پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۲۳

داستان جنگ

  باران طوری می‌بارید انگار خودِ خدا تصمیم گرفته بود فاضلاب بهشت را روی زمین خالی کند. رعد و برق از دوردست ها می غرید و آهنگی دلخراش را در میدان جنگِ پر از گل و لای پخش میکرد. چنگال صاعقه در آسمان خاکستری پیدا بود و منظره‌ی دلگیر تر از مراسم ختم عزیزی که از دست رفته ساخته بود. در میان این طوفان، سربازی در گودالی که خودشان چند روز پیش کنده بودند پنهان شده بود. کلاه فلزی اش در برابر خشم طوفان محافظ ضعیفی بود و باران مانند اشک خدایان روی چهره‌اش می لغزید. یونیفرم خاکی رنگش که در اثر ترکیب آب و گل به قهوه‌ای تغییر رنگ داده بود، مثل عاشقی که نمیخواهد معشوقش را رها کند، به بدنش چسبیده بود. او همانطور که در گودال نشسته بود و اسلحه‌اش را کنارش گذاشته بود، بی توجه به شدت باران کلاهش را از سر برداشت و آنرا در دستانش نگه داشت. با وسواس و با دقت، عکسی رنگ و رو رفته را زیر کلاهش گرفت تا آنرا شر باران حفظ کند. او طوری این عکس را نگه داشته و از آن محافظت میکرد گویا تمام زندگی اش به این عکس وابسته است. گوشه های عکس در اثر تماس های متعدد انگشت، رنگ و رویش را از دست داده بود و زرد شده بود. این رنگ