فردا روز بهتری خواهد بود: سروده‌ای در باب گمگشتگی انسان

 فردا روز بهتری خواهد بود: سروده‌ای در باب گمگشتگی انسان

تابستان سال 8000 بود که تعدادی لوح سنگی به همراه تعدادی دست نوشته روی پوست و پاپیروس برایم فرستاده شد تا ترجمه کنم. بعضی از این لوح های سنگی متعلق به زمان بابلیان بود که در زیر رودخانه‌ای که در یکی از شهرهای باستانی ایران پیدا شده بود. این رودخانه بتازگی خشک شده بود و بسیاری از آثار تاریخی در زیر بستر خاکی آن پیدا شدند و دولت، از من، به عنوان کسی که چندین مقاله و کتاب و مصاحبه و تحقیق در مورد زبان های باستانی داشت، برای ترجمه بعضی از آنان کمک گرفت.
از میانِ تمامِ این آثار تاریخی، نوشته‌های روی پاپیروس توجه من را بیشتر از بقیه چیزها جلب کردند.
برخلاف تمام آثار تاریخی و لوح ها و چیزهایی دیگری که طی سالها تحقیقاتم با آنها برخورد کرده بودم، این نوشته ها نه در ستایش و نه در معرفی و نه برگه های سرگذشت شاهان بودند. این برگه ها، برگه هایی از دفتر خاطرات یک نفر بودند و دولت در مقایسه با بقیه کشفیات، به ترجمه آن رغبتی نشان نمی‌داد و از من میخواست تا ترجمه بقیه لوح ها را در اسرع وقت برایشان انجام دهم.
اما کنجکاوی بر من غلبه کرد و مقدار زیادی از زمانم را خارج از ساعت کاری، صرف ترجمه این نوشته ها کردم.
ترجمه و خواندن این نوشته‌ها، بر من تاثیر بسیار زیادی گذاشت و در اینجا قصد دارم این نوشته ها را بازنشر دهم. چرا که به نظرم بسیار با ارزش تر و مهم تر از سایر کشفیات آمد اما دولت با نظر من موافق نبود و فقط یک جعبه شیشه‌ای کوچک در گوشه ای تاریک از موزه‌ی باستان نصیب این نوشته ها شد.
ترجمه‌ی تاریخ روی این برگه ها بسیار سخت بود و قسمت بالای این برگه ها از دست رفته بود، بزرگترین ناراحتی من از این بود که این برگه ها کامل نبودند و پس از ماهها مکاتبه و تماس، متوجه شدم همین تعداد پیدا شده و  احتمالا آب و رسوب رودخانه بقیه چیزها را نابود کرده. خوشبختانه با خواندن برگه های موجود، میتوان روزهای قبلی را حدس زد.
مقدمه را به پایان می برم و شما را به خواندن برگه های این خاطرات دعوت میکنم. پیشنهاد میکنم جایی خلوت این نوشته‌ها را بخوانید. چرا که تاثیر پیامشان، وقتی فقط و فقط با شما حرف می‌زنند، بیشتر است.



________________________________________

آورنده‌ی نور
مادرِ طبیعت،
وقتی کسی کنارم نبود، تو بودی.
وقتی صدایی در گوشم حرف نمیزد، صدای بادِ تو که علف های چمنزار را تکان میداد، در گوشهایم میخواند.
وقتی به جز تاریکی، چیزی در کنارم نبود،
خورشید و ماه و آتشِ تو همه جا را روشن کردند.
مادرِ طبیعت،
به من قدرت ادامه‌ی راه را بده،
تا رسیدن به هدفم چیزی باقی نمانده.
میتوانم احساسش کنم
میتوانم احساست کنم.
در میان جنگل ها و کوه‌ها،
از کنار هر درختی که رد میشوم
تو را احساس میکنم.
اکنون
تنها در تاریکی،
در بیرون گودالی که با دستهایم کنده ام نشسته ام.
آتشی که روشن کرده ام،
صورت موجوداتِ مرده‌ی درون گودال را روشن کرده.
روح مرده‌شان
هنوز در سایه‌ی آتش اغواگرانه میرقصد
و مرا به نبردی دوباره دعوت میکند.
به من قدرت بده تا شکست نخورم
به من قدرت بده تا به خواستت عمل کنم
به من قدرت بده این شب را هم پشت سر بگذارم.
فردا روز بهتری خواهد بود...
________________________________________

________________________________________

همیشه این را میدانسته ام که میتوانم چیزها را عوض کنم
میتوانم چیزها را بهتر کنم
اما افسوس از بار گناهانی که بر روی شانه هایم با خود میکشم
بزرگترین گناهِ من قدم زدن و گذر است
گذر از میان آدمیان بی آنکه کمکشان کنم
گذر از میان طبیعت،
وقتی جای پایم همچون گرزی، همه چیزهای خوب را نابود میکند.
قدم زدن و گذر کردن، بی آنکه به جایی برسم
گاهی تند قدم میزنم و آرزو میکنم که سرِ پیچِ بعدی به جایی که مقصدم است برسم
به جایی بهتر
به جایی دورتر
اما افسوس از سنگینی بار گناهانم.
نمیدانم حرکت و گذر؛ مرا آهسته آهسته از پا در می‌آورد
یا مرا نجات میدهد و به مقصد میرساند
راهی دیگر نمانده، فقط باید گذر کرد
به یاد دارم؛ روزی برفی
وقتی کوله ام را بستم و قدم در این راه گذاشتم
وقتی همه چیز را برای پیدا کردن مقصدم رها کردم
و مقصدم چیزی به جز خودم نبود
برای رسیدن به خودم،
اول نیاز داشتم تا خالقم را پیدا کنم
و از او بپرسم چرا؟
چرا من؟
چرا اینجا؟
چگونه بهتر کنم؟
چگونه تو را سربلند کنم؟
و در جست‌وجوی خالقم،
طبیعت را یافتم
و در طبیعت، سرگذشتی عجیب را.
یافتم که قبل تر ها،
وقتی نه من به وجود آمده بودم و نه پدر و مادرم،
ایزدان در کنار مردم بر روی زمین میزیستند
و زمین را برای هدفی والا در جهان آماده میکردند.
هنوز در جست و جوی دلیلم برای اینکه چرا ترکمان گفتند
اما یافتم که قبل از رفتن،
به مردم چیزهایی یاد دادند،
و دروازه هایی را برای سفر بین دو دنیا ساختند.
آن دروازه ها در طبیعت محو و پنهان شدند،
و آن مردم از میان رفتند،
اکنون، جز گمراهانی که چیزی نمیدانند
و تبهکارانی که سعی در مخفی کردن حقیقت دارند،
چیزی باقی نمانده.
امروز نیز به دو گمراه برخوردم
که چیزی دروغین را تبلیغ میکردند
و آنها را با خود به کناری کشیدم
و برایشان همانند دیشب، گودالی کندم
باشد که همانند کرم‌ها و موجودات موذی، دوباره به خاک برگردند
چرا که در جهانِ بالا؛ جایی برایشان نیست
در جست و جوی حقیقت می‌مانم
هرچند که در این راه تنهایم
و همچنان نیز تنها نیستم.
می‌دانم مرا میبینی
می‌دانم مرا راهنما هستی
میدانم این شبِ تاریک نیز گذر خواهد کرد.
و فردا، روزِ بهتری خواهد بود.

________________________________________

________________________________________


شبی دیگر گذشت
امشب را زیر سقفی غریبه خواهم گذراند.
در مسیرم به روستایی رسیدم که نظیر مردمشان را ندیده بودم
همه با هم، همه کار می کردند.
همچون انگشتان یک دست، همه با هم بارها را بلند میکردند
همه با هم گاری ها را جابجا می کردند و
همه با هم مشغول برف روبی بودند
هیچ کاری پسندیده تر از کار گروهی نیست
آرزو داشتم که می توانستم بیشتر در میانشان بمانم
اما افسوس که فردا باید اینجا را ترک کنم
از مردی که به من در اسطبل اسبش سرپناه داد شنیدم که
در نزدیکی اینجا دیری هست که کاهنانی در آن زندگی میکنند.
میگویند هربار کسی بیمار می‌‌شود، این کاهنان در ازای محصول او را شفا میدهند.
چگونه انسان هایی چنین خرد، قدرت هایی چنین بزرگ دارند؟
آیا چیزی میدانند؟
آیا به من که در جست و جوی حقیقت زندگانی ام خواهند گفت؟
احساس شادمانی دارم
احساس میکنم آنها را میشناسم
پس از دیدن مهربانی این مردم، احساس میکنم آنها هم مهربانند
نکند قدرت خدایان همین باشد؟
نکند همین مهربانی مردم باشد؟
شاید هست. شاید گوشه ای از آن است
مهربانی مردم مرا شاد گردانده است، احساس میکنم باید از این اسطبل بیرون بروم
در میانِ برف ها بدوم
و هرکه را که دیدم، دستش را شادمانه بفشارم
غذای گرمی به من داده اند
و من، می دانم فردا از کدام سمت باید برم،
در این سرما، جای گرمی خوابیده ام، آیا زندگی بهتر از این هم میشود؟
فقط وقتی بهتر می شود که من خالقم را بیابم
که خودم را بیابم
ای کاش امشب تمام نشود
ای کاش خواب به چشمانم نیاید و این حس را تا جایی که میتوانم
در میانِ انگشتانم نگه دارم
اما با این همه، میدانم که
فردا،
روز بهتری
خواهد بود
________________________________________

________________________________________

امشب را در دِیر میگذرانم
جای جالبی ساخته اند
فقط یک راه به بیرون دارد
از سنگ برای ساختن اتاق ها استفاده کرده اند که بسیار عجیب است
حیاطی بزرگ دارد و پارچه های نخی رنگین از دیوار ها آویزان است
وقتی مرا به داخل راه دادند،
نور خورشید به داخل میتابید و پس از برخورد با این پارچه ها،
فضای داخلی را رنگین و عجیب میکرد.
کسانی که مرا به داخلِ دیر راه دادند، مردمانی خوب‌اند
آنها راضی شدند تا به من چیزهایی که میدانند بیاموزند
اما اول باید به آنها نشان دهم که ارزشش را دارم
باید نشان دهم که انسانی مهم هستم
به آنها نگفتم که کسانی که مردم را از راهِ حقیقت دور میکردند،
جانشان را به دست من از دست دادند.
فقط به آنها گفتم که نمیدانم که هستم
اما میدانم به دنبالِ چه هستم
میخواهم بدانم
میخواهم بپرسم
میترسم از اینکه ناآگاهانه کاری کنم
زندگی کنم
و از هدفی که برای آن ساخته شدم دور شوم
و زندگی ام، بی فایده باشد.
فقط خراب کرده باشم و نساخته باشم،
میترسم از اینکه ناآگاهانه زندگی کنم.
آنها گفتند که اول باید خودم را به آنها ثابت کنم
و نشان دهم انسان خوبی هستم.
انسانِ خوب کیست؟
خوبی را در چه می‌دیدند؟
در کمک به فقرا؟ در انجام قوانینی که بقیه ساخته‌اند؟
در انجام درخواست های بقیه مردم همانند سرباز
و نپرسیدن چرا؟
نیکی کردن به همه؟
انسانِ خوب کیست؟
مگر میشود انسان ها را به خوب و بد تقسیم کرد و
بعد گفت خوب ها بهترند.
خوب ها به بد ها نیاز دارند، خوب ها، بدونِ بدان معنایی ندارند
و مرز خوب و بد را چه کسی مشخص میکند؟
چه کسی میتواند بگوید انسانِ بد، کارهایش برای خودش هم بد است
اگر اینطور تقسیم بندی کنیم،
پس بد ها هم اندازه خوب ها کارهایشان مهم است
و بد ها هم نیاز به پیدا کردن خالق دارند
نمیدانم باید چه چیزی را به ایشان نشان بدهم
اما میدانم که
تا نشان ندهم که انسانی لایقم
از اینجا نمیتوانم خارج شوم
گیج شده ام
و از فردایم خبر ندارم
اما همیشه امید دارم
که
فردا
روزِ بهتری
خواهد بود...
________________________________________

________________________________________

امروز از دیر بیرون آمدم
فهمیدم که هیچ نمیدانند.
موجوداتی فریبکار بودند
که به سختی انسان نام گرفته بودند
از گیاهانی شفابخش برای التیام زخم‌های مردم استفاده می‌کردند
و آن‌را شفای آسمانی می‌نامیدند
خود مردم روستا اگر می‌دانستند که چنین گیاه‌هایی وجود دارند
هیچوقت محصول خود را صرف کارهای بیهوده این دیریان نمیکردند
برای من دم از خوب و بد زدند
وقتی خودشان فقط به فکر جمع آوری مال و تن پروری بودند
و به دروغ، به مردم میگفتند که با احترام گذاشتن به ما و هرآنچه میگوییم
شما را نجات خواهیم داد
آه که انسان‌ها و این میل به نجات یافتنشان
برابر است با به اسارت کشیده شدن و نابودی آنها
آنها را باید از خودشان نجات داد، نه از مرگ.
چرا باید از مرگ نجات یافت
وقتی همه‌ی موجودات به پایان میرسند؟
و چرا باید در جست و جوی این نجات یافتن
خود را بنده‌ی چیزی دیگر کرد؟
بنده‌ی مرگ بودن
بهتر از زندگیِ اینگونه است
و این ترس از پایان
این نیست که نباید درست زندگی نکرد
امروز خود را صرف فردایی که هیچ ازآن نمیدانند کردن،
بنده‌ی حماقت بودن است.
قبل از بیرون آمدن از آن خانه‌ی دروغین،
همه‌ی پارچه‌های رنگی‌شان را به  پایین کشیدم
و به همراه انبار آسمانی دروغینشان به آتش کشیدم
مردم روستا نفهمیدند چرا
مردمی که مهربان بودند،
ناگهان تبدیل به وحشیانی بی فکر شدند
و در پی من می دویدند
گویی کشتن من
تمامی زخم هایشان را همزان التیام میداد
آه که این دیریان تاثیر خود را گذاشته بودند و من  دیر رسیده بودم...
به سختی خود را نجات دادم
نمیدانم کجا هستم
جایی در میان جنگل
شاید اینجا جای جست و جو نیست
شاید خالقم در جایی دیگر است
مطمئن هستم هیچ خالقی
حاضر نیست در میان این مردم زندگی کند
چرا که شاید خودِ آن خالق را هم به آتش بکشند
و یا او را بکشند
من همانند بقیه نیستم
خالق من مرا برای بندگی نساخته
او مرا کنجکاو ساخته
مرا شورشی ساخته
و به من قدرت رسیدن به انسانیتی که شایسته‌ی انسان هاست داده
و این قدرت را که در پی او باشم
بقیه اش بر دوش خودم است
که انتخاب کنم میخواهم چه کاری با زندگی ام انجام بدهم؟
من همانند بقیه نیستم
امشب را هم اینجا میگذرانم
میدانم روزی خواهد رسید که مردم روستا سپاسگذار من خواهند بود
برای کاری که امروز برایشان کردم
امروز نه
شاید فرداهایی که می آیند
من نگران فردای خودم هستم
امید دارم که
فردا روز بهتری خواهد بود.
________________________________________

________________________________________

هیچوقت از حرکت نایستادم
هیچوقت، نایستادم که از خودم بپرسم:
آیا راه من درست است؟
آیا سرنوشت من همین است؟
آیا نباید همانند بقیه، سرم را به زندگی ام مشغول کنم؟
همیشه در اعماق وجودم
از این مطمئن بودم که: نه،
سرنوشتی وجود ندارد، در عوض
هرکاری که من میکنم، دلیلی دارد
هر عملی، باعث یک عکس العمل میشود
اگر من از زندگی کسی رد شوم،
یا کسی از زندگی من،
همانند سیبی که می غلطد و به سیبی دیگر برخورد می‌کند،
بر هم تاثیر می گذاریم، و مسیرِ مستقیممان،
همانند سنگی که به سمت کوهی پرتاب شود،
تغییر جهت میدهد
همیشه فکر کردم که
دلیل وجود من
تاثیرهایی است که بر زندگی بقیه میگذارم
و بنابراین، برای خودم هیچ باقی نگذاشته ام
باید بفهمم که انسان چگونه است
باید بدانم دلیل وجودش چیست
باید بدانم به کجا قرار است برویم
باید خودم را خیلی خوب بشناسم
باید بدانم که هستم
زندگی نمیتواند همین باشد...میتواند؟
امروز اتفاق خوبی افتاد که باعث شد دوباره به این چیزها فکر کنم
از جنگل که بیرون آمدم،
به دهکده‌ای رسیدم که مردمشان را نمیشناختم
اگر مردمِ روستای قبل مرا فراری نمیداند
و من در جنگل گم نمیشدم،
شاید هرگز این دهکده شلوغ را نمی‌یافتم
مردم این دهکده،
سخت مشغول کار بودند و با هم صحبت نمیکردند
دهکده‌ی جالبی بود
صدای پاهایم در میان صحبت های مردم و صدای حیواناتشان گم می شد
گاهی، وقتی مسیرم با بقیه یک سو میشد،
خودم هم لا به لای آنان گم میشدم
آه که وقتی در میانِ بقیه
به یک سو میروی
همه چیز آسان به نظر میرسد
نیازی به فکر کردن و تصمیم گرفتن نیست
فقط کافی است همراهشان بروی
و این، بدترین اسارتی است که میتواند
سرِ یک انسان بیاید.
بالاخره نیرویم را جمع کردم و خودم را کنار کشیدم
خلاف جهت همه، راه رفتم
به مردی رسیدم که روی زمین
پارچه‌ای پهن کرده بود و نوشته هایی از دیگران می فروخت
در میانِ کاغذهایش، دست خطی قدیمی و یک نقشه پیدا کردم
فکر میکنم خودش است
اگر نوشته های روی کاغذ درست بگویند
مردمانی از نسل مردمانِ قدیم، مردمانی که با ایزدان زندگی میکردند
هنوز در روستایی زندگی میکنند
با نقشه میتوانستم خودم را به آنجا برسانم
برای آن کاغذها، مجبور شدم هرچه که داشتم به مرد بدهم
امشب غذایی ندارم
اما امید دارم
که فردا بتوانم چیزی برای خوردن پیدا کنم
امید دارم
که نوشته های روی کاغذ درست باشند
امید دارم که
این امید تا صبح بتواند جای غذا را برایم بگیرد
خوشحالم که در مسیری قرار دارم که باید باشم
و امید دارم
که فردا روز بهتری
برایم خواهد بود.
________________________________________

________________________________________

امان از انسان ها
امان از انسان ها
امان از انسان ها
از اینکه با چنین موجوداتی قوم و خویش شده ام دلگیرم
آنها حرف می زنند و حرف می زنند
دست به اعمالی وحشیانه می زنند
از طرفی دلم میخواست همانند پرنده ای باشم که به هرجا که می‌خواهد می پرد
از طرفی دیگر، حیواناتِ بی فضیلت به رستگاری نمی‌رسند
و این تنها هدف من است
این که با جهان یکی شوم
اینکه آنچه به عنوان زندگی به من داده شده
به جهان برگردانم
و لایق پاداشی پر از آرامش باشم
فکر میکنم که
در میان توده‌ی مردم، همانند جوجه هایی که از مرغ مادر جدا شده اند،
گرفتار شده ام
اینکه بدونِ اینکه پایم را روی جوجه‌ی دیگری بگذارم
و قد بکشم
و فراتر از آنچه که هست، ببینم، هدف من است
برای این هدف نیازمند وسیله ام
و وسیله، دانشی است که خواهم یافت
دانشی آسمانی و ایزدی
و اما این مردم...
این مردم مرا سخت سردرگم میکنند
در مسیرم به روستایی رسیدم
چقدر تعداد روستاها و تعداد این مردم زیاد شده!
آیا آنها میدانند چه میخواهند؟
شاید کسی بخواهد همه را با هم در آتش بسوزاند!
آیا باز هم کورکورانه باید جمعیت را زیاد کرد؟
بدون درک خود
بدون درک هستی
بدون شناخت مسیر
بدون شناخت مقصد
آیا باید تولید مثل کرد؟
آیا باید در جایی که نمیشناسیم
و جایی که همه چیز، حتی دیگر انسان ها
با ما دشمن اند
باز هم فرزندی به دنیا بیاوریم؟
در آن روستا قدری کار کردم
و غذای گرمی نصیبم شد
کناری نشسته بودم و غذا میخوردم که متوجه حرکت توده‌ای از مردم به سویی شدم
به دنبالشان رفتم و فهمیدم
همسایه‌ای
برای اینکه دام‌های همسایه دیگرش به زمینش آمده بودند و خرابکاری کرده بودند،
همسایه خود را به قتل رسانده و دامها را صاحب شده.
شاهد بودم که مردم او را پیش قاضی بردند
شاهد بودم که آن قاضی ملعون،
در میانِ گریه های همسرِ مردی که زندگی اش را از دست داده بود،
مردِ قاتل را به ازای دریافت سهم بزرگی از زمین بخشید
و زن مردِ مقتول، به همراه دارایی اش
به قاضی رسید.
وای بر آنها
وای بر مردمی که قاضی شان این است
وای بر انسانی که اینگونه قضاوت میکند
وای بر انسانی که همسایه را میکشد
وای بر همه‌ی انسان ها اگر به این سو پیش برود!
می توانستم حرکت کنم
باید می‌رفتم و آن روستا را ترک میکردم
اما نمیخواستم گناه کنم
نمیخواستم بی تفاوت باشم
شب را ماندم
و شب هنگام وقتی که قاضی، خانه‌ی زن را ترک میکرد
برایش چاله ای درست کردم
و او را آنجا تا به ابد خوابانیدم
او اکنون محکوم است که نتواند به رستگاری برسد
وقتی که این را مینویسم،
در دشتی، زیر درختی نشسته ام
خورشید تازه طلوع کرده
و باریکه های نور نارنجی و زرد،
بر این کاغذ و صورت من تابیده
نسیمی خنک می وزد
و پرنده‌ها می‌خوانند
امان از انسان، که همه چیز را فاسد میکند
امیدوارم
منِ جوجه،
زودتر بدون اینکه پایم را بر روی جوجه‌ی دیگری بگذارم
بتوانم گردنم را درازتر کنم
بتوانم قد بکشم
و بتوانم فراتر از آنچه هست را ببینم
دلم میخواهد که امیدوار باشم که
فردا روز بهتری برای همگان باشد
اما به این انسان ها شک دارم
اگر روز بهتر هم شود، خودشان بدترش میکنند
تا سربلند کردنِ من
تا جدا شدنِ من
چیزی نمانده
به خودم امیدوارم
________________________________________

________________________________________

نوشته ها درست بودند
امروز به آن روستا رسیدم
روستا در جنگل در میان درختان احاطه شده بود و اگر نمیدانستی که مقصد کجاست
حتما این روستا را پیدا نمیکردی
اهالی روستا عقیده دارند که
فقط کسانی که به دنبال آن روستا هستند
قادر خواهند بود تا آن را پیدا کنند
به نظرم زیبا و شاعرانه آمد
باید بدانی هدفت چیست
تا به آن دست پیدا کنی
وقتی وارد روستا شدم
انگار اهالی منتظرم بودند
بسیار گرم از من پذیرایی کردند
شب هنگام بود که دور آتشی جمع شدیم
مردم این روستا از گیاهان و درختان جنگل
نوشیدنی ای درست کرده بودند
وقتی از آنها پرسیدم که این چیست
به من گفتند که طی مراسمی این نوشیدنی از گیاهان بدست می آید
موادی که در این نوشیدنی هستند
همان موادی هستند که گیاه با استفاده از آنها
با زمین
و با گیاهان دیگر صحبت میکند
مثلا به زمین میگوید که چه نیاز دارد
و زمین آنرا به گیاه می‌دهد
مردم به من گفتند برای ارتباط با طبیعت نیازمند نوشیدن آنم
دور هم نشستیم و نفری یک جرعه از آن نوشیدنی جادویی را نوشیدیم
درست یادم نمی‌آید چه شد
همه چیز محو شده بود
من بودم
که در میان دشتی می دویدم
به  نظر میرسید که از چیزی یا کسی فرار میکنم
احساس میکردم که
آنچه در پی من است
هر لحظه به من نزدیک تر می شود و فرار من نتیجه ای ندارد
ناگهان
متوجه شدم
چیزی که از آن فرار میکنم
خودِ من هستم.
فرار فایده ای نداشت
ایستادم تا با هرچه که هستم رو به رو شوم
احساس میکردم در درونم آتش فشانی شکل گرفته
از درون می سوختم
اما تاب مبارزه را داشتم
من باید زنده می‌ماندم
باید خودم را پیدا میکردم
آن دشت،
آن روز..،
و آن من
پایانِ من نبود
آتش درونم ذره ذره بیشتر میشد
و من بر روی زمین افتادم
چشمانم به آسمانِ آبی افتاد
و فکر کردم
من از همین جهانم
من از همین طبیعت ام
من از همین آسمانم
پس
آسمان، ازآنِ من است
من از آسمانم
من از زمینم
من از آبم
من از آتشم
آتشی که در درون من است
از آنِ من است
میتوانستم با آن صحبت کنم
میتوانستم خودم را بفهمم
طبیعتم را دریابم
من تنها نبودم
زمین و آسمان ذره های من بودند
و من ذره های زمین و آسمان
آتش کم کم فروکش کرد و
من به خود آمدم
وقتی آنچه را که تجربه کرده بودم برای مردم توضیح دادم
به من گفتند که طبیعت،
با من صحبت کرده بود
طبیعت
مرا انتخاب کرده بود
به من راهِ آسمان را نشان داده بود
فردا، قرار است با هم به عبادتگاهی برویم که مردم
فقط انتخاب شده ها را به آنجا راهنمایی میکنند
من انتخاب شده ام
من به معبد میروم
بالاخره جوابم را میگیرم
فردا، روز بسیار خوبی خواهد بود.
________________________________________

________________________________________

این آخرین نوشته‌ی من خواهد بود
همین که این را مینویسم
مردم به من لباسی نو و سپید پوشانیده اند
و مرا در آبی پاک شست و شو داده اند
احساس میکنم دوباره متولد شده ام
حس هیجانی که دارم
قابل توصیف نیست
شک دارم که این مردم مرا ناامید کنند
هنوز در میانِ آدمیان
کسانی هستند که بشود بهشان تکیه کرد
کسانی هستند که ما را در راه رستگاری کمک کنند و رهنمود ما باشند.
کسانی هستند که راه را روشن نگاه دارند
برای جویندگان خویش
برای جویندگان نور
برای جویندگان هستی
این نوشته‌ی آخرم خواهد بود
چرا که دیگر حرفی ندارم به تو بزنم
تویی که این را می‌خوانی
پند من به تو این است
به سخنان کسی گوش فرا نده
به جز سخنان درون خودت
انسان ها راه درازی در پیش دارند تا خود را بیابند.
اگر به تو گفتند صدایی از آسمان می‌آید، به عقل آنان شک کن
اگر خواستند تو را قضاوت کنند، به انسانیت آنها شک کن
آن کاری نیک است که
میخواهی بشر آن را در قبال تو و دیگران انجام دهد
آن گفتاری نیک است که
میخواهی بشر به تو یاد بدهد
و آن پنداری نیک است که
می خواهی اطرافیانت به آن فکر کنند.
پس این سه را فراموش نکن
با کار و پندار و گفتار، بشر را به سمت نیکی ببر
هرگز آدمیان را زبون مشمار، چرا که آنها نیز یکدیگر را زبون خواهند شمرد
و دنیایت پر خواهد شد از آدم های زبون و کوچک
آن کاری را انجام بده
که از بشر انتظار داری
و بشر را به سمت راه نیک پیش ببر
تا که دنیا پاک شود از موجودات بشرنما
از آدم هایی که من، سر راهم با آنها برخورد داشتم
از آدم هایی که خصوصیات حیوانی شان بیشتر از انسانیتشان است
آدم های که نقش گرگ را بازی میکنند
آدم هایی که نقش بره را بازی میکنند
آدم هایی که نیک نیستند...
انسان میتواند خلق کند
انسان خالق است
و این،
بزرگترین فرق میان انسان و حیوان است
مردمِ اینجا به من گفتند
اگر از مصاحبت خود با ایزدان
سربلند برگردم
تمام گناهان من پاک خواهد شد
آنها به من نامی دیگر دادند
من شما را بدرود میگویم
و بعد از مصاحبتم با خالقینم
با نام جدیدم
اشوزَرتُشت
به سوی شما
بازخواهم گشت.

________________________________________


در اینجا این کاغذها تمام میشوند، قبلا نیز گفتم که بزرگترین ناراحتی من، کامل نبودنِ این برگه هاست.
مشخص نیست که این اشوزَرتُشت همین زرتشت پیام‌آور ایرانی است یا فقط کسی است که قبل او میزیسته یا بعد او در جایی به دنیا آمده،
شاید باستانیان به کل این اسم را مقدس می‌دانسته اند، شاید همان زرتشتِ بزرگِ فیلسوف و پیام‌آورِ آلمانی، نیچه باشد.
مشخص نیست که آیا از سفرش بازگشته یا خیر.
امیدوارم این آثار درموزه باقی بمانند و به سرنوشت بسیاری چیزهای دیگر دچار نشوند
باید آینده‌ی بشر را خودمان بسازیم، من این را از این دست نوشته ها دریافتم. او نوشته بود:
آنطور که میخواهید بشر با یکدیگر رفتار کند، با آنها رفتار کنید. آنطور که میخواهید بشر فکر کند، فکر کنید. آنچه را که میخواهید بشر بر زبان جاری کند، بگویید.
بنابراین من نیز همانند او، امیدوارم
امید دارم که این آثار در موزه بمانند.
امید دارم که خودش را پیداکرده باشد.
او خودش از آن آدم هایی بود که ستایششان میکرد. آدم هایی که راه را روشن میکنند. امیدوارم که تعداد این آدم ها در این دوران هم بیشتر شوند.
امید دارم که عمل به سه اصلی‌ای که او گفت، باعث شود مردم بیشتر بفهمند، بهتر شوند، در همه‌ی زمینه ها مخصوصا فرهنگ، بسیار بسیار بسیار بهتر شوند.
امیدوارم بشر همانند او بتواند به رستگاری برسد.
امیدوارم فرداها، برای همگان روزهای بهتری باشند.

پایان

مهدی مقدمی طالمی

پست‌های معروف از این وبلاگ

تاریکی مطلق

داستان کوتاه خزیدن

داستان کوتاه در رو قفل کن