       باشه، تسلیم. همین خوبه.

-       چرا میگی تسلیم؟ خب این بهتره دیگه.

-       باشه. همین خوبه.

پارسا کوله‌ش رو زمین گذاشت و از توش یه دوربین بیرون آورد و ادامه داد:

-       خیلی خب. تا نور داریم آماده شو.

نیلوفر شالشو از سرش برداشت. موهای خرماییش زیر رگه های نور آفتاب قهوه ای و طلایی شده بودند. پارسا محو تماشا بود.

-       واسه تماشا باید بلیط بگیریا 😊

-       چی؟

-       چیو نگاه میکنی خب. عکس بگیر دیگه!

-       میدونی چیه؟ هرکسی میره طبیعت، میگه چه جای قشنگی اومدم. چقدر همه چیز خوشگل و آرامش بخشه. ولی...ولی با تو طبیعت اومدن فرق داره. اونقدر خوشگلی که انگار کل طبیعت فقط پس زمینه‌ی خوشگلیه تو شده!

نیلوفر خندید. گفت:

-       تا نور هست عکس بگیر ازم زیر درختم.

-       درختت؟

-       آره دیگه، این از الان مال منه. هیچکسم نمیتونه ادعا کنه که نیست.

-       جنگلداری میتونه ها...

-       نخیرم. ببین.

نیلوفر کش مویی که بسته بود رو از سرش باز کرد. موهاش ریخت روی شونه هاش. قلب پارسا واستاد. نیلوفر کش مو رو با دندون پاره کرد و اون رو به پایین ترین شاخه‌ی درخت گره زد. کش قرمز روی تنه‌ی قهوه‌ای خودنمایی میکرد. حقم داشت. ناسلامتی روی موهای نیلوفر زندگی میکرد.

-       دیگه مشخص شد که مال خودمه. مگه نه؟

-       آره، مال تو شد.

-       عکس.

-       چشم

 

دینگ...دینگ...دینگ...

پارسا با صدای آلارم گوشیش از خواب بیدار شد. روی تختش نشست و سرش رو میون دستاش گرفت. چه خواب مسخره ای. همین که هرروز تمام خاطراتش مثل هزاران هزار موریانه‌ی که روی یه تخته چوب راه میرن و مشغول نابود کردنشن، تو ذهنش بالا و پایین میرفتن کافی نبود؟ توی خواب هم باید بهش صدمه وارد میشد؟ حس میکرد واقعا زورش داره تموم میشه. دیگه چیزی باقی نمونده بود. اون همون تخته چوبی بود که از درون پوک شده. یه تخته چوب پوسیده.

از جاش بلند شد. رفت زیر دوش آب گرم. با سردرد شدید که داشت، چشماش به زور زیر آب باز میشد. حمومش که تموم شد، دو تا قرص خورد. لباس هاش رو پوشید و گوشیشو برداشت. چند تا پیام داشت. ولی قبل از اینکه اونها رو چک کنه، مستقیم وارد پروفایل نیلوفر شد و عکسهاش رو نگاه کرد. عکسها رو پایین اومد تا برسه به عکس کنار درخت. انگشتشو روی صورت روشن نیلوفر کشید. قلبش تند تند میزد. پیامهاش رو چک کرد. باید میرفت سرکار و عکاسی میکرد. قبلا کارش رو خیلی دوست داشت. اما الان.. ثبت لحظه ها به نظرش یه نفرین بود. و اون کسی بود که روزانه داشت به همه کادویی میداد که میدونست نفرینه. میدونست خوشحالیشون موقتیه. و این باعث میشد کمتر بخنده. کمتر شاد باشه. کمتر صورتش روشن باشه. صورتش خاکستری بود. رنگ دود سیگارش، رنگ آسمون ابری، رنگ آیندش. رنگ رویاهاش.

کارش که تموم شد، سوار ماشینش شد و پشت فرمون مردد نشست. حالا چکار باید میکرد؟ برنامه اش برای روز تموم شده بود. میتونست هرکاری که دوست داره بکنه. میدونست اگه بره خونه، چیزی جز غصه خوردن در انتظارش نیست. دلش نمیخواست با افکارش تنها باشه. از اون طرف، دلش نمیخواست کنار هیچ آدمی باشه. میدونست که از این عمق غم و ناراحتی‌ای که توی عمق وجودش، مثل قارچ رشد کرده بودند، کسی حتی یه گرم؟ یه ذره؟ یه سی سی؟ یه سانتی متر؟ واحد اندازه گیری غم و غصه چیه؟ چرا کسی به این فکر نکرده بود؟ هرچی که بود، میدونست کسی حتی یه کوچولوش رو هم نمیتونه درک کنه. خب چه کاری بود، باید میشست به موضوعاتی و گفتگوهایی که کوچکترین اهمیتی واسش نداشتند گوش میکرد؟ باید میشست به صورت آدمهایی که میدونست نژادشون جز بدبختی و بیچارگی چیزی برای هیچ موجودی نداشتند نگاه میکرد؟ اگه هم استثنایی وجود  داشت، از بدشانسی و بدبختی، توی زندگی پارسا نیومده بودند.

ماشینش رو روشن کرد و به سمت خونه رفت. حداقل اونجا ساکت بود. حداقل اونجا میتونست سرش رو توی دستاش بگیره. خونه قبلا جای امنش بود. خونه قبلا بهشت بود. مخصوصا وقتی که کنار نیلوفر بیدار میشد. ولی الان، وقتی میخواست از تختش بیرون بیاد، این فکر که نیلوفر توی تخت یکی دیگه بیدار میشه روانیش میکرد. از همه‌ی تختها متنفر بود. اگرچه که تخت ها بیگناه بودند، اما هرچی که نیلوفر حتی لمس میکرد، حتی بهش فکر میکرد، باهاش صحبت میکرد، از اونا متنفر بود. حسادت خیلی حس عجیبیه. یه رو از آدم رو نشون میده که آدم خودش از وجود اون رو خبر نداره.

با لباس روی تختش خوابش برد.

شب بود، در یخچال رو تا آخر باز کرد و همونجوری ولش کرد. نوری که از چراغ یخچال بیرون میتابید، آشپزخونه رو یکم روشن کرد. رفت سمتش و دستاش رو گرفت و چرخوندش. شروع به رقصیدن کردند.

سایه هاشون که روی دیوار افتاده بود، متعلق به یه دنیای دیگه بود. خودشون هم همینطور. اونا با صدای خنده هاشون و «دوستت دارم» گفتناشون، صداها و شلوغی های زندگی بیرون رو خفه کرده بودند.

یکی از شگفتی های انسان بودن همینه، که میتونی توی دنیا، یه دنیای دیگه درست کنی. چه با هنر، چه با عشق. عشق هم خودش هنره. فرم داره. تعریف داره. و عشقه که این دنیای خاکستری رو، مثل رنگین کمون، رنگی رنگی میکنه.

باز بیدار شد. سرش داشت میترکید. لبش خشک و چروکیده شده بود. به زور نفس کشید. از خوابش و خاطراتش متنفر بود. مرز بین عشق و نفرت، شدیدا نزدیکه. پارسا که یه زمانی تموم وجودش پر از عشق بود، الان...

از جاش بلند شد. سردردش اینبار دوست خوبش، سرگیجه رو هم همراه خودش آورده بود. به زور روی پاهاش واستاد. تلو تلو خوران به سمت کشوی قرص ها رفت. ورق مسکنش خالی بود. این اتفاق، هرچند که شاید به نظر خیلیا کوچیک بیاد، اما برای پارسا اتفاق خیلی بزرگی بود. شکست. کنار کمد روی زمین افتاد. سرش رو بین زانو هاش فرو کرد و بلند بلند گریه کرد. گریه سرش رو سبک کرد. به آشپزخونه رفت. صورتش رو شست. دستش رو زیر شیر آب گرفت و یکم آب خورد. سوئیچ ماشینش رو برداشت و از خونه بیرون زد.

جلوی داروخانه، وقتی میخواست از در بره تو. اونی رو دید که نباید میدید. نیلوفر توی ماشین نشسته بود. پارسا رو صدا کرد.

پارسا برگشت. نیلوفر پیاده شد. خوشگل تر از همیشه بود. لعنتی چرا هنوز نور میداد؟ این دوری روی اون تاثیر نذاشته بود؟

-       خوبی؟

پارسا توی شوک بود. نمیدونست چی بگه. نمیدونست چی داره که بگه. همه حرفاشون رو زده بودند. چه اهمیتی داشت که خوبه یا بده؟ اصلا، کلمات چه اهمیتی داشتند؟ تو چشمای نیلوفر زل زده بود. خدایا...

-       پارسا به نظر خوب نمیای. مریض شدی؟

میگن مغز آدمها باید به بقیه اعضای بدن فرمان بده تا کاری رو انجام بدن. باید میلیونها سلول و عصب هماهنگ کار کنن، تا آدم بتونه حتی ابروهاش رو ببره بالا. ولی، بدن پارسا دیگه درست کار نمیکرد. زبونش بی اختیار، کلمه ها رو پشت هم چید:

-       دلم واست تنگ شده.

نیلوفر دهنش رو باز کرد که حرف بزنه اما همون لحظه، یه پسر از داروخونه بیرون اومد و بهشون نزدیک شد. نگاه نیلوفر از صورت پارسا برداشته شد و اون رو نگاه کرد و ساکت موند.

پسر به اونها رسید و نگاهشون کرد.

نیلوفر گفت:

-       یکی از دوستای قدیمیمو دیدم.

و به پارسا اشاره کرد. پسر با تکان سر به اون سلام کرد. نگاه پارسا از صورت پسر به کیسه‌ی بیرنگ در دستش، که خمیردندان، نخ دندان و تست حاملگی توی اون دیده میشد منتقل شد.

بعد به نیلوفر نگاه کرد. حس میکرد بدنش آتیش گرفته. سرگیجش برگشته بود. پسرگفت:

-       بریم؟

نیلوفر سوار ماشین شد. یه نگاه آخر به پارسا انداخت و گفت:

-       خوشحال شدم دیدمت.

پارسا به چراغ های قرمز پشت ماشینشون که دور میشد خیره مونده بود. ناگهان، کنار خیابون بالا آورد. دهنش رو با آستینش پاک کرد. چشماش از زور فشاری که به شکمش وارد شده بود، پر از اشک شده بود. سوار ماشینش شد. بی هدف شروع به رانندگی کرد.

اندکی بعد، وقتی که خورشید تازه داشت غروب میکرد و آسمون قرمز شده بود. خودش رو کنار جنگل کنار شهر دید. از ماشینش پیاده شد و شروع به قدم زدن کرد. مثل دیوونه ها با  خودش حرف میزد. این خوبه؟ بعد به یه درخت دیگه اشاره کرد. اینیکی بهتره؟ نه اون بهتره. نه اون خوبه. نه این خوبه...

تا اینکه جلوی یک درخت متوقف شد. درخت کهنسال بود. خاکستری بود. پوسیده بود. یه شکاف خیلی بزرگ وسط تنه‌ش وجود داشت. پارسا نزدیک درخت شد. شکاف عمیق بود. درخت خیلی بهش حس خوبی میداد. زیر درخت نشست. هوا کم کم تاریک میشد. ولی اون همونجا مونده بود. حتی نمیدونست به چی فکر میکنه. افکارش همینطور تند تند از توی مغزش میگذشتند. خوابش میومد. خسته بود. شونه هاش سنگین بود. احساس میکرد کل روز وزنه‌های سنگینی رو روی دوشش حمل کرده. حالش خوب نبود. اصلا خوب نبود.

نمیدونست کیه. نمیدونست امروز چه روزیه. نمیدونست ساعت چنده. تنها چیزی که واقعا توی اعماق وجودش حس میکرد، این بود که میدونست نمیتونست اینجوری به زندگی ادامه بده. دنیا خیلی جای کوچیکی بود. پر بود از اتفاق های بد. و اون، توی اون لحظه، توی اون جنگل، کنار اون درخت، ضعیف ترین موجود روی زمین بود. باید یکاری میکرد. باید چیزا رو درست میکرد. وقتی به این فکر کرد که شاید الان توی همین لحظه، نیلوفر داره تست حاملگیشو میده، دوباره بالا آورد. خدا رو شکر از صبح چیزی نخورده بود و چیزی برای بالا آوردن نداشت. با دل درد، سردرد، سرگیجه و خستگی، از جاش بلند شد. سوار ماشینش شد. توی مسیر، از کنار هایپرمارکت شبانه روزی گذشت. ماشینش رو نگه داشت و وارد مغازه شد.

صبح که بیدار شد، پروفایل نیلوفر رو باز کرد و بهش پیام داد. نیلوفر همون لحظه جواب داد. از نیلوفرخواست که اون رو ببینه، برای بار آخر، خداحافظی کنن.

نیلوفر اولش قبول نکرد. گفت خداحافظی هاشون رو قبلا کردند. اما نیروی مهربونی ای که توی وجودش داشت، بالاخره پیروز شد. گفت فکر میکنه که حرف زدن برای حال پارسا خوبه و چون دوست  داره که پارسا حالش خوب باشه، حرف زدن ایرادی نداره.

پارسا باهاش کنار جنگل قرار گذاشت. با هم قدم زدند. حرف زدند. صورت نیلوفر نور میداد. صورت پارسا خاموش ترین حالت ممکن بود. مثل یه ماه، که ابر جلوش رو گرفته. میتونستی بفهمی قبلا به جای ابر، یه ماه وجود داشت. ولی دیگه نمیتونستی ببینیش.

پارسا مسیر رو راهنمایی میکرد. وقتی به کنار درخت شکاف دار رسیدند، پارسا بی مقدمه گلوی نیلوفر رو گرفت. صورتش بی حس بود. گلوی دختر رو محکم فشار میداد. دختر کلی تقلا کرد. ناخن هاش رو توی دستهای پارسا فرو برد. اما بی فایده بود. چشمان دختر بی روح شدند. پارسا بدن بی حس نیلوفر رو روی زمین ول کرد. دستش رو روی نبض نیلوفر گذاشت. نبضش هنوز میزد. دختر بیهوش بود. پارسا لبخندی زد. شال نیلوفر رو از روی سرش برداشت. کش موی دختر رو از موهاش جدا کرد. اون رو با دندونش پاره کرد. از جیب بغل کتش، طنابی رو که دیشب خریده بود بیرون آورد. طناب رو بالای درخت انداخت و پایینش رو به پایین ترین شاخه گره زد. بدن نیلوفر رو جوری تنظیم کرد که وقتی بیدار میشه، نگاهش مستقیم به طناب باشه. کش موی پاره رو به پاهاش گره زد و گفت:

-       هیچکی نمیتونه بگه من مال تو نیستم.

از درخت بالا رفت و طناب رو دور گردن خودش گره زد.

طی کمتر از یک ساعت بعد، صدای جیغ بلندی کل جنگل رو از بیدار کرد. یه نفر واسه همیشه توی جنگل خوابیده بود. شاید تک تک درخت های جنگل، همینطوری به وجود اومده بودند.



پایان

پست‌های معروف از این وبلاگ

تاریکی مطلق

داستان کوتاه خزیدن

داستان کوتاه در رو قفل کن