برف
اونا همو توی خیابون دیدن و عاشق شدند.
مثل دو تا اشعه، مثل دو تا موج، مثل نور، مثل دو تا قطرهی
بارون از کنار هم رد شدند.
-
به من بگو، بگو چی توی من دیدی.
دختر توی کافه به پسر گفت.
-
چرا من؟ دلیل خاصی داشت که من بودم؟ یا هرکسی توی اون خیابون میتونست باشه.
اونا زیر برف عاشق هم شدند.
اونا توی سرما عاشق هم شدند، اونا توی گرما عاشق هم شدند.
اونا تنها عاشق هم شدند، اونها توی جمع عاشق شدند.
پسر جواب داد:
-
نه، تو بودی. تو خود اون بودی. کسی که باید میبودی بودی. حسی که باید میداشتم
داشتم. توی اون جمعیت سیاه، تنها تو سفید بودی.
اونا توی کافه کنار هم نشستند.
اونا چندین بار همو دیدند. اونا نمیتونستند بدون هم باشند.
اونا نمیتونستند دور باشند. نفسشون به هم وصل شده بود.
-
چطور اینجوری شد؟
موهای دختر کوتاه شده بود.
-
چطور به اینجا رسیدیم؟
پسر ریش گذاشته بود. دستش رو کرد لای ریشش. گفت:
-
هیچی همونطوری نمیمونه، آدما عوض میشن.
-
مگه قبلا نمیگفتی من بین سیاهی ها سفیدم؟
-
سفیدا هم سیاه میشن. اما کم کم. بدیش اینه که، وقتی شاهد سیاه شدن یه سفیدی
باشی، نابود میشی.
اونا از هم جدا شدند. اونها زیر برف از هم جدا شدند. اونها
دیگه همو ندیدند. اما هیچوقت همو ترک نکردند.
اونها مثل دوتا دونهی برف شدند، مثل هم، اما متفاوت.
مثل دونهی برف آب شدند.
مثل دونهی برف از بین رفتند.
مثل دونهی برف، آب شدند.