داستان جنگ

 

باران طوری می‌بارید انگار خودِ خدا تصمیم گرفته بود فاضلاب بهشت را روی زمین خالی کند. رعد و برق از دوردست ها می غرید و آهنگی دلخراش را در میدان جنگِ پر از گل و لای پخش میکرد. چنگال صاعقه در آسمان خاکستری پیدا بود و منظره‌ی دلگیر تر از مراسم ختم عزیزی که از دست رفته ساخته بود.

در میان این طوفان، سربازی در گودالی که خودشان چند روز پیش کنده بودند پنهان شده بود. کلاه فلزی اش در برابر خشم طوفان محافظ ضعیفی بود و باران مانند اشک خدایان روی چهره‌اش می لغزید. یونیفرم خاکی رنگش که در اثر ترکیب آب و گل به قهوه‌ای تغییر رنگ داده بود، مثل عاشقی که نمیخواهد معشوقش را رها کند، به بدنش چسبیده بود.

او همانطور که در گودال نشسته بود و اسلحه‌اش را کنارش گذاشته بود، بی توجه به شدت باران کلاهش را از سر برداشت و آنرا در دستانش نگه داشت. با وسواس و با دقت، عکسی رنگ و رو رفته را زیر کلاهش گرفت تا آنرا شر باران حفظ کند. او طوری این عکس را نگه داشته و از آن محافظت میکرد گویا تمام زندگی اش به این عکس وابسته است. گوشه های عکس در اثر تماس های متعدد انگشت، رنگ و رویش را از دست داده بود و زرد شده بود. این رنگ زرد گواهی بر لحظات بی شماری بود که از این عکس برای پیدا کردن آرامش استفاده شده بود.

موهای خیسش به پیشانی‌اش چسبیده بود و از آن قطرات آب باران روی پیشانی و صورتش میریخت. با این همه به نظر میامد که این اتفاق اصلا سرباز را آزار نمیدهد. طوفانی که در درون داشت، انعکاسی بر طوفان بیرون بود. طوفانی از خاطرات و حسرت ها. با این حال این طوفان با طوفان بیرون فرق داشت. فرقی که باعث میشد درد استخوان هایش، خیسی لباس‌ها و صورتش و اضطراب میدان جنگ، از راه چشمانش که به عکس خیره شده بود، همه از بین بروند و جای خود را به آرامش و گرما بدهند.

***

روزی که با آن دختر ملاقات کرد، روزی آفتابی بود. زندگی در آن روز غرق در نوری روشن و گرم بود. نوری که تمامی شکاف های تردید انسان را برای بیرون رفتن از خانه روشن میکرد و از بین می‌برد. او به پارکی در نزدیکی خانه‌اش رفته بود. پارک، که پناه‌گاهی آرام در میان هرج و مرج تصمیمات زندگی‌اش بود، تبدیل به صحنه‌ی ملاقاتی شد که همه‌چیز را جور دیگر رقم زد.

آن دختر روی نیمکتی داغ نشسته بود. کتابی در دامنش بود و چشمانش بین صفحات می رقصید و با هر پلکی که میزد، کلمات کتاب بیرون میریخت و سرباز را که آن زمان با مفهوم سرنوشت بیگانه بود، مانند پروانه‌ای که به دور شمع میرقصد، به سوی او کشاند.

سرباز به او نزدیک شد و بی اختیار پرسید: «می توانم اینجا بشینم؟» و به جای خالی روی نیمکت و در کنار دختر اشاره کرد. تن صدایش پر از ابهام در اثر ندانستن عکس العمل و جواب دختر بود.

دختر چشمانش را از کتاب جدا کرد و بالا را نگاه کرد و به چشمان سرباز خیره شد. لحظه‌ای کوتاه که برای سرباز به نظر میرسید چند سال است، گذشت. جواب داد: «خواهش میکنم. این نیمکت برای یک نفر دیگر جا دارد.»

دختر دوباره شروع به کتاب خواندن کرد و سرباز کنارش نشست. به دستان ظریفش که کتاب را در آغوش گرفته بودند نگاه کرد. آنها صفحات کتابی را که سرباز نمیتوانس نامش را ببیند ورق میزدند و این حرکت ورق زدن را آنچنان با ظرافت انجام میدادند گویی سالها برای این رقص تمرین کرده‌اند.

«نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی من بوکوفسکیه» سرباز بی مقدمه و بی اختیار این جمله را بر لب آورد. دختر به او نگاه کرد. سرباز ادامه داد: «او مانند مردی مینویسد انگار تمام زندگی را با خوبی و بدی هایش تجربه کرده است.»

دختر جواب داد: «نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی من همینگویه. کلماتی که مینویسد مانند یک موسیقی در وصف مبارزه و همزمان یک انعطاف پذیری همراه با آن پخش میشود»

و بعد، آنها در دنیای «ساندیچ ژامبون» و «پیرمرد و دریا» فرو رفتند و درباره‌ی ریزه‌کاری های دو نویسنده صحبت کردند. آنها زبانی پیدا کرده بودند که فرای زبان زمینیشان بود و هر کلمه نشانگر آرزوها و ترسهایشان در دنیا بود.

همچنان که خورشید به آرامی در افق گم میشد، آن دو در صفحات کتابها پناهگاهی را کشف کردند که هرکس در آن میتوانست به راحتی و بدونِ ترس، خود واقعی‌اش باشد.

***

چندی پس از آشنایی در پارک، سرباز دختر را به نقطه‌ای دوافتاده در کنار جنگل راهنمایی کرد. در آنجا مبلی کهنه و زوار در رفته که به نظر پوسیده می آمد، زیر پناه پارچه‌ای کهنه تر و فرسوده گذاشته بودند. میزی چوبی و شکسته در جلوی مبل قرار داشت. سه نفر روی مبل و روی تکه‌ای از چوب نشسته بودند که دوستان صمیمی سرباز به حساب می آمدند. هر سه به دو تازه وارد لبخند زدند.

سرباز با صدای بلند اعلام کرد: «همگی، این همون آدم استثنایی است که دو هفته است یکبند تعریفش را شنیده‌اید.» در صدایش احساس غرور نهفته بود.

سه دوست از جایشان بلند شدند و به دختر خوش آمد گفتند.

دختری که روی تکه‌ای از چوب نشسته بود، لباسی بلند و قهوه‌ای به تن داشت و رویش جلیقه‌ای منجوق دوزی شده پوشیده بود. او اول جلو آمد با دختر احوالپرسی کرد: «به گوشه‌ی دنج ما خوش آمدی! دوستانم من را جواهر خطاب میکنند. چون گاراژ خانمان را تبدیل به مغازه‌ی کوچک خودم کردم و در آن جواهراتی که خودم درست کرده‌ام را میفروشم. هرموقع تکه‌ای جواهر خواستی تا جایی باکلاس بروی، من در خدمتم»

بعد از پسری که موهای مجعد خرمایی داشت جلو آمد و گفت: «مرا هم شیمیدان صدا میکنند. چون دانشجوی رشته‌ی شیمی در دانشکده مرکزی هستم. از آشنایی باهات خوشبختم!»

و بعد نوبت پسری که موهای مشکی و کوتاه داشت رسید. او هم به نوبه‌ی خود، خودش را معرفی کرد: «من هم در دانشکده به تحصیل در رشته ادبیات مشغولم. از همین رو دوستان نزدیکم مرا شاعر صدا میزنند.»

شیمیدان میان حرفش پرید و گفت: «چون او با کلمات میرقصد و عاشق آنهاست.»

همه خندیدند و  دختر لبخند زد. گفت: «از آشنایی با همگی خوشحالم. من هم در یک کتاب فروشی کار میکنم.»

جواهر جایش را روی تکه چوب به دختر و سرباز داد و خودش کناری نشست و دوستان در آن شاه نشین پنهان کخ با رایحه‌ی خاک مرطوب و خش خش برگهای جنگل احاطه شده بود، مشغول صحبت شدند.

شیمیدان که کنجکاوری از چشمانش برق میزد، گفت: «خب، در آن کتاب فروشیِ جادویی که کار میکنی، نویسنده‌ی مورد علاقه هم باید داشته باشی، درست است؟»

دختر لبخندی زد و جواب داد: «بدون شک همینگوی. زیرا او از نبردهای زندگی باخبر بود و آنها را خوب میسناخت و با اینحال میدانست که زیبایی در تاریکترین گوشه‌های آن هم وجود دارد.»

شیمیدان ابرو بالا انداخت و گفت: «همینگوی. استاد اختصار. بله او خوب میدانست زیبایی را باید کجا پیدا کرد.»

جواهر گفت: «خب من با نوشته‌های جومپا لاهیری آرامش پیدا میکنم. توانایی او در باقتن داستان های پیچیده و ارتباطات انسانی مانند ساختن قطعه‌ای ظریف از جواهرات است.»

سرباز گفت: «جواهراتی برای روح!»

و همگی با این جمله‌ی زیبا موافقت کردند.

شیمیدان رو به سرباز گفت: «تو چی دوست عزیزم؟»

سرباز جواب داد: «خب همتون میدانید نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی من بوکوفسکیه، اما واقعا انتخاب بین نویسنده‌های بزرگ سخت است. اما اینبار میخواهم فیتزجرالد را انتخاب کنم. چیزی در مورد نحوه‌ی ثبت عصر طلایی موسیقی جز در نوشته‌های اوست که مرا مجذوب خودش کرده است.»

شاعر گفت: «حالا که تو بوکوفسکی را انتخاب نکردی، من انتخابش میکنم. شعرهای او با عمق وجود انسان ارتباط برقرار میکند، زیرا خودش از عمق وجودش آنها را نوشته است. او نگرش خاصی به ماهیت جهان و انسانها دارد که میتوانم آنرا درک کنم»

شیمیدان گفت: «انتخاب به جایی بود. من هم به نوبه‌ی خودم هاروکی موراکامی را انتخاب میکنم. نحوه‌ی نوشتن سورئالش مرزهای واقعیت و رویا را در هم میشکند.»

دختر تایید کرد: «آه موراکامی، همه‌ی ما به کمی جادو در واقعیت نیاز داریم»

شیمیدان سرش را تکان داد و گفت: «خب حالا کدام جمله از نویسنده‌ی مورد علاقه‌تان بیشتر شما را مجذوب خود کرده است؟ مثلا هاروکی موراکانی در کتاب «کافکا در کرانه» نوشته: «خاطرات تو را از درون گرم میکنند، همچنین شما را تکه تکه خواهند کرد». به نظرم این جمله‌ایست که خیلی جای تفکر دارد.»

جواهر گفت: «در کتاب همنام، جومپا لاهیری میگوید: «گگل، به حرفم گوش کن، همه‌ی ما انسان هستیم. وقتش رسیده که باورش  کنی.»

شاعر صدایش را شبیه به صدای آرام و گرفته‌ی بوکوفسکی کرد و گفت: «بعضی مواقع از تخت خواب بیرون میایید و با خود میگویید امروز روز آخره، دیگه نمیتونم ادامه بدم...اما بعد با صدای بلند میخندید..چون میفهمید بار هزارم است که این جمله را به خود میگویید»

سرباز قدری فکر کرد و گفت: «فیتزجرالد در کتاب گتسبی بزرگ نوشت: «ما مثل قایق‌هایی که در جهت مخالف آب حرکت میکنند به هر برخورد میکنیم و بی اختیار، به گذشته برمیگردیم»

و در آخر، دختر گفت: «همینگوی در کتاب وداع با اسلحه، نوشت: «دنیا همه را میشکند. و بعد از آن، کسانی که باقی میمانند قوی ولی شکسته اند.»

دوستان قدیمی و دوست جدیدشان ساعت ها درباره‌ی نویسنده‌های مورد علاقه و معنی جملات مورد علاقه‌شان نشستند و صحبت کردند.

***

بعدها در مسیر بازگشت به خانه‌ی دختر، سرباز برایش از هرکدام از دوستانش تعریف کرد.

شیمیدان در دنیای مولکولها زندگی میکرد. روزگارش صرف گشت و گذار در الگوهای پیچیده در آزمایشگاه دانشگاه میشد. اما در آنسوی دیواره‌های سفید و تمیز آزمایشگاه، سایه‌ای در زندگی ‌اش بود. سایه ای که هوا را با اندوه خاطرات و مشکلات لاینحل رنگ میزد. رابطه‌ی پر آشوب والدینش در اتاق قلبش طنین انداز و زخم‌هایی را برجا گذاشته بود که زمان نتوانسته بود آنها را التیام بخشد.آنها در خانه‌ای کوچک زندگی میکردند. خانه که او از آن به عنوان «پناهگاهی که شکسته است» یاد میکرد. پدرش فردی بود که در میان خشم و ناامیدی غرق شده بود. او ابری تیره بر خانه‌شان افکنده بود. آهنگ نامنظم خشمش، مانند طوفانی بیرحمانه زندگی آنها را در بر میگرفت و همه چیز را در هم میشکست.مادر دلشکسته اش، فشار خشم پدر را تحمل میکرد و سعی میکرد این طوفان فقط متوجه‌ خود و از فرزاندانش دور باشد. در میان این طوفان، شیمیدان نیز نقشی اساسی برای خواهر کوچکترش بازی میکرد: «یک نگهبان». او که در دوران کودکی خود نگهبانی نداشت، حالا نگهبان خواهرش شده بود. هربار که از دانشگاه به خانه برمیگشت، اگر اوضاع خانه مساعد نبود، خواهرش را به بهانه بستنی خوردن از خانه بیرون میبرد تا از طوفان دور باشد. به زودی مغازه‌ی بستنی فروشی پناهگاه آن دو با هم شده بود و دیوارهای آن پادزهری در برابر زندگی شده و برای هردو مکانی آرام ساخته بود.

جواهر که خانواده‌ی تقریبا کم درآمد و فقیری بود، گاراژ کوچک خانه‌شان را تبدیل به یک مغازه‌ی جواهرفروشی کرده بود که در آنجا وسایل تزئینی و جواهراتی که خودش آنها را با دست میساخت را میفروخت. جواهراتش همه ارزان قیمت ولی زیبا بودند. او به جای استفاده از سنگهای قیمتی، از شیشه های رنگی استفاده میکرد. همین ذوق و نبوقش باعث شده بود تا مردم به جواهراتش علاقه نشان دهند و آنها را بخرند. جواهر از رفتن به دانشکده سر باز زده بود و کمک خرجی برای والدینش شده بود. او در این خانه‌ای که سراسرش از عشق و محبت پر بود، بزرگ شده بود و تصمیم داشت با کار کردن وزنی از شانه‌های پدر و مادرش کم کند.

شاعر دانشجوی ادبیات بود و تنها و بدون حانواده اش در شهر زندگی میکرد. او در ابتدا در رشته‌یپزشکی قبول شده بود اما پس از گذراندن یک ماه در این مسیر، به ادبیات تغییر رشته داده بود و به زودی فهمید که قلبش با ادبیات و داستان و شعر در آمیخته است. او سعی کرده بود تا کتاب شعری بنویسد اما هنوز پس از گذشتن ماه ها، حتی صفحه ای از کتابش را ننوشته بود و فکر کردن به این موضوع به او عذاب وجدان میداد زیرا به همه گفته بود که کتابش در مراحل نهایی به سر میبرد. او خانواده‌ی پولداری داشت و بیشتر وقتش را، وقتی در کلاسهای دانشگاه نبود، با دوستانش و در محل همیشگیان میگذراند.

همین که این افراد با پیشینه هایی چنین متفاوت در این شهر کوچک تبدیل به دوستانی صمیمی شده بودند، به نظر سرباز مانند یک معجزه بود. معجزه ای که حتی هنگامی که برای جنگ فراخوانده شدند، برقرار بود. آن سه مرد همگی برای خدمت به کشور در جنگ ثبت نام کردند.

***

اولین کسی که جمعشان را ترک کرد، شاعر بود.

در میان پهنه‌ی وسیع آسمان در نقطه ای که افق و ابرها با هم یکی میشدند، هواپیمای شاعر که حالا عضوی از نیروی هوایی شده بود پرواز میکرد. در یک ماموریت سرنوشت ساز، موشکی مانند یک نوت سرگردان در میان موسیقی ترکیدن گلوله‌های ضدهوایی در آسمان، راهش را به یکی از موتورهای هواپیما پیدا و با آن برخورد کرد. هواپیما با صدایی مهیب در کوهپایه سقوط کرد. چندی بعد جسد سوخته‌ی شاعر و دو همرزمش را که با آنها سوار هواپیما بود بیرون کشیدند.

اخبار بد سریع تر از بقیه‌ی خبرها به شهر میرسید، و خبر مرگ سریع تر از آن. تاثیر جنگ روی همه‌ی جنبه‌های زندگی قابل مشاهده بود. مشتری های مغازه جواهر کم شده بودند و آنهایی که هنوز خرید میکردند دیگر شور و شوق گذشته را نداشتند. جواهر هم رمق خلق آثار هنری اش را از دست داده بود. خبر مرگ شاعر تیر آخری بود که به او وارد میشد. او مغازه اش را تعطیل کرد و به عنوان داوطلب پرستاری برای جنگ ثبت نام کرد. شش ماه آموزش دید و به عنوان بهیار به جبهه اعزام شد. او دومین نفری بود که جمع دوستان را ترک میگفت.

دستان هنرمند جواهر که زمانی برای خلق آثار هنری زیبا استفاده میشدند، حالا زخم ها و پارگی های سربازان زخمی را بخیه میزدند. یک روز که او در چادر بیمارستان صحرایی در خط مقدم جبهه بود، پایگاهشان با طوفان خمپاره مواجه و چادر خمپاره باران شد.

انفجار سریع و وحشیانه بود. چادر که زمانی پناهگایی برای شفای سربازان بود، تبدیل به قبرستانی پر از دود، خون و آتش شد. مرگ جواهر سریع و ناگهانی بود و او در آخرین ثانیه‌های عمرش، دردی احساس نکرد.

سرباز و شیمیدان هردو در گروهان پیاده نظام بودند. شیمیدان نفر بعدی بود که دوستش را وداع می گفت. آن روز، میدان نبرد همانند یک سمفونی آشفته از تیراندازی، انفجار و صدای فریاد بود. صدای غرش توپخانه ها و گلوله ها در فضا منعکس میشد و دو دوست در قلب این آشوب در کنار هم بودند. گلوله‌ها با سرعت در هوا میچرخیدند و بیرحمانه هدف هود را پیدا میکردند. در این میان، شیمیدان ناگهان در مقابل چشمان وحشت زده‌ی سرباز بی صدا روی زمین افتاد. سرباز فریادی کشید و به سمتش دوید و درحالی که دستهایش به شدت به زخم روی سینه‌ی شیمیدان فشار می آورد، با صدایی آرام التماس میکرد: «با من بمان». شیمیدان رنگش سفید شده بود و عکس العملی نشان نمیداد. سرباز گفت: «اشکالی ندارد. دوست من، ما با شرایطی از این بدتر هم دست و پنجه نرم کردیم. بجنگ.» نور چشمانِ شیمیدان را ترک میگفت. سرباز با فریاد تکرار کرد: «بجنگ و زنده بمان». سرباز با یونیفرمی که از خون دوست صمیمی اش قرمز شده بود، بالای جسد او زانو زده بود و سنگینی همه‌چیز روی دوشش فشار می آورد که صدای هرج و مرج کم و کمتر شد و چندی بعد، باران گرفت. به جز باران صدایی به گوش نمیرسید. انگار جنگ تمام شده بود و یا هردو طرف استراحت میکردند. سرباز جسد دوستش را روی زمین کشید و آن را درون گودالی که چند روز پیش با هم کنده بودند انداخت و خودش هم کنارش چمباته زد.

با وسواس و با دقت، عکسی رنگ و رو رفته را زیر کلاهش گرفت تا آنرا شر باران حفظ کند. عکس دختر بود. تنها کسی که از جمع دوستانش باقی مانده بود و تمام این مدت منتظر بود که به پیش او برگردد. سرش را از گودال بیرون آورد و به اطراف نگاهی کرد. میدان نبرد خالی بود.

آن نبرد تمام شده بود و تمام او را نیز با خود برده بود. به عکس که حالا قطرات باران رقصان از رویش سر میخوردند نگاهی دیگر انداخت. از او چیزی باقی نمانده بود که آنرا به شهرش و به پیش دختر برگرداند. هیچ چیز مثل همیشه نبود. سرباز لوله‌ی تفنگ را برگرداند و سر آن را داخل دهانش قرار  داد.                                                   

پایان

 

پست‌های معروف از این وبلاگ

تاریکی مطلق

داستان کوتاه خزیدن

داستان کوتاه در رو قفل کن