تاریکی مطلق

 

از خواب بیدار شد و مثل بقیه‌ی روزها، اول به دستشویی رفت و صورتش را شست. بعد به آشپزخانه رفت و قهوه را دم گذاشت؛ مثل بقیه‌ی روزها. قبل از رفتن به اتاق کارش و شروع به کار روی پرونده‌های حسابرسی شرکتهایی که برایشان از راه دور کار میکرد، از خانه بیرون رفت و کلید صندوق پست منزلش را داخل قفل انداخت و آنرا چرخاند؛ مثل بقیه‌ی روزها. انبوه نامه‌ها، بروشورها و مجلاتی را که امروز برایش فرستاده بودند از صندوق بیرون آورد و همچنان که دوباره وارد خانه اش میشد، آنها را یکی یکی بررسی کرد:

مجله‌ی مد روز، هفته نامه‌ی اقتصاد، بروشورهای تبلیغاتی لوله باز کنی، حمل بار و خشکشویی، و پاکتنامه‌هایی که درون آنها قبض هایی بود که باید هرچه زودتر پرداخت میشدند.

در میان نامه ها، یک پاکت نامه‌ی سفید بود که روی آن چیزی ننوشته بودند. پاکت هیچ تمبری نداشت و مشخص بود که کسی، آنرا شخصا به داخل صندوق پستش انداخته است. مجلات و بروشورها را روی پیشخوان آشپزخانه انداخت و پاکت سفید را با خود به اتاق کارش برد. پشت میزش نشست، چاقوی نامه باز کن را برداشت و با استفاده از آن، پاکت نامه را باز کرد. و نامه‌ای را که با خط خوش و خودکار مشکی نوشته شده بود، بیرون آورد:

(1)

«گندم عزیزم،

سلامی به وسعت آسمانها و اقیانوسها.

میدونم گفتی که نمیخوای چیزی از من بشنوی. ولی تو همیشه جدا از اینکه نامزدم باشی، بهترین دوستم بودی. کسی که همیشه پیشم بود تا به حرفهام گوش کنه و توی تصمیم گیری ها کمکم کنه. میدونم الان نزدیک هفت ماهه که از هم بی خبریم. من به حرفت گوش کردم و ازت دور شدم. ولی الان بهت نیاز دارم. ازت میخوام یه کاری واسم انجام بدی. میخوام که برای بار آخر کمکم کنی. شاید خواسته‌ی زیادی باشه، شاید نخوای دیگه کمکم کنی. اما بدون که واقعا به کمکت احتیاج دارم. تازه، فکر میکنم با انجام این کار، هردومون به اون آرامش کوچیکی که هیچوقت توی رابطمون نتونستیم بهش برسیم، میرسیم.

یادته دفعه اول کجا باهم آشنا شدیم؟ اون سوپرمارکت رو یادته؟ یادته هردومون میخواستیم آخرین کنسرو لوبیایی که توی مغازه باقی مونده بود رو بخریم؟ یادته همزمان دستمون رو دراز کردیم که از توی قفسه برش داریم؟ یادته چقدر تعارف کردیم و خندیدیم؟ یادته ازم دعوت کردی که باهمدیگه تقسیمش کنیم و دوتایی بخوریمش؟

هفته هاست که اون روز رو با خودم مرور میکنم. شاید برای تو از اون ماجرا دو سال و هفت ماه گذشته باشه. اما من انقدر برای خودم تکرارش کردم که انگار همین دیروز بود.

ازت خواهش میکنم به اون سوپرمارکت بری. برو کنار همون قفسه که کنارش باهم خندیدیم. اونجا برات یه چیزی گذاشتم.

گندم، این قضیه خیلی مهمه. تو همیشه بودی که کمکم کنی. ایندفعه هم واقعا نیاز دارم باشی. به جز تو کسی رو ندارم. امیدوارم خودت رو زود برسونی به اون قفسه.

دوستدار تو.

پاشا»

گندم نامه را روی میز پرتاب کرد. کمی عصبی شده بود. هروقت به پاشا فکر میکرد، اعصابش بهم میریخت. پاشا بمدت دو سال نامزدش بود و به احتساب امروز، هفت ماه بود که جدا شده بودند. احتمالا پاشا این برنامه را پیاده کرده بود که مثل همیشه باعث عذاب و ناراحتی او شود. پاشا پسر بدی نبود اما ایرادات ریز و درشت خیلی داشت. یکی از بزرگترین ایراداتش، این بود که فکر میکرد هرچه که خودش فکر میکند درست است، همان درست ترین کار است. نظر و احساسات بقیه برایش اهمیتی نداشت. زندگی با آدمی به این خودخواهی واقعا سخت بود. گندم دو سال سعی کرده بود. دیگر نتوانسته بود ادامه دهد.

نمیدانست باید چه کار کند. نمیخواست دوباره خودش را درگیر پاشا و این داستانها کند. اما از طرفی، طی هفت ماه گذشته، هیچ خبری از پاشا نشده بود. به جز یکی دو  هفته اول بعد از جدایی، که هرروز سعی میکرد به او زنگ بزند یا روی پیغام گیر خانه اش، پیام بگذارد. پیامهایش هم با هم متفاوت بود، صبح معذرت خواهی میکرد و شب، عصبانی بود و تقصیرها را گردن او می انداخت. گندم به این اخلاق او عادت کرده بود و دیگر غافلگیرش نمیکرد.

بعد از مدتی، تماس ها پایان یافتند و گندم نفسی تازه کرده بود. تا امروز.

 او تصمیم گرفت برای بار آخر بازی کند. تا پاشا را ببیند و رو در رو، ایندفعه خیلی جدی تر، از او بخواهد تا تنهایش بگذارد. میدانست با نادیده گرفتن پاشا چیزی عوض نمیشود. او نیازمندِ یک برخورد خیلی جدی بود.

لباسهایش را پوشید، سوار ماشینش شد و به سمت سوپرمارکت به راه افتاد. سوپرمارکت خیلی دور نبود. خیلی زود به آنجا رسید و مستقیم به سمت قفسه‌ی کنسروها رفت. با دقت قوطی های کنسرو لوبیا را یکی یکی گشت. هیچ چیزی به جز کنسرو در آن طبقات، روی قفسه دیده نمیشد. کم کم نا امید میشد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بیخود و بیجهت حرفهای پاشا را گوش کرده و تا اینجا آمده که صدایی از پشت سرش او را به خود آورد:

-       دنبال چیزی میگردید؟

به پشت سرش نگاه کرد و یکی از کارکنان سوپرمارکت را دید که به او نگاه میکند. به او جواب داد:

-       نه..نمیدونم. خیلی مسخره است. یکی از دوستهام گفت اینجا واسم یه چیزی گذاشته اما فکر کنم یه شوخی مسخره بود. نباید از اول گوش میکردم. ببخشید.

فروشنده جواب داد:

-       اوه، منظورتون اینه؟

و پاکت نامه سفیدی از جیبش بیرون آورد.

-       یه آقایی این رو به من داد و گفت که یه خانومی میاد و لوبیا  ها رو میگرده. و اگه این رو بهش بدم، خانوم پاداش خوبی به من میده.

گندم خشکش زد. گفت:

-       اوه، البته.

کیفش را باز کرد و دو اسکناس به فروشنده داد و نامه را گرفت. قبل از اینکه از مغازه بیرون برود، برگشت و از فروشنده پرسید:

-       ببخشید. میتونم بپرسم این نامه رو کِی بهتون داد؟

فروشنده به ساعتش نگاه کرد و گفت:

-       حدود دو ساعت پیش.

گندم زیرلب تشکر کرد و از مغازه خارج شد.  سوار ماشینش شد و پاکت دوم را باز کرد و نامه‌ی درونش را بیرون آورد:

 

(2)

«گندم عزیز

اگه اینو میخونی، خوشحالم که تونستم تورو از خونه بیرون بکشم. خوشحالم که اونقدر به من اهمیت میدی که حرفم رو گوش کردی.

سوپرمارکت رو دیدی؟ قفسه ها رو دیدی؟ بعضی وقتها میرم اونجا کنسرو لوبیا بخرم. حتی زمانی که نیازی بهش ندارم. توی خونه کلی کنسرو باز نشده دارم.

حس میکنم که ما هنوز اونجاییم. توی اون قفسه‌ها، توی زمین و سقفِ اون فروشگاه. حس میکنم یه تیکه از ما اونجا باقی مونده. یه تیکه از خنده هامون هنوز همونجاست. آدمها، تیکه هایی از خودشون رو توی چیزهایی که دوستشون دارن جا میذارن. اینجوری تا ابد زنده ان. هیچوقت از بین نمیرن. فکر میکنم من و تو تا ابد زنده ایم. توی چیزهایی که دوستشون داشتیم. دوست داشتن و عشق، به نظرم فرقی با اهمیت دادن و مواظبت کردن ندارن. اگه مواظب چیزی باشی، یعنی دوستش داری. اون چیز میتونه حتی یه خودکار باشه. و اگه دوستش داشته باشی، یه تیکه از خودت رو توی اون باقی میذاری. اینجوری تا وقتی اون خودکار هست، تو هم زنده ای. حتی اگه دیگه نفس نکشی. من سعی کردم توی این مدت، چیزهایی رو دوست داشته باشم که برعکس یه خودکار، عمر بیشتری دارن. سعی کردم آسمون و ستاره ها رو دوست داشته باشم. تصور قشنگی نیست؟ اینکه یه تیکه از خودت رو توی آسمون جا بذاری؟ اینجوری تا وقتی آسمون هست، منم هستم. وقتی شب میشه و ستاره ها پیدا میشن. من تازه زنده میشم. به نظرم خیلی قشنگه.

هیچوقت خاطره‌ی اون سوپرمارکت از یادم نمیره. وقتی که پیشنهاد دادی باهم دیگه اون کنسرو رو باز کنیم و بخوریم.

 کل زندگیم، با آدمهایی آشنا شدم که همشون ازم یه چیزی میخواستن. دنبال یه دلیل واسه بودنِ من توی زندگیشون بودن. اما تو اینجوری نبودی. اون روز، فقط خواستی با هم باشیم. چقدر قشنگه که یکی رو پیدا کنی که چیزی رو، به جز وقت گذروندن با تو، ازت نخواد.

یه جایی وسط راه، این چیزا رو فراموش کردیم. از یه جایی به بعد، شروع کردیم از هم چیز میز خواستن. یه جا مسیر رو اشتباه رفتیم و، هم راه رو گم کردیم، هم خودمون رو. و این اتفاق، قلب هر دوی ما رو شکست.

میدونی مشکل یه قلب شکسته چیه؟ وقتی قلبت میشکنه، حسی که داری، احساس میکنی یه موشک با کلی مواد منفجره به وسط بدنت برخورد کرده. بدترین حس دنیا رو داری. ولی مشکل این حس نیست. مشکل اینه که، فقط تویی که قلبت شکسته این حس رو داری، بقیه مردم واسشون عادیه. فکر میکنن که چیز خاصی نیست، طبیعیه. خوب میشی. فقط باید فراموش کنی.

میشه فراموش کرد گندم؟ میشه تیکه های یه قلب رو جمع کرد و بهم چسبوند؟ و به زندگی ادامه داد؟ انگار که اتفاقی نیوفتاده؟ مگه اون تیکه ها عضوی از خود آدم نیستند؟ میشه آدم خودش رو فراموش کنه؟ بدون اینکه اون اتفاق رو دوست داشته باشه، میتونه یه تیکه از خودش رو جا بذاره؟

وقتی اینجوری تیکه هات رو جا میذاری، برعکس دوست داشتنه. یعنی وقتی با ناراحتی تیکه هات یه جا باقی میمونه، به جای اینکه تا ابد اونجا زنده باشی و زندگی کنی، تیکه تیکه خودت رو از دست میدی و وجودت ناقص میشه.

متاسفم. متاسفم که باعث شدیم وجودمون ناقص بشه. متاسفم که اونطوری که میخواستی نبودم. خیلی زودتر باید ازت معذرت میخواستم اما، شاید از ته دل نبود. الان از ته دل‌مه.

ازت میخوام به یه جای دیگه بری.

اون پارکی که دفعه اول با هم توش قدم زدیم رو یادته؟ یادته توی آلاچیق نشستیم و از کوله پشتی، فلاکس چای بیرون آوردیم و چای خوردیم؟ ازت میخوام بری اونجا.

برو پیش نگهبان پارک و اسمت رو بگو. پاکت بعدی دست اونه.

دوستدار تو

پاشا.»

گندم نامه را کنار گذاشت و گونه‌ی خیسش را پاک کرد. نمیدانست دلیل گریه اش چیست. شاید همیشه منتظر آن معذرت خواهی بود. در دلش آرزو میکرد ایکاش پاشا تمام این چیزها را رو در رو بهش میگفت. تا مجبور نمیشد اینهمه دنبال نامه باشد و دور خودش بچرخد. اما بازی ای بود که پاشا شروع کرده بود و حالا گندم هم، یک بخشی از آن شده بود. نگاه دیگری به سوپرمارکت انداخت. به این فکر کرد که آیا واقعا درون دیوارهای آن باقی مانده اند؟ ماشینش را روشن کرد و به طرف پارک به راه افتاد.

نزدیک ظهر بود و از ترافیک خبری نبود. زود به مقصد رسید، پاکت بعدی را تحویل گرفت و روی یکی از نیمکت های پارک نشست. آفتاب کم جان بود و باد سردی شروع به وزیدن کرده بود. پارک خلوت بود و به جز 2-3 نفر، کسی در آن اطراف نبود. پاکت نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد:

(3)

«گندم عزیز.

ونسان ونگوگ گفته بود: بعضی وقتها، یه نفر فقط میتونه‌ با فهمیدن این حقیقت آروم بشه که، «غم و غصه، همونطور که به میلیون ها آدم دیگه رسیده، من رو هم پیدا میکنه».

یعنی، دلیلی نداره که غم و غصه، با ما رفتار جداگونه ای داشته باشه. اون همه رو به یه چشم میبینه. به همه میرسه. ما هم از این قضیه مستثنی نیستیم.

جهنم یه مکان نیست. جهنم یه حسه. یه احساس توی بدن آدمه. مخصوصا وقتی که یاد یه خاطره میوفتی، یاد یه صدا میوفتی. یاد یه صورت میوفتی...

ولی، وقتی بتونی توی این غم و غصه هایی که میاد سراغت، یه معنا پیدا کنی. یه هدف پیدا کنی، اون موقع است که میتونی واقعا زندگی کنی. و من واقعا زندگی کردم.

من فهمیدم که اینهمه درد و زجری که میکشم، و این جهنمی که توشم، دلیل داره. معنی داره. میخواد بهم یه چیزی رو بگه. میخواد بهم یه چیزی رو یاد بده.

دوست دارم بدونی که چی یاد گرفتم.

یاد گرفتم واقع بین باشم. یاد گرفتم آدم ها و اتفاقات رو، همونطوری که هستن ببینم. یاد گرفتم به حقیقت چیزها دقت کنم. حقیقت چیز عجیبیه. همیشه فکر میکردم چیزی که حقیقت داره، قابل تغییر نیست. اگه قرار باشه تغییر کنه، پس حقیقت نیست. اما آدمها همشون یه جور تربیت نشدن. ماها هیچکدوممون مثل همدیگه فکر نمیکنیم. دیدگاه های متفاوت داریم. حقیقت هم از این قضیه مستثنی نیست. شاید حقیقت از دیدِ من، یه چیز باشه، و از دید تو یا یه شخص دیگه، یه چیز دیگه. این دلیل نمیشه که اون چیز حقیقت نباشه. همه‌ی ماها، توی برهه های مختلف زندگی مون، به چیزهای مختلفی علاقه داریم. اون چیزها ما رو میسازن. دلیل نمیشه چون نظرمون سالها بعد، درباره‌ی یه غذا یا یه سبک موسیقی تغییر کنه، اون حسی که قبلا به اون چیزها داشتیم، واقعیتش رو از دست بده. اینجوری یعنی کل زندگیمون دروغ بوده و حقیقت نداشته. در صورتی که اینطور نیست.

من این رو یاد گرفتم. یاد گرفتم فکرم رو باز کنم. یادگرفتم خودم رو جای همه‌ی آدمها بذارم و دیدگاه اونها رو نسبت به چیزها ببینم. و گندم، میخوام بهت بگم که اینکار اصلا آسون نبود. من جای هزاران آدم زندگی کردم. دردهایی رو کشیدم که متعلق به خودم نبودن. فکرهایی رو کردم که شاید توی زندگی خودم، بی فایده بودند. حس هایی رو تجربه کردم که متعلق به زندگی خودم نبودند.

الان احساس میکنم بیشتر بشر رو درک میکنم. احساس میکنم نه تنها با جامعه‌ی خودم، بلکه با بقیه مردم هم یکی شدم. من تمام عمر از اینکه شبیه بقیه باشم فرار کردم. میخواستم خودم باشم. به جای خودم فکر کنم. ولی راه زندگی این نبود. باید آغوشت رو باز کنی و بزاری همه چی، مثل یه تیکه سنگ بزرگ بیوفته روت. اون موقع است که میتونی معنی درد و رنج آدمها رو درک کنی. اون موقع است که میتونی هدف زندگی رو بفهمی و اون موقع است که، میتونی بگی من یه آدمم.

متاسفم که هیچوقت درد و رنج تو رو درک نکردم. متاسفم که همیشه به جز خودم، به چیز دیگه ای فکر نکردم. متاسفم که همیشه پیشم بودی و من، تورو نمیدیدم.

یادته توی این پارک بهت قول دادم تا آخر عمرم عاشقت باشم؟

اگه عصبانی نمیشی، بازم واست نامه دارم. باید بری و تحویلش بگیری. نامه بعدی توی رستورانیه که دفعه اول باهم غذا خوردیم. همونجا که یه مدت، ازت خواستگاری کردم. یادته چقدر اونجا خاطرات بد داشتیم؟ چقدر رفتیم و بحث کردیم؟ ازت خواهش میکنم خاطرات بد رو فراموش کنی و به بار اولی که اونجا رفتیم فکر کنی.

نامه دست صندوقدار اونجاست. خودت رو معرفی کنی بهت میده.

دوستدار تو

پاشا.»

گندم از روی نیمکت بلند شد. این نامه هم اشکش را در آورده بود. نفس عمیقی کشید و سوار ماشین شد. نامه‌ی سوم را هم پیش نامه‌ی دوم، روی صندلی جلو گذاشت و به سمت رستوران به راه افتاد.

 

صندوقدار، همچنان که نامه را به او تحویل میداد گفت:

-       غذاتون رو میبرید یا همینجا میل میکنید؟

گندم جواب داد:

-       فقط برای گرفتن نامه اومدم. شاید یه وقت دیگه برای غذا بیام.

صندوقدار گفت:

-       ولی هزینش پرداخت شده.

-       هزینه‌ی چی؟

-       غذاتون. اون آقایی که این نامه رو داد، براتون غذا هم سفارش داد و هزینش رو پرداخت کرد.

گندم نمیدانست چه جوابی بدهد. صندوق دار به یک میز خالی اشاره کرد و گندم به سمت آن رفت و روی صندلی نشست. پاکت را باز کرد و نامه را بیرون آورد.

(4)

«گندم عزیزم

فکر کنم موقع ناهار رسیده باشی. واست پپرونی سفارش دادم. پیتزای مورد علاقت. امیدوارم ناراحت نشده باشی که بدون اجازه این کارو کردم. دوست نداشتم تنها غذا بخوری. اما، چیکار میشه کرد؟

متاسفم که باعث تنهاییت شدم. تنهایی خیلی عجیبه. من خوب میشناسمش. تنهایی از اول زندگیم با من قدم زده. اون رو حتی از خودم هم بهتر میشناسم. هیچکس نمیتونه از تنهایی فرار کنه.

وقتی خودم رو میذارم جای بقیه آدمها، به این فکر میکنم که، این حس تنهایی عمیقی که من دارم، اونا هم داشتن؟ وقتی توی خیابون از کنارت رد میشن، وقتی توی پارک قدم میزنم. وقتی از یه مغازه خرید میکنم، به این فکر میکنم که آدمهایی که قبلا اینجاها اومدن، آدم هایی که مثل من قدم میزدند، اونا هم یه جایی توی زندگی شون، حس تنهایی کردن. شاید نه مثل الان من. شاید وقتی خیلی جوون بودن.

میدونی، تنهایی چیز بدی نیست. آدم توی تنهاییه که خودش رو میشناسه. منظورم اینه. تو کی هستی، وقتی که کسی نیست نگات کنه؟

تو اونجا تعریف میشی. وقتی فقط خودتی و خودت.

تنهایی واقعا حس سنگینیه و لزوما با حضورِ آدمها، از بین نمیره. نمیتونی دور و برت رو پر از آدم کنی و بعد، انتظار داشته باشی تنهایی تنهات بذاره. همونقدری که میتونی توی تنهایی تنها باشی، بین آدمها هم میتونی تنها باشی. نمیشه گفت بستگی به آدمش داره، یا بستگی به خودت داره. واسه همینه که میگم تنهایی عجیبه. ارتباط با آدمها هم عجیبه. بعضی آدمها هستند که حتی وقتی باهاشون صحبت هم نمیکنی، درکت میکنن. میفهمنت. برعکس، بعضی آدمها هم هستند که با اینکه باهاشون حرف میزنی، درکت نمیکنن. بنابراین راه حل تنها نبودن، حضور آدمها نیست. نمیشه تنها نبود. نمیشه ازش فرار کرد. باید قبولش کرد. باید دوستش داشت. اون موقع است که تازه قابل تحمل میشه. اون موقع است که تازه توی دردش، میتونی معنا پیدا کنی. درست مثل بقیه چیزها.

متاسفم که اوضاع جوری پیش رفت که تنها شدیم. متاسفم که نمیدونستم چطوری جلوشو بگیرم. هنوزم که هنوزه، نمیدونم قدرت اینو داشتم، یا دارم، که بتونم جلوش واستم و از خودمون محافظت کنم. شاید ما خودمون اجازه دادیم در برابرمون پیروز شه، شایدم هیچوقت زورمون بهش نمیرسید. تنها چیزی که میدونم، این بود که میتونستیم بیشتر سعی کنیم. شاید اگه آدمها میدونستن که زندگی یه مسافرته و یه مسابقه نیست، میتونستن با هم متحد شن و با تنهایی مبارزه کنن و از این دنیا بیرونش کنن. برش گردونن به همون جای تاریکی که ازش اومده. ولی اکثر آدمها فکر میکنن این زندگی یه مسابقه است. میخوان توش نفر اول شن، میخوان پولدارترین باشن، میخوان خوشحال ترین باشن. میخوان خوشبخت ترین باشن. میخوان نفر اول باشن. در صورتی که، باید یجوری زندگی کنیم تا هممون خوشبخت باشیم. اگه ما درحال مبارزه با فقر باشیم، نمیتونیم آروم بگیریم تا وقتی که یه نفر، هرجای دنیا که هست، فقیر باشه. این یعنی اینکه هنوز فقر از بین نرفته. اکثر آدمها فقط خودشون واسه خودشون مهم ان. واسه همین میگم زندگی یه مسافرته. هممون با هم همسفریم.

در هر صورت، آدما باید سعی کنن.

واسه بیشتر سعی نکردن معذرت میخوام.  واقعا نمیدونستم با چی طرفیم.

وقتتو نمیگیرم. نامه‌ی بعدیت رو میتونی از مغازه ای که حلقه هامون رو خریدیم تحویل بگیری. از غذات لذت ببر.

دوستدار تو

پاشا»

گندم به پیتزای روی میز نگاه کرد. هیچ میلی به غذا نداشت. میخواست زودتر نامه بعدی را بخواند. میدانست پاشا بی دلیل کاری را انجام نمیدهد. ته همه ی این نامه ها باید یه هدفی میبود. کمی نگران شده بود. پاشا داشت او را به جاهایی که بهترین خاطراتشان را با هم گذرانده بودند راهنمایی میکرد و از او معذرت خواهی میکرد. میتوانست این معذرت خواهی را رو در رو بکند. اما این کار را نکرده بود. باید زودتر دلیل این کارش را میفهمید. بدون اینکه دست به پیتزا بزند، از جایش بلند شد و از رستوران خارج شد. سوار ماشینش شد و به سمت جواهر فروشی راند.

فروشنده همان فروشنده‌ی قدیمی بود. او را شناخت. با لبخند نامه را به گندم تحویل داد. حتما فکر میکرد آنها برای جشن، برنامه‌ی نامه بازی دارند. نمیدانست که هفت ماه است جدا شدند. گندم هم نامه را گرفت و اجازه داد تا فروشنده خوشحال بماند. به سرعت به ماشینش برگشت و نامه را بیرون آورد.

(5)

«گندم عزیزم

آیا تو، تمام چیزهایی که من تا ابد یادم میمونه رو فراموش کردی؟ آیا تمام جاهایی که تا ابد توش زنده ایم، برات اهمیتشون رو از دست دادن؟

وقتی جدا شدیم، اولش خیلی عصبانی بودم. اون عصبانیت تمام وجودم رو گرفته بود. من یجورایی تبدیل به خودِ عصبانیت شده بود و خودم رو گم کرده بودم. با خودم فکر میکردم، چطور تونستی؟ چطور تونستی من رو اینجوری بذاری کنار؟ چطور تونستی اینجوری منو نادیده بگیری؟ انگار که اصلا واست وجود نداشتم. آیا وجود من اینقدر کم اهمیت بود؟

اگه اینطور بود، پس تو عاشق من نبودی. چون تو مهمترین چیزِ توی زندگیم بودی و من عاشقت بودم. من نتونستم نادیده بگیریمت. تو مثل من نبودی. تو عاشقم نبودی. به این فکر میکردم، عشق باعث میشه آدمها خودخواه بشن. کسی که عاشقه، دیوونه میشه. مغزش به هم میریزه و به بدنش هم فرمان میده که به هم بریزه. من اینو تجربه کردم. فهمیدم که درد عشق و شکستن قلب، فقط توی مغزت نیست. وقتی مغزت درد بکشه، به بدنت هم فرمان میده که درد بکشه. واسه همینه که نفست میگیره. قفسه سینت درد میگیره. سرت گیج میره و دائم تهوع داری. ازت عصبانی بودم. که این حسها رو نداشتی. و فقط من اینطور بودم.

ولی بعد از یه مدت، عصبانیت از بین رفت و جاش رو به غم داد. سراسر بدنم غصه شده بود. من کسی رو که دوستش داشتم از دست داده بودم. علاوه بر اون، یه تیکه‌ی بزرگ از خودم رو باهاش و توی خاطراتش، جا گذاشته بودم. جای خالی اون تیکه خفم میکرد. دیگه خودم نبودم.

بیشتر وقتها، دلم میخواست گریه کنم. گریه کنم و بعدش بخوابم. بیدار شم و باز گریه کنم. با دیدن هر صحنه‌ی احساسی و شنیدن هر آهنگ عاشقانه، چشمام بی اختیار پر از اشک میشد. نمیتونستم جلوشو بگیرم. تازه اونجا بود که معنی واقعی اشک رو فهمیدم. یاد تمام وقتهایی افتادم که بحث میکردیم و گریه میکردی. فکر میکنم اون اشکهایی که از چشمات پایین میریخت، فقط آب نبودند. اونا احساست بودند. اونا عشقت به من بودند که دونه دونه و ذره ذره، بدنت رو ترک میکردند. تا اینکه دیگه چیزی باقی نموند.

اون موقع بود که بهت حق دادم که عاشقم نباشی. اون موقع درکت کردم.

خواهش میکنم تمام چیزهایی که من یادم مونده رو، فراموش نکن. خواهش میکنم هیچوقت من رو فراموش نکن.

بابت تمام اشکهات متاسفم. همیشه از اینکه دختر قوی ای هستی، خوشم میومد. هیچوقت فکر نمیکردم ازت بخوام از اون قدرت استفاده کنی، تا من رو ببخشی. بابت تمام کارهایی که ندونسته انجام دادم و بهت صدمه زدم.

هنوز یه نامه دیگه باقی مونده.

نامه توی خونه‌ی منه.

بیا اینجا.

دوستدار تو.

پاشا.»

گندم اشکهایش را پاک کرد اما نمیتوانست مانع از ادامه‌ی گریه اش شود. میدانست بخاطر این زمانی که با پاشا گذشت و نتیجه ی بد آن گریه میکند. اما دلیل اصلی آنرا نمیفهمید. نمیدانست برای از دست دادن پاشا گریه میکند، یا برای خودش. برای حس تنهایی گریه میکند، یا برای حس بودن با پاشا. با سرعت هرچه تمام تر، به سمت خانه‌ی پاشا راند.

خیلی زود به آنجا رسید. ولی داخل خانه نرفت. توی ماشینش نشست و خودش را در آینه نگاه کرد و اشکهایش را پاک کرد. و با خودش فکر کرد تا به پاشا چه بگوید. سعی کرد به تمام احتمالات فکر کند. سعی کرد فکر کند که اگر پاشا خواست دوباره با هم باشند، باید چه جوابی بدهد. نمیدانست که میخواهد یا نه. هیچ چیز نمیدانست. فقط میدانست دلش برای او تنگ شده بود. آیا این دلیل کافی بود؟ آیا دلتنگی، دلیلی منطقی است؟ آیا تصمیم گرفتن بر اساس دلیلی که احساسی است، کار درستی است؟ قبلا به رابطه اش با پاشا یک فرصت داده بود. یک فرصت طولانیِ دو ساله. و نتیجه اش را هم دیده بود. آیا باید دوباره خودش را در آن رابطه گرفتار میکرد؟ آیا دلتنگی، دلیلی کافی بود؟

نه. با خودش فکر کرد. دلتنگی هیچوقت دلیل خوبی برای انجام هیچ کاری نیست. ولی، میتوانم با او صحبت کنم. هر اتفاقی که افتاد، بگذار بیوفتند. این منطقی تر است. اینکه بخواهم ببینم چطور پیش میرود، یک دلیل احساسی نیست و حداقل یک منطق پشتش است.

از ماشینش پیاده شد و به سمت خانه‌ی پاشا رفت و زنگ در را به صدا در آورد. اندکی منتظر ایستاد و بعد دوباره زنگ زد. به نظر میرسید پاشا خانه نبود. تلفن همراهش را بیرون آورد و به پاشا زنگ زد. تلفنش در دسترس نبود. پیش خودش فکر کرد:

«اون اصلا عوض نشده. اون همون پاشای قدیمیه. من رو تا اینجا کشونده و خودش خونه نیست. تقصیر منه که حرفاش رو باور میکنم.»

برای خودش احساس تاسف کرد. از اینکه اینقدر ساده بود، به خودش بد و بیراه گفت. به داخل ماشینش برگشت تا به سمت خانه برود. وقتی سوئیچ را چرخاند و ماشین روشن شد. همانجا ایستاد. نمیتوانست حرکت کند. گویا نیرویی او را از این رفتن، باز داشته بود. سرش را تکان داد و ماشین را خاموش کرد. از ماشین پیاده شد و به سمت صندوق پست پاشا رفت. دستش را زیر صندوق برد و به دنبال سوراخی که پاشا درست کرده بود گشت و کلید خانه را پیدا کرد. پاشا همیشه کلید یدک را آنجا میگذاشت تا اگر کلیدش را  فراموش کرده باشد، بتواند وارد خانه شود. کسی به جز گندم این سوراخِ مخفی را بلد نبود.

به سمت خانه رفت، کلید را درون در چرخاند و وارد خانه شد. پاشا را صدا زد. اما جوابی نشنید. روی میز، یک پاکت نامه‌ی سفید رنگ بود. گندم آنرا برداشت و روی صندلی نشست و شروع به خواندن کرد:

(6)

«گندم عزیزم. ما چیکار کردیم؟ کجا رفتیم؟ چی دیدیم؟

گندم عزیزم، ما چیا گفتیم؟ چه تصمیمهایی گرفتیم؟ با خودمون چیکار کردیم؟

گندم، گندم عزیزم، میگن زندگی کوتاهه، ولی اصلا اینطور نیست. فقط این رو به این دلیل میگن، چون بیشتر زندگیمون رو هدر میدیم. وقتی میفهمیم که معنی زندگی چیه، وقتی تازه خودمون رو پیدا میکنیم. دیگه دیر شده. دیگه زمانی نمونده.

هر روز که بیدار میشم، به  این فکر میکنم که کی این دردها تموم میشن؟ زندگی کردن با اینهمه غصه روی شونه های آدم، که زندگی نیست. من نمیخوام بمیرم. ولی دیگه نمیتونم به این نوع زندگی ادامه بدم.

دیگه فرقی نمیکنه که خوشحال باشم، یا ناراحت بمونم. به نظرم کارهایی که برای زنده بودن انجام میدیم، اصلا ارزشش رو ندارن. دیگه فرقی نمیکنه.

گندم عزیزم، ما چیکار کردیم؟

آیا متولد شدیم که همینطور درد بکشیم؟

اگه اینطوره، آیا اختیار این رو داریم که این چیزها رو نخوایم؟

که زندگی رو نخوایم؟

کی جلوی ما رو گرفته؟ ما میتونیم هرکاری که میخوایم بکنیم. فقط باید توش معنا پیدا کنیم. من نمیدونم چی میخوام. ولی میدونم چی رو نمیخوام.

من این دردها رو نمیخوام.

آدمهای قبل از ما، تمام چیزها رو تجربه کردند. ما توی هیچ احساسی، اولی نیستیم. غم، شادی، درد، غصه، آرامش...

همه‌ی اینها قبل از ما تجربه شده. قبل از ما داستانها نوشتند و تصمیمها گرفتند. سیلویا پلات، نوشت:

«برای مردن، دو تا حرکت با تیغ لازمه. یکی رگ دست راستت، یکی رگ دست چپت. تازه اگه دادن تیغ از این دست به اون دست رو هم حساب کنی، میشه سه تا حرکت.»

گندم، برای تموم کردن همه چی سه تا حرکت لازمه. برای دیگه وجود نداشتن. برای دیگه تجربه نکردن. فکر کنم من خیلی چیزها رو تجربه کردم و راضی نبودم. دیگه نمیخوام چیزی رو تجربه کنم. دیگه نمیخوام حس هام ادامه داشته باشن. دیگه نمیتونم اینجوری زندگی کنم.

سه تا حرکت گندم. همش سه تا. و بعد همه چیز تموم میشه. همه چیز. خوب و بد. فقط میخوام تموم شه.

توی خونه اینکارو نمیکنم. دوست ندارم تو پیدام کنی. میرم بیرون، توی یه پارک دنج. پارکی که کسی اونجا نمیاد. آستین های کتم رگ دستام رو قایم میکنه. میتونم اونجا بشینم و به صدای باد لای برگهای درختها گوش بدم. تا اینکه یواش همه چیز تموم شه و چراغ مغزم خاموش شه. فکر میکنم با خاموشی این چراغ، تازه مسیر برام روشن میشه. تازه روحم پرواز میکنه و از این آدمها، از این دردها، بالاتر میره. بالای سر همه پرواز میکنه. تبدیل به انرژی میشه. تبدیل به اتم میشه. تبدیل به اصلِ زندگی میشه. جالب نیست؟ مرگ، آدم رو تبدیل به زندگی میکنه.

میدونی چی فهمیدم؟ که آدمهایی که شکستن، دیگه شکننده نیستن. خیلی قوی ان.

اگه تا اینجای مسیر با من همراه بودی، ازت ممنونم. شاید اشتباه میکردم. شاید تو هم عاشقم بودی. ممنونم که دوست داشتن رو یادم دادی، ممنونم که یادم دادی دوست داشته شدن چه حسی داره. ممنونم که اون لوبیا رو باهمدیگه خوردیم.

فکر میکنم، دلیل تمام این نامه ها، این بود که تنها نباشم، این بود که یکی باشه که حرفهام رو بشنوه و درکم کنه. بدونه چرا اینکارو کردم. چرا تصمیم گرفتم نباشم. ممنونم که تا آخر راه، تنهام نذاشتی و باهام بودی.

یادت باشه، سر قولم موندم. تا آخر عمرم عاشقت بودم.

اونطرف میبینمت.

خداحافظ.

پاشا.»

گندم نامه را در دستانش مچاله کرد و درون خانه دوید و نام پاشا را صدا زد. به تمام اتاق ها سر زد و دوباره، با دستهای لرزان، شماره‌ی پاشا را گرفت. شماره در دسترس نبود. از خانه بیرون دوید و سوار ماشینش شد. نمیدانست باید به کدام سمت رانندگی کند، ماشین را روشن کرد و مسیر مستقیم را رفت. اشک هایش چشمهاش را تار کرده بود و درست نمیدید. ماشین را کنار جاده نگه داشت و گریه کرد. نمیدانست چکار کند. از ماشین پیاده شد.

گریه امانش را بند آورده بود. به آسمان نگاهی انداخت و با صدای بلند هق هق کرد.

«تصور قشنگی نیست؟ اینکه یه تیکه از خودت رو توی آسمون جا بذاری؟ اینجوری تا وقتی آسمون هست، منم هستم. وقتی شب میشه و ستاره ها پیدا میشن. من تازه زنده میشم.»

 

پایان.

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان کوتاه خزیدن

داستان کوتاه در رو قفل کن