تکرار

تکرار

مقدمه:
یکی از رسالت‌های علم، تحقق بخشیدن به تخیل‌های آدمی است. هم‌اکنون که در اوایل قرن بیست و یکم از تقویم جهانی به سر می‌بریم، علم بیش از هر زمان دیگری توانسته است که در عمل به این رسالت خود پایبندی نشان دهد. بشر در سده های پیشین همواره به تخیل کردن مشغول بوده است و تخیل دایمی بشر نیز همواره مسیری را می‌پیموده که در ظاهر ربط چندانی به واقعیت جهان نداشته است. تا زمان انقلاب علمی، پس از زایش علم مدرن، بشر به این دستاورد مهم نایل آمده است که گویا علم همان پل متصل کننده‌ی سرزمین تخیل و رویا از یک طرف و سرزمین واقعیت از سوی دیگر است. نظرات علمی قرن گذشته آنچنان  تصویر آدمی در جهان و موقعیت انسان در آنرا فهمیده و سپس برای مخاطب عام در قالب درام و داستان قابل فهم می سازد. علم در یک و نیم قرن گذشته آنچنان گسترده، پیچیده و تفهمی شده است که در شاخه ای از رشته های دانشگاهی با عنوان «همه فهم سازی علم» و یا «عامه پسند سازی علم» مستقیما به فرانشر نمودن آن برای عموم جامعه تخصیص داده شده است. هدف از طراحی و اجرای این قسم رشته های دانشگاهی از بین بردن شکاف مابین علومین و سایر آحاد جامعه است و این مسئله از اهمیت بسزایی برخوردار است. اثر پیش رو یکی از آن دست کارهایی است که آنرا میتوان در نگاه اول در زمره‌ی در ژانر ساده‌سازی علم و بخشیدن غنای ادبی به نظریات علمی، طبقه بندی نمود.
این داستانِ جذاب ایده‌ی اصل خود را در حول یکی از پیش بینی های جالب توجه نظریه‌ی فیزیک کوانتوم (مکانیک کوانتومی) قرار داده است: بلی! ایده‌ی جهان‌های موازی! در این قرائت و برداشت از تئوری مکانیک کوانتومی، که به تفسیر، «مِنی-وُرلدز» نیز معروف است، واقعیت صرفا و صرفا یکی از تعداد بی‌شمار واقعیت ممکن و موجود است. که تنها برتری شان بر یکدیگر احتمال رخ دادنشان نزد ناظر قلمداد می گردد (رجوع شود به آزمایش ذهنی گربه‌ی شرودینگر). فرض کنید که در یک تاس شش وجهی پس از پرتاب اول، عدد 4 بیاید. اگر عدد 4 عملا بیانگر یک جهان تاسی باشد، آنگاه در لحظه پنج جهان تاسی دیگر با احتمال تحقق مساوی ( در عالم ریاضیاتی) و با احتمال تحقق کمتر (در عالم فیزیکی)، وجود دارند که ممکن است در پرتاب‌های بعدی سر از مفهوم ظاهری در آورده و به عالم وجود بپیوندند. نویسنده در این اثر، به زیبایی تمام و با افزودن چاشنی های درام و غنای نمایشی-ادبی، این دغدغه‌ی علم از مفهوم ابرتقارن کوانتومی را به رشته‌ی توصیف درآورده است. ابر تقارن کوانتومی لحظه‌ای است که یکی از وجوه تاس در واقعیت فرود آمده و در همان لحظه جهانِ ما خود را در یکی از این وجوه پیدا می کند. در این اثر استعاره‌ی قبر برای من به عنوان یک محقق فلسفه و علم، یک استعاره‌ی قابل قبول و پسندیدنی است.
ایده‌ی قبر از دیرباز روایت گر محل اتصال جهان‌ها به یکدیگر است و نویسنده‌ی جوان و خوش ذوقِ ما نیز از آن به درستی استفاده کرده است. هرچند که نادقیقی هایی علمی درآن به شکل سطحی و قابل اغماض در این اثر به چشم میخورند، اما با عنایت به نفس سرگرم کنندگی اثر ادبی، میتوان به عنوان یک محقق باریکبین از آنها با طیب خاطر چشم پوشی نمود.
مهدی مقدمی طالمی نویسنده‌ی خلاقی است که در تکاتک کارهایش، نقش روان انسان و سرگذشت و تاریخچه‌ی زندگی، ساری و جاری است. این اثر علاوه بر جان‌مایه علمی اش، از غنای مطلوبی در حوزه‌ی روانشناسی آدمی نیز برخوردار است، آدمی و خوشایند هایش، ناکامی ها، ترس ها، ایده‌آل ها، ارزش‌هایش و غیره، همه و همه بشکل کاملا دقیق و مطلوبی در کنار یکدیگر بکار رفته‌اند. تعقیب مادر برای من همان تلاش در راستای نیل به حقیقت جهان است و از طرف دیگر اهمیت ارتباطات انسانی را برای ما یاداور می‌شود. مادر است که زاییده و جریان طبیعت را استمرار می بخشد. از دید ادبیات و علم، "جهان" بویژه تمامیت طبیعت، مادر است. شخصیت اصلی داستان با سعی و تلاش بی وقفه، علی رغم تمامی سردرگمی های اضطراب آور یک انسان سرگشته در میان جهان های موازی به دنبال اصل و ریشه‌ی اولیه‌ی خود می گردد.
استفاده‌ی نمادین از دوست دوران کودکی نیز، باز دوباره اشاره‌ی گذرا به مسئله‌ی بازگشت به خویشتن است
با عنایت به اینکه خوانندگان محترم این اثر ارزشمند علمی-داستانی، یحتمل این مقدمه را پیش از اصل اثر مطالعه میکنند، از این جهت از باز نمودن بیشتر این داستان بطور مستقیم معذور بوده و قضاوت را به خود این نازنینان پس از خوانش اثر واگذاری میکنم.
در پایان به ذکر این نکته اشاره میکنم که هنر ادبیات در حال حاضر در شرف تبدیل شده به یک علم تمام عیار است. من پیشتر در نوشتارهای گوناگونی از خود نشان داده ام که موفقیت در ساحت ادبیات بیش از هر زمان دیگری، در گرو دانش و مهارت نویسندگان در پرورش ایده هاست و برای نیل به این مهم، هیچ چیز جز به اندازه‌ی مطالعه در آرای فلسفی-علمی حال حاضر جهان، مدد حال نویسندگان نخواهد بود. مهدی مقدمی طالمی همواره ثابت نموده است که نویسنده‌ای کتابخوان بوده و نه تنها کارهای ادبی را با دقت فراوان مطالعه میکند، بلکه از شیفتگی فراوانی راجب به حوزه های مختلف دانش و علم (بویژه علوم پایه‌ی نظری)، برخوردار است. در حال حاضر  در اتمسفر نشر و کتاب کشورمان جای آثاری که این گونه جذاب، پای مسایل علمی را به صحن و سرای ادبیات باز کنند، خالی است و من بسیار خرسندم که این افتخار را داشته ام که جز نخستین خوانندگان این اثر مفید و کمیاب باشم.
با آرزوی بهترین ها برای تمامی دانش پرستان و ادب دوستان.
دی‌داد – آبان 1397




قسمت اول – تابستان
خیابان ولیعصر را به سمت میدان ولیعصر پیچیدم و نگاهم به مردمی که دور میدان در جنب و جوش بودند یا جلوی مغازه‌ها مثل مجسمه ایستاده بودند و سیگار دود می‌کردند افتاد. تهران از شلوغی آدم‌ها رو به مرز انفجار بود. فرقی نمیکنه که با ماشین تو خیابون‌ها باشی یا با پای پیاده، در هر دو صورت آدم لابه‌لای مردم خودش رو گم میکنه. نه اینکه واقعا گم کنه،  احساسش گم میشه، فکرش گم میشه. من که خودم قدرت این رو نداشتم که وقتی در میان دسته‌ای از مردم جابجا میشم، اون آرامش خاطری رو که همیشه به خودم تلقین میکردم که دارم و سعی می‌کردم بهش پایبند باشم، داشته باشم. اینکه اون همه آدم رو ببینی که لباس هاشون، راه رفتنشون، قیافه هاشون و مدل موهاشون با تو یکیه، سخته که مطمئن باشی که باهاشون فرق می کنی. شاید اون ها هم از درون همون احساسی رو دارن که من دارم. شاید همه‌ی اونها حس میکنند که گم شدند.
توی اولین فرصتی که تونستم، راهم رو از بقیه جدا کردم و سمت جایی که با دوستام قرار داشتیم رفتم.
جالبه که دوستام، با اینکه خودم انتخابشون کرده بودم، با غریبه ها واسم فرقی نداشتند. البته اینکه بگم فرقی نداشتند دروغ گفتم. پیش دوستام احساس امنیت میکردم. اما لازم بود که با اونها هم تنها باشم. اگه با هم توی خیابون یا توی کافه و رستوران بودیم، بازهم حس آشنای گم شدن به سراغم میومد. خوبیش این بود که میتونستم با اونا حرف بزنم و خودم رو سرگرم کنم تا زمان زودتر بگذره.
زمان. این کلمه برای من هم معنی با انتظار بود. هیچوقت توی زندگیم زمان کم نیاوردم. نه جایی دیر رسیدم، نه کاری رو نصفه و نیمه رها کردم، نه امتحانی رو تا آخر زمانی که داشتیم واستادم. اما همیشه انتظار کشیدم. همه جا انتظار کشیدم. انتظار تاکسی و اتوبوس. انتظار یه پیغام. انتظار یه زنگ، انتظار یه خبر خوب، انتظار یه اتفاق متفاوت. انتظار پول.
پول. پولی که برام بدترین چیز دنیا بود. شاید چون هیچوقت زیاد ازش نداشتم اینطور فکر میکنم. اما حتی فکر کردن بهش هم منو ناراحت میکنه. پول به خودی خودش بد نیست اما خیلی چیزا و خیلی آدما رو عجیب غریب میکنه. چطوره که کنترل همه خوشی ها و نارحتی ها و وسایل و کلا همه زندگی ما دست 4 تا برگه کاغذی افتاده؟ پول باعث میشه استعدادهای آدم که شوپنهاور از اونا به عنوان «آنچه هستیم» نام می‌بره، از بین بره و جای خودش رو به فساد بده.
فساد. کلمه‌ای که از ته دلم باهاش آشنایی دارم. روز به روز، ثانیه به ثانیه، توی همه‌ی مراحل و همه جاههای زندگیم میبینمش. باهاش رودررو میشم. میبینم چطور آدما فاسد میشن و به هرچی دست میزنن ارزشش رو از بین میبرن. دلم نمیخواست این همه فساد ببینم. دلم نمیخواست اونا بهم دست بزنن و منو هم فاسد کنن. دلم نمیخواست زندگی من به همه‌ی چیزای فاسد خلاصه شه. دلم میخواست مسائل و درگیری هایی که همه‌ی آدمهای قبل من با اونا سروکله میزدن رو حل کنم. دلم میخواست کار مهمی انجام بدم. دلم میخواست بودنم تو این دنیا، برای خود دنیا اهمیت داشته باشه. همونجوری که بودن داوینچی و افلاطون و فروید و پینک فلوید و ... برای دنیا اهمیت داشت. دلم نمیخواست مثل بقیه، لابه‌لای زندگی و آدمهاش گم بشم.
وقتی به جمع دوستام رسیدم، داشتن درباره فیلم صحبت میکردند. من همیشه فیلما رو دوست داشتم چون آدما توشون اونطور که انتظار داریم رفتار میکنن. اما بالاتر از فیلم ها، به کتاب اهمیت میدادم. کتابهای دلیل اتفاقات بزرگ بودند. یا باعث فروپاشی تمدن های بزرگ میشدند، یا پایه های فرهنگ و تمدن ها رو می ساختند. کتاب ها همیشه بهترین دوستای من بودند. همیشه با خودم فکر میکنم که اگه همه‌ی آدما کتاب میخوندند، اینقدر گم نمیشدند. فرهنگشون محکم تر میشد. اگر فیلمها نبودند، برایم اهمیتی نداشت. اما کتاب ها، بسیار ویژه بودند.
خوشحالم که نویسنده های بزرگ رو میشناسم. البته همیشه به این فکر میکنم که نویسنده های بزرگ دوستای خوبی برای آدم نمیشن. اونا مثل منن. منم دوست خوبی برای کسی نبودم. فکر میکنم همین که نویسنده ها رو از رو نوشته هاشون میشناسم برام کافیه. دلم نمیخواست از نزدیک باهاشون آشنا شم و رفتارشون متعجبم کنه.
قرار بود برنامه مسافرتی توی جنگل ( که پیشنهاد خودم بود) بچینیم که خبر رسید مادر یکی از دوستام مرده.
مرگ چیز عجیبه. توی همه احساس ترس و وحشت و ناراحتی به وجود میاره. اما برای من حکم آرامش رو داره. هیچوقت تو زندگیم از مرگ کسی ناراحت نشدم. از اینکه دیگه نمیدیدمش، دیگه باهاش حرف نمیزدم، دیگه نمیتونستم بقلش کنم و دیگه اون شخص رو توی زندگیم نداشتم بی نهایت ناراحت میشدم، اما مرگ به خودی خودش نارحتم نمیکرد. میدونستم الان یه جای دیگه است. انرژی از بین نمیره. از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه. میدونستم هرکی که مرده، الان یه سری چیزای جدید میدونه که من ازش خبر ندارم. الان یه سری تجربیات جدید داره که من تا آخر عمرم نمیتونم تجربه کنم. میدونستم بهتر از اینجاست. هرجا بهتر از اینجاست. خیلی وقتا فکر کردم که برم. اینجا رو ول کنم. اما آسمون که همینه، منم که همینم، آدما هم که همینن. پس فرقی نمیکنه کجا باشم. همیشه به مرگ به چشم آرامش و شادی نگاه میکنم.
اما خب، از اونجایی که نمیتونی از مرگ کسی، اونم مادر دوستت، خوشحال باشی، سعی کردم خودمو ناراحت نشون بدم.
قرار شد که فردا بریم مراسم. به نظرم مراسم مرگ و سوگواری، با ارزش ترین چیز دنیاست. یه سری آدم که از مردنت ناراحتن، یکجا جمع میشن و خاطرات خوب رو به یادشون میارن. جمع میشن تا با نزدیک تر شدن به هم، جای خالی تو رو پر کنن. اما متاسفانه، آدمها این مراسمها رو هم فاسد کردند.
شب که به خونه برگشتم، لباس های سیاهم رو اتو کردم و برای فردا آماده کردم. امیدوار بودم زیاد مراسم فردا فاسد نباشه و هرکس، اونجوری که ازش انتظار میره، رفتار کنه، یکی برای به رخ کشیدن مال و اموالش کار عجیب نکنه و اون یکی خودش رو کنترل کنه که از هوش نره. امیدوار بودم مادر دوستم هرجا که هست، خوشحال باشه.
صبح، از خواب بیدار شدم و با قراری که با دوستانم گذاشته بودیم، به قبرستان رفتیم. مراسم اصلا اونطوری که میخواستم نبود و معنی واقعی فساد رو نشون میداد. نتونستم تحمل کنم. صحنه رو ترک کردم و به گشت و گذار میان قبرهای غریبه، مشغول شدم. چقدر قبر. چقدر زندگی. چقدر آدم! اینهمه آدم اینجا، اونهمه آدم دور میدون ولیعصر! تا چشم کار میکرد قبر بود. بعضی از قبرها کوچیک بودند و روح آدم رو آزار میداند. این کودکان به دنیا آمده بودند و بدون تجربه کردن چیزی، وارد مرحله بعد شده بودند. نهایت بد شانسی!.
کنار یه قبر، که کنارش رو تازه کنده بودند نشستم. چاله‌ی کنارم به نظر خیلی عمیق میومد. از فکرم گذشت که بیچاره کسی که پاش گیر میکه به جایی و میوفته توی قبر!
صدایی منو به خودم آورد و من، به سمت صدا برگشتم. صدا نزدیک تر از اون چیزی بود که انتظار داشتم. یک پسر بچه با موهای کوتاه کنارم بود. صورتش آشنا بود. تا اومدم فکر کنم که این کیه و اینجا چکار داره و چرا اینقدر به من نزدیکه، منو با دو تا دستاش به سمت چاله‌ی کنده شده برای قبر، هل داد.

قسمت دوم – پاییز
احساس میکنم ساعتها طول کشید تا به کف گودال برخورد کنم. من در حال افتادن بودم و به مقصد نمیرسیدم. من در حال افتادن بودم و زمان ایستاده بود. من در حال افتادن بودم و بازهم، در انتظار برای رسیدن.
وقتی که به هدف برخورد کردم، احساس میکردم تمام استخوانهام خرد و خاکشیر شده. نمیدونم چه مدت همونطور سرجام، کف قبر، خوابیدم تا به خودم اومدم. از جام بلند شدم و خاک لباسام رو تکوندم. بعد به این نتیجه رسیدم که کار بیهوده‌ای کردم. چون دوباره موقع بالا رفتن از این قبر خاکی میشدم. با کلی سختی، خودم رو بالا کشوندم و به زمینِ زنده‌ها پا گذاشتم. بعد دوباره خودم رو تکوند. خبری از اون پسر بچه‌ی ناخلف نبود. 
سر و وضعم رو مرتب کردم و خودم رو به جمع سوگوار رسوندم. همه مشغول عزاداری بودند و غیبت من اصلا برای کسی احساس نشده بود. عکسی که از کسی که مرده بود، روی قبر گذاشته بودند، نظرم رو جلب کرد و بعد از چند لحظه فکر کنم به جماعت اشتباه پیوستم. با سراسیمگی به اشخاص حاضر نگاه کردم. همه را میشناختم. مراسم را درست آمده بودم. مادر دوستم هم در درمیان جمع بود و گریه میکرد. روی قبر عکس پدرش را گذاشته بودند.
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. شاید افتادنم درچاله باعث صدمه مغزی شده بود. چشمانم را باز کردم و دوباره، همانها را دیدم. مگر مادر دوستم زنده بود؟ من چطور اشتباه متوجه شده بودم؟ مگر مغز یک انسان سالم، این قدر خطا میکرد؟ مگر آدم عاقل مرده را اشتباه میگرفت؟
کسی از میان جمعیت گفت که مردم به منزل فلانی بروند و ادامه مراسم و ناهار را در آنجا باشند. جمعیت کم کم متفرق میشد و هرکس به سمت ماشینش میرفت. یکی از دوستانم را در میان جمعیت پیدا کردم و به سرعت، خود را به او رسانیدم و گفتم:
- ببینم، مگه کیومرث مادرش نمرده بود؟
با تعجب به من نگاهی انداخت و بعد خندید و گفت:
- چی؟ مرد حسابی مادرش که صحیح و سالمه بنده خدا. حالت خوش نیستا ! آفتاب حسابی رو کلت تاثیر گذاشته...ببینم چرا موهات اینقدرخاکی شده؟
بعد با دست شروع به تکاندن موهایم کرد.
خودم را از دستش نجات دادم و گفتم:
- نمیدونم چرا اون فکر رو میکردم. اصلا هیچ توضیحی به ذهنم نمیرسه.
با حالتی جدی به من نگاه کرد و گفت:
-حالا یه لیوان آب بخوری حالت جا میاد. بریم ماشین رو اونطرف پارک کردم. یکم پیاده روی هم کنیم برات بد نیست.
تشکر کردم و گفتم با ماشین خودم اومدم و همینجاست.
خندید و گفت: 
- ماشین خودت؟ تو که ماشین نداری!
گفتم ایناها! و بعد به جایی که ماشینم رو پارک کرده بودم اشاره کردم.
یک ماشین دیگر آنجا بود.
با ترس و تعجب به ماشین غریبه نگاه کردم و در جیب هایم به دنبال سوییچ گشتم.
خبری نبود. سوئیچ را در چاله انداخته بودم. خواستم به سمت چاله بروم که دوستم دستم را گرفت.
- نه مثل اینکه جدی جدی حالت خوش نیست. تو هیچوقت ماشین نداشتی! بیا بریم خونه ما. ادامه مراسم رو ول کن. بریم ببینیم چته.
فریاد زدم:
- چی میگی؟ من رانندگی رو یادمه! همین دیروز رانندگی کردم و پیش شما اومدم. من کلی خاطره دارم توی ماشین! مگه میشه که اشتباه کنم؟
با اضطراب به اطراف نگاه کرد و به مردمی که به ما خیره شده بودند لبخند زد. زیر لب گفت:
- باشه بابا بس کن. تو ماشین داری. فعلا بیا بریم بعدا برمیگردیم پیداش میکنیم.
دستم رو گرفت و من هم که از نگاه غریبه ها، خجالت زده شده بودم، ساکت و مطیع به دنبالش رفتم. سوار ماشینش شدیم و او ساکت بود. من هم حرفی برای گفتن نداشتم.
کمی که رانندگی کرد. آرام و با احتیاط گفت:
- بهتر شدی؟
گفتم من که بد نبودم که بهتر شم
گفت: آها. یعنی مشکلی نداری الان؟ فهمیدی که ماشینی در کار نبوده؟
ازش خواهش کردم که منو پیاده کنه.
اما اینکارو نکرد. گفت تا خوب نشم هیچ جا حق ندارم برم.
با اکراه قبول کردم که گرما زده شده بودم و توهم میدیدم. هرچند که میدانستم هرچه بر زبانم جاری میکنم دروغی بیش نیست. احساس میکردم حرفهایم ماشین و هوا و خودم و دوستم رو فاسد میکنه. اما ادامه دادم تا قبول کنه که منو تا خونه برسونه و بعد بره خونه خودشون.
دم خونه پیاده شدم. خوشحال شدم که حداقل خونه ام سرجاشه. به جیبام دست کشیدم. کیف پول و کلید خونه رو پیدا کردم. فقط سوئیچم رو گم کرده بودم. از پله ها بالا رفتم و با رسیدن به در آشنای خونه، نفس راحتی کشیدم. حس آرامشم با باز کردن در خونه از بین رفت.
همه‌ی وسایلم جاهاشون عوض شده بود. به سمت اتاق خوابم دویدم. آنجا کتابخانه بود. همیشه دوست داشتم که یک کتابخانه‌‌ی بزرگ داشته باشم. اما نداشتم. کتابهایم را روی میزی چیده بودم. این کتابخانه را نمیشناختم اما دوستش داشتم.
به اتاق کناری رفتم که قبلا ازش به عنوان انباری استفاده می‌کردم. الان تبدیل شده بود به اتاق خوابم. یک لحظه فکر کنم شاید مادرم یا کسی اومده و کل خونم رو تغییر دکوراسیون داده، اما واقعا فکر بعیدی بود. کی بدون اجازه میره خونه‌ی یکی دیگه رو تغییر دکوراسیون بده؟ اونم خونه‌ای که دیشب یه شکل دیگه بود. واقعا احساس دیوانگی میکردم. همه‌ی مغزم و فکرم برام غریبه بود. همونجوری با لباس، روی تختم افتادم و سعی کردم بخوابم. دستی به پتو کشیدم. من پتوی قهوه‌ای نداشتم. یادم میاد قبلا مشکی بود. نکنه اصلا خونه‌ رو اشتباه اومدم؟ خوابم برد.

خواب. تنها جایی که کنترلی روی افکار و احساساتم ندارم تو خوابمه. تمام فکرهایی که صبح تا شب، دور از خودم و زندگیم نگه می‌دارم، تو خواب به سراغم میاد. وقتی بیدار میشم انگار از جنگ برگشتم. مغز درد و بدن درد دارم. خواب تنها جاییه که بدنم در مقابل مغزم بی‌دفاعه و دربرابر حمله‌های پی در پی فکرهام و خاطراتم، هیچ کاری نمیتونه انجام بده. هم از خواب خوشم میاد هم ازش متنفرم.
ازش خوشم میاد چون منو از این دنیا دور میکنه و بدنم رو شارژ میکنه. ازش متنفرم چون دشمن خونی من و همه‌ی احساسات و همه‌ی فکرهامه. شاید برای همه همینه....شایدم من یه جای زندگیم رو اشتباه رفتم.
نمیدونم چقدر خوابیدم. با صدای تلفن بیدار شدم. دوستم میخواست حالم رو بپرسه. بهش گفتم که خوبم و نگران نباشه. از وضعیت خونه چیزی نگفتم. از پتو و کتابخونه جدیدم چیزی نگفتم. همینقدر که خودم فکر میکردم دیوونه شدم کافی بود. نیازی نبود یه نفر دیگه هم منو تایید کنه. البته، همین که میدونستم دیوونه ام، یه پیشرفت بود، منظورم اینه که دیوونه اگه بدونه که دیوونه است که دیوونه نیست. حالش خوبِ خوبه. منم خوبِ خوب بودم. 
از جام بلند شدم و دوباره دور تا دور خونه یه گشتی زدم. همه چیز همونجوری درهم و برهم بود. جای هیچی رو نمیدونستم. سعی کردم که یه چایی دم کنم. اما همه چیز تو آشپزخونه هم اشتباه بود. نمیدونستم چی کجاست. حوصله گشتن نداشتم. تصمیم گرفتم برم خونه‌ی پدریم و مادرم رو ببینم. 
نیم ساعتی دنبال سوئیچ گشتم تا یادم افتاد که من اصلا ماشین ندارم. خونه نزدیک بود و میشد پیاده رفت. پس منم همین کار رو کردم.
نزدیکی‌های خونه شده بودم که دوباره اون اتفاق افتاد. اون پسر رو دیدم. اونور خیابون بود و نگام میکرد. داد زدم:
-آهای!
نگام کرد و دوید به یه سمت.
دنبالش دویدم و سعی کردم از خیابون رد بشم که یهو مثل فیلما، صدای ترمز و دردی رو توی کمرم احساس کردم و پرتاب شدم. هرچی اتفاقای بد بود امروز قرار بود سر من بیاد. وقتی که احساس کردم که به زمین برخورد کردم، چشامو باز کردم و خودم رو دوباره توی همون قبری که امروز توش افتاده بودم دیدم.
اینجا چه خبر بود؟ من چرا دوباره قبرستون بودم؟ تندی از جام بلند شدم و اطراف رو نگاه کردم. خبری از کسی نبود. دیگه به خودم زحمت ندادم که که برم پیش بقیه. به جیبم دست زدم و سوییچم رو پیدا کردم. نفس راحتی کشیدم. همش رو خواب دیده بودم. خدا رو شکر. به سرعت قبرهارو یکی پس از دیگری رد کردم و به سمت ماشینم رفتم. فقط میخواستم به خونم برگردم. ماشینم رو سرجاش، پیدا کردم و به سمت خونه رفتم. با رسیدن به خونم، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم و به سمت در رفتم و سعی کردم کلید بندازم تو. اصلا کلیدم تو نمی‌رفت. انگار قفل رو عوض کرده بودند. زنگ همسایه بالاییم رو زدم تا ازشون خواهش کنم در رو برام باز کنن. امیدوار بودم خونه باشن.
-کیه؟
-منم، همسایه پایینیتون. میشه در رو باز کنید کلیدم درو باز نمیکنه. قفل رو عوض کرده مگه کسی؟
-شما؟
-همسایه پایینیتونم. ممنون میشم در رو باز کنید برام.
- آقا همسایه پایینی ما دو تا خانم هستن. فکر کنم اشتباه زنگ زدین
و آیفن رو گذاشت.
دوباره زنگ زدم.
- دو تا خانوم کیه شما مگه آقای کامبیزیان نیستید؟ من شما رو میشناسم بابا شما چطور منو یادتون نمیاد؟
- آقا لطفا مزاحم نشید. ما کامبیزیان نداریم اینجا.
یعنی با من شوخی داشت؟ صداش که آشنا بود! عذرخواهی کردم و یکم همونجا واستادم و پنجره خونم رو نگاه کردم. من کی اون پرده ها رو آویزون کرده بودم؟ کی پشت پنجره گلدون گذاشته بودم؟ نکنه خونه رو اشتباه اومده بودم؟ 
همونجا کنار خیابون روی جدول نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم. خیلی بهم داشت فشار میومد. دیگه هیچی رو نمیفهمیدم. چرا اینجوری شده دنیا؟ من چرا اینجوری شدم؟
یه نفس عمیق کشیدم و از جام بلند شدم. من از پس سخت تر از اینها هم بر اومده بودم. این که چیزی نبود. تصمیم گرفتم برم خونه‌ی مادرم. جایی که دفعه پیش میخواستم برم. تا خونشون راهی نبود و به سمت ماشین رفتم. سوار ماشین شدم و راه افتادم. پام رو روی پدال گاز فشار میدادم که زودتر برسم. قبل از اینکه بتونم از کوچه خارج شم، یه پسر بچه جلوی ماشین دوید. همون پسر بچه بود.
اصلا نفهمیدم چی شد. ناخودآگاه فرمون رو چرخوندم تا بهش نخورم.
نتیجه‌ی این عملم این بود که با ماشین، به ماشینی که پارک کرده بود برخورد کردم و بخاطر سرعت زیادی که داشتم، سرم محکم به فرمون برخورد کرد.
چشام رو باز کردم و دوباره، تصویر آسمان آبی و آفتابیِ بیرون قبر جلوی روم ظاهر شد. باز توی همون گودال بیدار شده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و دست به سوئیچم زدم. سر جاش توی جیبم بود. از قبر بیرون پریدم و به سرعت به طرف ماشین دویدم. به قدری سرعت داشتم که قبرهای رو شکل یه خط ممتد میدیدم. به جایی که ماشینم قرار بود باشه رسیدم و با کمال تعجب، جاش یه ماشین دیگه دیدم.
سوئیچ رو بیرون آوردم و دکمه‌ی دزدگیر رو زدم که ماشینم چراغ بزنه.
ماشین مدل بالای خوشگلی شروع به چراغ زدن کرد.
این دیگه چه مدلش بود؟ انتظار این یکی رو نداشتم. دو تا کشیده‌ی محکم به خودم زدم تا بیدار شم. بیدارِ بیدار بودم و کشیده‌ها، به جز قرمزی و سوزش، فایده‌ی دیگه‌ای نداشتند.
سوار ماشین شدم و داشبورد رو باز کردم و شروع به کند و کاو کردم. کارت ماشین و بیمه، نشون میداد که صاحب ماشین خودِ منم.
ایندفه دیگه خونه‌ی خودم رو بی‌خیال شدم. مستقیم میخواستم برم مادرم رو ببینم. ماشین رو روشن کردم و خواستم راه بیوفتم که در سمت شاگرد باز شد و 
خانم جوانی در ماشین رو باز کرد.
-کجا میری؟
با تعجب نگاهش کردم. عقلم میگفت که وانمود کنم میشناسمش. دیگه میترسیدم منو ببرن دیوونه خونه.
گفتم:
- خونه مادرم
- الان؟!!! وسط مراسم؟!!! چی شده میگه؟ حالش خوبه؟
گفتم:
- حالش خوبه... هوس کردم الان برم. میای؟
گفت باشه و سوار ماشین شد.
- حلقه چرا دستت نیست؟
دست چپم رو نگاه کردم. بعد دست چپ اونو نگاه کردم. حلقه دستش بود.
نگاش کردم. فکر کنم جدی جدی زن داشتم.
شروع به خندیدن کردم. همینو کم داشتم. بلند بلند میخندیدم و اون با تعجب نگام میکرد.
- حالت خوبه؟ کجای سوالم خنده دار بود؟
با زحمت، از میان خنده‌ها، بریده بریده گفتم:
اگه بدونی امروز تا اینجاش برام چه روز عجیبی بوده. تو هم میخندی.
با شک نگام کرد و گفت:
- باشه بابا دیوونه بازی در نیار. نخواستم بگی حلقه عروسیمون رو کجا گم و گور کردی.
نگاش کردم. واقعا دوست داشتنی بود. بالاخره یه چیز خوبی این وسط واسم اتفاق افتاد. دوباره شروع به خندیدن کردم و باز بریده بریده گفتم:
- پیش به سوی خونه‌ی مادر
ماشین رو از پارک بیرون آوردم و شروع به حرکت کردم. از محیط قبرستان که خارج شدیم خواستم سر حرف رو باز کنم و اسمش رو یاد بگیرم. از اینکه اسم زنم رو نمیدونم بیشتر خندم گرفت. خواستم دهن باز کنم که ماشین افتاد توی چاله‌ی خیابون و لاستیکش ترکید.
توی یک چشم به هم زدن فرمون از دستم ول شد و ماشین کج شد. نفهمیدم چی شد و چشم که باز کردم، دوباره توی همون قبر بودم.
از جام بلند شدم و اومدم بیرون که دیدم ایندفعه یه چیزی عوض شده. یه پیرمرد با ریش و موی بلند، شبیه به درویش‌ها، با عصای نگین دار و لباس‌های رنگی، چند قدم جلوتر روی زمین نشسته بود.
قسمت سوم - زمستان
به سمتش رفتم. انگار توی یه دنیای دیگه بود و اصلا متوجه‌ی حضور من نشد.
سلام کردم. سعی کردم چون توی قبرستونیم، بلند و یهویی حرف نزنم که بترسه و سکته چیزی کنه. اصلا صدام رو نشنید. دوباره بلندتر سلام کردم. بازهم نشنید و حتی به من نگاه هم نکرد. نزدیک تر شدم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم تا متوجه حضورم بشه.
به تندی برگشت و با تعجب به من نگاه کرد. سلام کردم. زیر لب شروع به گفتن چیزی کرد و همانطور با تعجب، به من خیره شد.
به پشت سرم نگاه کردم، شاید چیز ترسناکی پشت من ایستاده بود که درویش اینطور رفتار می‌کرد. اما هیچکس به جز من و خودش در اطراف دیده نمی‌شد.

گفتم: حالتون خوبه؟
به حرف آمد. لبخندی زد و گفت: سوال اصلی اینه که حالِ تو خوبه؟
گفتم:
- البته که خوبم. یکم همه چیز دیوونه‌وار شده فقط. زندگی از حد معمولش دیوونه وار تر شده.
خندید. گفت:
- بله. بایدم توی این شرایط همه‌چی برات غیرقابل توضیح باشه.
پرسیدم کدوم شرایط؟
گفت: بشین. خیلی توضیحات دارم که باید بشنوی.
کنارش نشستم و شروع به صحبت کرد:
- جهانِ هستی، از ریز اتم‌ها و اتم‌های لرزان تشکیل شده. پایه‌ی این دنیا، هرلحظه درحال ارتعاش‌های ریز است و مسیر حرکت صاف و مستقیمی ندارد. به همین دلیل، زمان و مکان کاملا بطور تصادفی انتخاب میشن. هرکدوم که احتمالش بیشتره، برای ما واقعی تره و جهان اصلیِ ما حساب میشه.
با تعجب نگاش کردم. وسط حرفش پریدم و گفتم:
- اما شرایط من اینه که من یادم نمیاد که ازدواج کرده باشم یا خونم رو عوض کرده باشم یا کتابخونه یا اصلا اینها واقعی هستند یا من زده به سرم یا ...
با دستش من رو به سکوت دعوت کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- وقتی حرکت پایه‌های این جهان تصادفی باشه، نتیجه‌ی این حرکات، توی زمان و مکان‌های مختلف هم تصادفی در میاد. ما هم که خارج از این جهان نیستیم و از همون اتم‌های مرتعش تشکیل شدیم، بنابراین ما هم تصادفی در میایم.
خواستم چیزی بپرسم اما حرفم رو خوردم. اجازه دادم حرفش رو ادامه بده تا ببینم به کجا میرسیم.
- واقعیت برای ما، واقعیتی هستش که اولا مغز ما توانایی تجزیه و تحلیل اون ارتعاشات رو داشته باشه و دوما، احتمال به وجود اومدن اون واقعیت توی همون زمان و نقطه‌ی خاص بیشتر از بقیه باشه.
ساکت شد. پرسیدم:
- شما از کجا میدونید که شرایط من به اینا ربط داره؟ اصلا از کجا اینارو میگید؟
گفت:
- تا قبل از اینکه دستت رو روی شونه‌ی من بزاری، من وجودت رو احساس نمیکردم. بعد، با نگاه کردن به تو، لرزش انرژی های دور و برت رو متوجه شدم، این لرزش‌ها حالت معمول خودشون رو نداشتند و با شدت بیشتری حرکت میکردند. میدونی، تو اولین نفری نیستی که بین جهان‌های موازی گم شده.
گفتم: 
- جهان‌های موازی؟؟!
سرش رو تکون داد و گفت: 
- هرکدوم از این لرزش اتم‌ها و اتفاقاتی که در نتیجه‌ی اونها پیش میاد، یک جهان رو میسازه. هنوز کسی نفهمیده که دقیقا چند جهان مختلف در عالم هستی وجود داره. اما میدونیم که تعدادشون زیاده. خیلی از این جهان‌ها هیچوقت با هم ارتباطی پیدا نمیکنند، در نتیجه قوانین فیزیکی توی اونها زمین تا آسمون با هم فرق داره؛ از یه طرف دیگه، توی موردی که تو دچارش شدی، جهان اصلیِ تو، با نزدیک‌ترین جهان‌ها به خودش ارتباط برقرار کرده. جهان‌هایی که احتمال وقوعشون اونقدر به هم نزدیکه که پشت سر هم اتفاق می افتند و شخص رو توی یه حلقه‌ی تکرار زندانی می‌کنند.
با چیزهایی که امروز سرم اومده بود، همه‌ی حرفاش رو باور کردم.
با ترس پرسیدم:
- چطور میتونم این اتفاقات رو تموم کنم ؟
گفت اول برم تعریف کن چه چطور شد و چند دفعه این اتفاق برات افتاده تا ببینیم اول کجایی، بعد درباره اینکه چطور به زمان و مکان خودت برگردی صحبت می‌کنیم.
براش همه چیز رو از سیر تا پیاز تعریف کردم. از پسر بچه گفتم و قبر و خونه و ماشین و زن و دوستم و ...
بعد از اینکه صحبت‌هام تموم شد. یکم فکر کرد و گفت:
- اون بچه، اتفاقیه که توی همه‌ی این جهان‌ها تکراریه. شاید نتونستی ببینیش، اما قطعا وجود داره. به جز اون، تنها چیزی که بین همه یکسانه خودت هستی. پس بین شما باید یه ارتباطی باشه. برای شکستن این حلقه‌ی تکرار، لازمه که ارتباط رو پیدا کنی و اون رو از بین ببری. اینطور که میگی، هردفعه که تصمیم میگیری به مادرت سر بزنی، دوباره یه اتفاق می‌افته و به اینجا برمیگردی. باید هرطوری که شده، خودت رو به اونجا برسونی. با احتیاط کامل برو و چیزی که دنبالش هستی رو همونجا پیدا کن.
از جام بلند شدم و قبل رفتن، پرسیدم که:
- چطور یه درویش اینهمه چیزای علمی میدونه؟ مگه نباید شما عرفانی باشید و درباره عشق و چیزای دیگه حرف بزنید؟
خندید و گفت: درویش بودن که ربطی به این چیزا نداره، بعدش، کی گفته علم و عرفان از هم جدا هستند؟ یادت رفته که گفتم تو نفر اولی نیستی که این اتفاق براش میوفته.
یکم نگاش کردم. امیدوار بودم اینجا جهان خودش بوده باشه. البته که بود. کسی که راه حل رو بلد باشه لابد خودش هم خودش رو نجات داده.
از او خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم. خداروشکر احتمالِ ماشین داشتنم توی این جهان زیاد بود و ماشین داشتم. سوارش شدم و به سمت خونه‌ی خودم رفتم. میدونستم تا به سمت خونه‌ی مادرم نرم اتفاقی نمیوفته. واسه همین، مسیر رو با دقت انتخاب کردم تا به نزدیکه خونه‌ی اونا رسیدم. بعد از یک جایی، از ماشین پیاده شدم و آرام و با احتیاط، با پای پیاده به سمت خونه‌ی مادرم رفتم. با هزار ترس و لرز به در خونه رسیدم. هنوز اتفاق بدی نیوفتاده بود. دسته کلیدم رو بیرون آوردم و در رو باز کردم و وارد خانه شدم.
کسی خونه نبود. توی خونه، به دنبال هرچیزِ غیر معمولی گشتم. هرچیزی که به اون پسربچه ربط داشته باشه، اما خبری نبود. وارد اتاق جوونی های خودم شدم. هنوز همونطور دست نخورده بود. شروع به گشتن داخل اتاق کردم و به همه‌جا سرک کشیدم.
انتهای کمد لباس‌ها، یک سری جعبه‌ی قدیمی پیدا کردم که تا حالا ندیده بودمشون. آوردمشون بیرون و یکی یکی شروع به باز کردنشون کردم. بعضی‌ها توشون لباس‌های بچه‌گیای خودم بود. بعضیا چیزای دیگه. توی یکی از جعبه‌ها، یه سری دفتر بود.
دفترهای خاطراتم! بیشتر از پانزده-بیست سال بود که اینها رو ندیده بودم. اصلا یادم رفته بود که اینها وجود داشتند!
روی زمین نشستم و شروع به باز کردنِ دفترها کردم. هرچی بیشتر میخوندم. بیشتر یادم میومد.

یازدهم شهریور:
دکتر امروز به من گفت که دارم بهتر و بهتر میشم. بهم کتاب جایزه داد. کتاب درباره‌ی یه سری پسربچه است که توی یک جزیره گم میشن. بخاطر اسمی که داشت، اول فکر کردم درباره‌ی حشرات و مگس‌هاست. اما اینطور نبود. دکتر گفت دارم اون خاطره‌ی بد رو فراموش میکنم. باید از همه‌جای مغزم دورش کنم. سعی میکنم به حرفاش گوش کنم اما شبها که میخوابم، اون صحنه جلوی چشمام میاد. مامان گفته نباید درباره‌ی چیزی که دیدم، هیچوقتِ هیچوقت، هیچ‌جا حرف بزنم. منم سعی میکنم اینکار رو نکنم. اما هنوز وسط شب از خواب بیدار میشم و اون رو میبینم. امیدوارم زودتر خوب شم.

چی رو میدیدم؟ این قضیه متعلق به کدوم جهان بود؟ من این دفترها رو یادم میاد. اون داستان «ارباب مگس‌ها» رو هم یادم میاد. اما از دکتر و شب بیدار شدن و ... هیچ خاطره‌ای ندارم.
چند صفحه از این دفتر به عقب برگشتم و دوباره شروع به خوندن کردم:

بیستم اردیبهشت
امروز دوباره منو بردن تا دکتر رو ببینم. واسش تعریف کردم که چی دیدم. تعریف کردم که وقتی توپم رو برداشته بودم تا برم با دوستم بازی کنم، اون رو دیدم که از سقف آویزون بود. دیدم که پوست صورتش چقدر سفید بود و رنگ لبهاش چقدر کبود بود. دیدم که رنگ چشم‌هاش خاکستری شده بود و اون سیم، دور گردنش پیچیده شده بود. همه میگفتن خودش اون کار رو با خودش کرده. من نمیفهمم، نمیفهمم که چطور کسی میتونه اون بلا رو سر خودش بیاره. دکتر واسم توضیح داد که همونطور که اگه آدم بی‌لباس بره تو سرما، بدنش مریض میشه و سرما میخوره، اگه آدم مواظب فکرش نباشه، فکرش هم مریض میشه. نمیدونم این یعنی چی. فقط میدونم منم فکرم مریض شده. همش گریه میکنم. امیدوارم بتونم بفهمم که داره چه اتفاقی میوفته.

دفتر رو بستم. دلشوره‌ی شدیدی داشتم. من اینا رو یادم میاد. من میدونم اون پسری که منو هل داد توی قبر کی بود. اون همون دوستم بود. بهترین دوست بچه‌گیام. من اینارو فراموش کرده بودم. هرکاری اون دکتر کرده بود جواب داده بود. اما همیشه یه چیزی از من گم بود. واسه همینه که از خواب متنفرم. وقتی خوابم مغزم همه‌جا میچرخه و چیزایی که نباید به یاد بیاره رو به یاد میاره.
حالا باید چه میکردم؟ چطور این رابطه رو میشکستم؟
قسمت چهارم- بهار
توی خونه قدم میزدم و به مغزم فشار میاوردم. چطور اینها رو فراموش کرده بودم و چطور به یاد آورده بودم؟ چطور باعث این شد که من اینجوری توی این وضعیت گیر بیوفتم؟ خاطرات من چه ربطی به جهان‌های موازی داشتند؟
درویش به من گفته بود. گفته بود که مغز آدم باید توانایی درک اون اتفاق‌هارو داشته باشه و بعد، احتمال اون اتفاق مهمه. شاید مغز من بیش از اندازه توانایی داشت؟ شاید هم اصلا توانایی نداشت که همه‌چیز اینطور بهم ریخته شده بود؟
منتظر مادرم بودم تا بیاد خونه. شاید بتونه راهنماییم کنه. مادرم همیشه از بچگی مشوق و راهنمام بوده و حالا که بیشتر از همیشه بهش نیاز دارم، مطمئنم که میتونه کمکم کنه. تو همین فکرا بودم که پدرم در رو باز کرد. دیدن پدرم اینجا واسم خیلی عجیب بود. چون اونطوری که یادم میاد، پدرم رو سالها پیش از دست داده بودم.
همونجا ساکت ایستادم و با تعجب نگاش کردم. هیچ حرفی برای زدن بهش نداشتم. اون کاملا برام غریبه بود. اصلا فقط شبیه پدرم بود.
دیدن من با اون وضعیت داغون توی خونه، باعث شد یکم خشکش بزنه. همونطور اطراف رو نگاه کرد و گفت:
- سلامت رو خوردی؟
گفتم:
- سلام. مامان کو؟
با بداخلاقی نگام کرد. به وضوح عصبانی شده بود. صداش هر لحظه بلندتر می‌شد:
- مرتیکه..این شوخی جدیدته؟ مامان کو؟ مامانت همونجاست که سالهاست رفته. زیر خاک. تو هیچوقت آدم نمیشی. از همون اول باید درست تربیتت میکردم. همونجوری که پدر خودم من رو تربیت کرده بود.. اون زمان اصلا کسی این مسخره بازی ها رو تحمل ... 
دنیا رو سرم خراب شد، مادرم، همه کسم توی این جهان مسخره مرده بود. دیگه نشنیدم پدر چی میگفت. به سمت در دویدم و از اون خارج شدم. به سرعت طول کوچه رو طی کردم و وسط خیابون پریدم. باید این دنیای لعنتی رو رد میکردم و میرفتم جایی که مادرم باشه. فکر کردم خودم رو بندازم جلوی ماشینی چیزی اما نمیدونستم اگه اینجا بمیرم، همه جا میمیرم یا نه. نمیدونستم چجوری کار میکنه. اینطرف و اونطرف و دنبال یک راه حل گشتم که دوباره دیدمش. اونجا، اونطرف خیابون واستاده بود و خیره من رو نگاه میکرد. چشماش دیگه خاکستری نبود. ایندفعه کاملا میشناختمش. چشام رو بستم و رفتم وسط خیابون تا بهش برسم.
دوباره توی گودال چشمام رو باز کردم. از قبر بیرون پریدم. یعنی موفق شده بودم که حلقه‌ی تکرار رو بشکنم؟ اما من که ارتباط رو از بین نبرده بودم. اصلا امکانش بود که این ارتباط از بین بره؟ این ارتباط یک خاطره بود و اون خاطره عضوی از من بود. دیگه اهمیتی به این نمیدادم. امیدوار بودم توی این جهان، مادرم زنده و سالم باشه.
شانس بدم، ماشین نداشتم. رفتم دوستم رو پیدا کردم و ازش خواهش کردم من رو به خونم برسونه. اونطور که شنیدم، خونم توی شهرستان بود و اصلا توی این شهر زندگی نمی کردم. این یکی دیگه جالب بود. تند بهش پیشنهاد دادم که بریم سمت خونه مادرم و همین که جمله‌ام تموم شد، ماشین چپه شد توی دل یه کامیون. خونه‌ی زمان بچگی‌هام، نقش هسته‌ی تمام این اتفاقات رو داشت. 
دوباره توی قبر بیدار شدم. بدون هیچ وقت تلف کردنی، خودم رو به ماشینم رسوندم و بی هدف به راه افتادم. باید چه می‌کردم؟ خسته شده بودم. همینطور در خیابانها چرخیدم تا شب شد. دیگه حوصله هیچ چیز رو نداشتم.
با فرا رسیدن تاریکی، به محله‌ای از شهر رسیدم که تاحالا از آنجا رد هم نشده بودم. محله‌ی آرومی بود و تنها ماشین من بودم. بی سروصدا در خیابان‌ها و کوچه‌ها رانندگی کردم. به جایی رسیدم که خانه‌های کوچکی کنار هم ساخته شده بودند و دراویش، جلوی در خانه‌هایشان نشسته بودند و آتش روشن کرده بودند. به یاد درویشی که در قبرستان دیدم افتادم. او اینهمه چیز را درباره‌ی من از کجا می‌دانست؟
ناگهان دانستم. پایم را روی ترمز فشار دادم و فهمیدم. تنها راه شکستن ارتباط و درست شدن اوضاع، شکستن ارتباط بین من با خودم بود! به دروایش نگاهی انداختم. ماشینم را پارک کردم و سوئیچ را در تاریکی، به سمتی پرتاب کردم.
به سمت دراویش رفتم و به لباس‌ها و عصاهایشان نگاهی کردم. اگر قرار بود که در آینده، خودم را در قبرستان ملاقات کنم و نجات دهم، من هم نیاز به لباس و عصای نگین دار داشتم.
- جا برای نشستن یک نفر دیگه دارید؟
پایان

مهدی مقدمی طالمی

پست‌های معروف از این وبلاگ

تاریکی مطلق

داستان کوتاه خزیدن

داستان کوتاه در رو قفل کن