نصفه و نیمه

 

با صدای زنگ در خانه از خواب بیدار شد.

با فشار دستهایش روی تخت، بدن نصفه نیمه اش را بلند کرد و خود را روی ویلچری که در کنار تختش بود انداخت و بعد با چرخاندن چرخ‌ها آن، خود را به در ورودی رساند و با دکمه، در را باز کرد.

چند دقیقه بعد، دوستش از پله ها باید آمد و وارد خانه شد.

او پیش از سلام و احوال پرسی، اعتراض کرد:

-        چرا دیر در رو باز کردی؟

-        خواب بودم.

-        بازم که روی اون نشستی.

-        چیکار کنم؟

-        هیچی بابا. اومدم دنبالت بریم مهمونی

-        من که گفتم نمیام!

-        بیخود گفتی. اومدم ببرمت

-        اصلا حوصله تولد کسی رو ندارم.

-        بیخود نداری.

ویلچرش را به سمت آشپزخانه سر داد. در یخچال را باز کرد و بطری آب را بیرون آورد. همانطور که برای خودش داخل لیوانی آب میریخت، رو به دوستش گفت:

-        نه واقعا نمیام. اصلا دلم نمیخواد بیام. آب میخوری؟

دوستش که حالا با بی قراری در خانه قدم میزد گفت:

-        نه. چرا میای. شده به زور لباس تنت کنم باید بیای.

-        آخه بیام چیکار کنم؟

-        میرن مهمونی چیکار میکنن؟ یکم اجتماعی باش.

-        خب من شرایط مهمونی رفتن رو ندارم.

-        چرت نگو. الان لباساتو تنت کردم شرایطشم میاد. زودباش. ماشینو جایی بدی گذاشتم. تا صدای همسایه هات در نیومده باید بریم.

همینطور که جمله‌ی آخر را بر زبان میاورد وارد اتاق خواب او شد. او هم بدنباش سر خورد. دوستش یکی از کشوها را باز کرد و گفت:

-        خب، پیراهن سفید عالیه.

و پیراهن سفیدی را بیرون کشید و به سمت ویلچر پرتاب کرد. کشوی بعدی را باز کرد و ادامه داد:

-        سفید با چی؟ سفید با سیاه؟ سفید با آبی؟ سفید با قهوه‌ای؟ سفید با قهوه‌ای!

شلوار مردانه‌ی کتان قهوه‌ای رنگی را بیرون کشید و آنرا هم پرتاب کرد.

-        شلوار دیگه برای چی؟

-        یعنی چی؟ برای چی داره مگه؟ بپوش اینقدر حرف نزن دیره.

خودش شروع به قدم زدن در اتاق خواب کرد و به سمت کشویی که همیشه در آن خوراکی بود رفت و درش را باز کرد. اینبار کمد به جای خوراکی، پر بود از اسکناس از ده هزار تومانی. پرسید:

-        اینا دیگه واسه چیه؟

او در حالی که دکمه‌های پیراهن مردانه‌ی سفیدش را میبست، جواب داد:

-        پولها؟ آخه همیشه خرج خوراکی میکردم. اینبار تصمیم گرفتم هربار دلم خواست خوراکی بخرم و بیارم بذارم توی کمد، بجاش پولش رو بذارم اونجا.

-        کی چی بشه؟

-        که پولش رو جمع کنم. که آخر ماه ببینم چی اون تو دارم.

-        چی داری الان؟

-        هفتاد هزارتومان پول و صفر عدد خوراکی.

دوستش خندید؛ درحالی که اسکناس ها رو جمع میکرد گفت:

-        میگم عقلت کمه میگی نه. از پول لذت میبرن. اینا رو که نمیشه خورد. چون پسر خوبی هستی و بدون اعتراض داری میای مهمونی، برگشتنی واست همرو خوراکی میگیریم و کمدتو پر میکنیم.

-        به زور داری من رو میبری. من نمیخوام بیام.

-        هییییییس حرف نباشه. بدون اعتراض داری میای.

-        به زور!

بعد از اینکه پیراهن و شلوارش را تنش کرد. با ویلچرش به سمت در ورودی رفت. دوستش که در آنجا منتظر بود و این پا و آن پا میکرد گفت:

-        به به! خوشتیپ خان.

بعد زیر آواز زد:

-        بریییییم بریییییییم که دیییییره.

آوازش قطع شد:

-        ببینم، مگه اونو هم میخوای بیاری؟

و به ویلچر اشاره کرد.

-        آره دیگه! یعنی چی؟

-        چی یعنی چی؟

-        چطوری بیام؟

دوستش گفت:

-        باشه بابا! اگه آوردن این خفه‌ت میکنه‌، اینم میاریم. فقط زود که دیره.

بعد او را بغل کرد و روی شانه اش انداخت و پایین برد و روی صندلی جلوی ماشین نشاند. زیر لب فحش میداد. دوباره از پله ها بالا رفت و ویلچر را آورد و روی صندلی عقب انداخت.

نفس نفس زنان پشت فرمون نشست و عرقش را پاک کرد. هیکلش درشت بود و بدنی ورزیده داشت و بالا و پایان رفتن از پله ها، برایش کمی سخت بود. ماشین را روشن کرد و به راه افتادند.

او پرسید:

-        کی هست؟

دوستش جواب داد:

-        کجا؟

-        مهمونی دیگه.

-        همه

-        همه‌ی همه؟

دوستش بی تفاوت جواب داد:

-        همه‌ی همه.

-        میشه من رو برگردونی؟ میشه نیام؟ میشه اذیتم نکنی؟

پایش به خارش افتاد. دستش را برد تا آنرا بخاراند؛ اما پایی وجود نداشت. فراموش کرده بود نصفه نیمه است.

دوستش با کلافگی و با حالتی جدی جواب داد:

-        نه نه نه. نمیشه. شیش هفت ماهه که هیچکس تورو ندیده. همش تو خونه‌ای. کافیه دیگه. اگه خودت نمیخوای به فکر خودت باشی من باید به فکرت باشم.

دوست خوبی بود. او تصمیم گرفت ساکت باشد و از پنجره بیرون را نگاه کرد.

اندکی بعد، در میهمانی بودند. بیشتر چراغها خاموش بودند. عده ای کنار میز ایستاده بودند و مشغول خوردن خوراکی و حرف و خنده بودند. عده ای روی صندلی نشسته بودند و گرم صحبت بودند و عده ای هم وسط سالن مشغول رقصیدن با آهنگی شادی که در حال پخش بود، بودند.

او در گوشه ای روی ویلچرش نشسته بود و بقیه را نگاه میکرد. اکثر این آدمها قبلا دوستانش بودند. با آنها میخندید و میرقصید. اما اکنون همه برایش غریبه بودند. به دوستش نگاه کرد که وسط جمعیت مشغول خنده بود و با صدای بلند فریاد میزد. عرق لباسش را خیس کرده بود.

در میان آنهمه بوی غذا، عرق، سیگار و عطر آدمها، بویی آشنا به دماغش نفوذ کرد و تا مغز استخوانهای نصفه اش سوزاند. بهار نزدیکش بود. قلبش تند تند میزد. دستانش از آرنج شروع به لرزیدن کردند و آن لرزش تا زانوهایی که دیگر وجود نداشتند، رسید. بوی عطر نزدیک و نزدیک تر شد. عطرش فضایی بود.

-        خوبی؟

به بهار نگاهی انداخت. با او حرف میزد. نگاهش از موهای خرمایی، به پیشانی سفید، چشمهای درشت، بینی و فک زیبا، لباسی با  رنگ بژ و بعد از آن، به دو پای نصفه که پشت بهار ایستاده بودند افتاد. پاها را میشناخت. پاها همیشه بهار را دنبال میکردند و میدانست تا ابد دنبال او خواهند رفت. به پایین تنه‌ی خودش نگاه کرد که پایی نداشت. و به پاها و بهار.

-        خوبی؟

بهار دوباره سوالش را تکرار کرد. به دنبال جواب گشت. خوب بود؟ خوب نبود؟ او چی میخواست بشنود؟ او باید چه میشنید؟ چه جوابی باعث میشد بهار خوشحال شود؟ چه جوابی باعث میشد بهار خیالش راحت شود؟ چه جوابی باعث میشد بهار مال او شود؟ چه جوابی نیمه‌ای را که از دست داده بود، به او برمیگرداند. شروع به عرق کرد. بهار یک سوال ساده پرسیده بود. یا خوب بود یا خوب نبود. اینهمه فکر نداشت. وجود بهار همه چیز را پیچیده میکرد.

-        مرسی. تو خوبی؟

بهترین جواب بود.

-        چرا روی ویلچر نشستی؟

-        همینطوری.

چطور میتوان به کسی گفت که از بس که عاشقش هستی، دیوانه شدی؟ که فکر میکنی نصفه ای؟ که فکر میکنی تا او را نداشته باشی کامل نخواهی شد؟ چطور میتوان این حرف های دیوانه وار را زد و او را نترساند؟ البته بهار میدانست. میدانست او چقدر عاشقش است. به تمام زبان هایی که بلد بود این را به او فهمانده بود. چرا جواب بهار همیشه منفی بود؟ چرا بهار مال او نمیشد؟ چرا؟

-        وا، مگه همینطوری هم کسی روی ویلچر میشینه؟ دوست ندارم. پاشو.

او پاشد و روی دو پایی که از چشمان خودش دیده نمیشدند، ایستاد.

-        خیلی وقته ندیدمت.

ای بهار. من هم خیلی وقته خودم را ندیدم. خیلی وقته دیگر در این دنیا زندگی نمیکنم. خیلی وقته که....

-        آره، درگیر بودم.

-        درگیر چی؟

درگیر تو. درگیر رویاهایی که از تو هر شب میبینم. درگیر گریه، بدبختی، نا امیدی، همه‌ی حس های بد.

-        درگیر یه سری از کارا.

بهار خندید:

-        باشه نگو. خوشحالم میبینم خوبی.

خوبم؟ خوبم؟ خوبم؟! من خوب نیستم. من هیچوقت خوب نخواهم شد. دلش میخواست گریه کند. عطر بهار فضایی بود.

-        منم خوشحالم میبینمت.

-        چرا تنهایی؟

بخاطر تو. بخاطر وجود تو. بخاطر اینکه تو نفس میکشی. نفس میکشی و مال من نیستی. فکر اینکه با کسی باشی تا توی بطن چپ و راست قلبم رو میسوزونه. چرا تنهام؟ من یادم رفته که تنها نبودن چه شکلیه.

-        یکم سردرد دارم. به زور اومدم بقیه رو ببینم. زود هم میرم.

-        خیلی وقته ندیدیمت. بیشتر بیا تو جمع ها خب. فکر میکنم بخاطر منه که کمرنگ شدی.

فکر میکنی؟ چطور میتونی این رو بدونی و بازم با من حرف بزنی. چطور میتونی انتظار یه جواب دیگه رو داشته باشی. میخوای خیالت راحت شه که بخاطر تو نیست؟ میخوای خودتو به اون راه بزنی؟ تقصیر توئه که من کمرنگم.

-        تقصیر توئه.

-        چی؟

وای. بلند گفته بود.

-        هیچی.

-        چرا تقصیر منه؟ مگه من چیکار کردم؟ مگه من خواستم عاشقم بشی؟ مگه من زورت کردم؟ اصلا مگه زوره آدما با هم باشن؟ من اون حسی رو که تو به من داری به تو ندارم.

از این جمله متنفر بود. هزار بار از زبان بهار شنیده بود. واقعا نمیدانست که تقصیر بهار است یا نه. کل این ماجرا غیرعمدی بود. هم علاقه اش به بهار، هم رد شدن درخواستش توسط او. یعنی هردوی آنها بی تقصیر بودند. ولی از طرفی، رابطه ها با کمتر از اینها شروع شده بودند. رابطه ها با شماره دادن دو تا غریبه به هم توی خیابون شروع میشدند. چرا این رابطه یکی از آنها نبود؟ این که بیشتر داشت! همه چیز داشت. بهار میتوانست همه چیز باشد. میتوانست همه چیزِ او باشد.

-        معذرت میخوام.

-        برای چی؟ واسه احساست معذرت نخواه.

-        برای اینکه گفتم تقصیر توئه. از دهنم پرید.

-        واسه اونم معذرت نخواه. تو جمع باش. دیگه روی ویلچر نشین. دوست ندارم اینجوری ببینمت.

-        چشم

پسری به سمتشان آمد. دست بهار را گرفت و وسط جمع رفتند. بهار جوری شروع به رقصیدن کرد که انگار کسی در جهان وجود ندارد. انگار کسی آن گوشه به او خیره نشده. انگار آن شخص، نصفه نبود. انگار پاهایش هرجا که میرفت، به دنبال او نمیرفت.

صدای دوستش حواسش رو پرت کرد:

-        فلاکت از قیافت میباره. میخوای بریم؟

نه. دوست دارم منفجر شم. دوست دارم بترکم و همه خون و محتویات بدنم بریزه رو تمام آدم های اینجا.

-        آره.

-        بریم. ویلچرت رو میارم.

-        مرسی.

-        حالت خوبه؟

-        اصلا.

-        تو راه برگشت خوراکی میخریم خوب میشی.

عطرش فضایی بود.

-        مرسی.

-        مرسی اومدی

-        تو دوست خوبی هستی.

عطرش فضایی بود.

-        فردا میام بریم یه مهمونی دیگه

-        دست از سرم بردار

-        باشه.

نصفه‌ی بدنش را روی صندلی جلو نشاند و سعی کرد پاهایی را که هنوز هم وجود نداشتند، بخاراند.

پست‌های معروف از این وبلاگ

تاریکی مطلق

داستان کوتاه خزیدن

داستان کوتاه در رو قفل کن