موجود گذشته‌ شکسته

موجود گذشته‌ی شکسته

در کافه‌ای نشسته ام. میز قهوه‌ای مربعی کوچکی که جلویم است پایه اش شکسته است و به همین دلیل کمی لق می زند. میترسم دستم را اشتباهی جایی بگذارم که نباید بگذارم و میز و قهوه و تمام کاغذهایم واژگون شود. میترسم صدای واژگون شدن میز، توجه بقیه را به سمت من جلب کند. از جلب توجه متنفرم.
او بی سروصدا به سمتم آمد. گویی وقتی از در وارد شد، مرا شناخت و مستقیم به سراغم آمد. او جلوی میزم ایستاد. وقتی سرم را بالا آوردم، چشمهای سیاهش را مستقیم به چشمان من دوخت. احساس شرم کردم. من او را نمیشناختم. چیزی برای شرمگین شدن نداشتم. اما احساس کردم که نگاهش از چشمان رد می شود و جایی عمیق در درونم متوقف می شود. احساس کردم درونم را بی اجازه می بیند. 
با لحنی آرام و با خواهش گفت: منتظر کسی هستید؟ اشکالی داره پیشتون بشینم؟
به لیوانِ در دستش نگاه کردم و به اطراف کافه نگاهی انداختم. تمام میزها پر بودند و من، تنها کسی بودم که صندلی خالی جلویش بود.
متوجه نگاه مضطرب ام شد و به تندی گفت: من ساکتم قول میدم مزاحم کارتون نشم. با نگاهش به کوه برگه های تصحیح نشده‌ی امتحانی روی میز اشاره کرد و لبخندی محو شد. سری به علامت تایید تکان دادم و او، روبرویم نشست


خودم را با تصحیح کردن برگه ها سرگرم کردم اما سخت بود که تمرکز کنم. زیر چشمی نگاهش کردم. به آرامی جرعه جرعه قهوه اش را می نوشید و نگاهش را از درون لیوان بر نمیداشت، گویی از تماشای چیزی که درون لیوان بود لذت میبرد. چیزی که مال خودش بود و فقط خودش آنرا میدید. ته ریش طلایی اش زیر نور می درخشید و ساعت گران قیمتش، روی مچش، تنها جایی که لباس سفیدش نپوشانده بود، خودنمایی میکرد. به من نگاهی انداخت و باز متوجه چشمانش شد. فرصت نکردم نگاهم را قایم کنم.
- این کادوئه. از طرف یکی از دوستانم.
لبخندی محو زدم و خودم را مشغول تصحیح برگه ها کردم. ادامه داد:
- میتونم بپرسم چی درس میدید؟
سعی کردم با لحنی که نشون بده مایل به ادامه بحث نیستم، جوابش را بدهم:
- فیزیک
- اوه، من عاشق فیزیکم
البته که هست. همه عاشق فیزیکن فقط دوست ندارن اون رو یاد بگیرن. زیادی پیچیدست.
لبخندی محو زدم و باز سرم را داخل برگه ها فرو بردم.
بودنش آنجا، روبروی من، اذیتم میکرد و دلیلش را هم میدانستم. من از غریبه ها متنفرم.
جرئه‌ای دیگر از قهوه اش نوشید. میتوانستم سنگینی نگاهش را روی خودم احساس کنم. احساس کردم وقت رفتن است. وسایلم را جمع کردم و داخل کیفم گذاشتم و بدون اینکه به او نگاهی بیاندازم یا چیزی بگویم، با قدمهای تند از کافه خارج شدم. بی صبرانه منتظر ترک آنجا بودم. مسیر میز تا در کافه خیلی طولانی تر از چیزی بود که به نظرم اومد. بلاخره قدم به بیرون گذاشتم و با چند نفس عمیق، هوای بهاری را به درون شش هایم فرستادم و بعد از چند لحظه پشیمان شدم. از بهار متنفر بودم. فصل گرده افشانی و پشه ها و مگس ها بود. در حالی که سعی میکردم سرفه نکنم، با دستم دو پشه را که زیر نور چراغ جلوی کافه، مشغول پرواز بودند، به اطراف پرتاب کردم و آنطرف خیابان، جایی که خانه ام بود، شروع به قدم زدن کردم.
خانه ام کوچک و قهوه‌ای است. گلدانهای کوچکی از کاکتوس دارم. کاکتوس ها زیاد توجه نمیخواهد. آنها را دوست دارم.
صبح زود بیدار شدم و به سمت دانشکده به راه افتادم. سر چهارراه در ایستگاه اتوبوس، سوار اتوبوس شدم. اتوبوس شلوغ بود و جایی برای نشستن من نبود و به ناچار، گوشه ای ایستادم. ایستگاه به ایستگاه مسافرین بیشتری سوار میشدند، گویا کسی تصمیم به پیاده شدن نداشت. عده ای مرد مسن حمام نرفته نزدیک من شدند و به من چسبیدند. سعی کردم خودم را گوشه تر جمع کنم اما فشار آنها به حدی بود که دل درد گرفتم. برایشان اهمیتی نداشت و یک بند حرف میزدند. حرفای پیش پا افتاده. به این فکر کردم که حیف آنهمه انرژی که برای قوه ی تکلم اینها از بین میرود و بعد طاقت نیاوردم. ایستگاه بعد پیاده شدم. هنوز دو ایستگاه تا دانشکده مانده بود. پیاده به سمت دانشکده رفتم و مستقیم، به جای کلاس، به دفتر رئیس دانشکده رفتم و برگه ها را روی میزش گذاشتم.
- من استعفا میدم
کیفم را زیر بغلم گرفتم. داد و فریاد و غرغرهای رئیس را نشنیده گذاشتم و از همان دری که آمده بودم، به آرامی و با قدم های سبک خارج شدم.
در ایستگاه قطار نشسته ام. سیگاری خریده ام و آنرا دود میکنم و مشغول تماشای دود می شوم. سالهاست سیگار را ترک کرده ام. سعی میکنم آدمهای زیاد ایستگاه را که در تکاپو هستند، در دود سیگارم محو کنم. بلاخره موفق می شوم تا آنها را نبینم. حالا من تک و تنها هستم. تک و تنها میان انبوهی از دود سیگار و آدمهای آنجا، فرقی با صندلی ای که رویش نشسته ام و یا آسفالت کف خیابان ندارند. آنها تبدیل به پس زمینه ی دنیای من شده اند. تک تک آنها به اندازه ی همین صندلی برایم اهمیت دارند. بالاخره قطار می آید. سوار کوپه ای که تمام چهار بلیتش را خودم خریده ام میشوم و تا رسیدن به مقصد، به تنهایی مشغول کتاب خواندن و خوردن تنقلات می شوم.

مادرم از دیدنم خوشحال است. زن قد کوتاه سفیدی است که گذر سالها دور چشمان و زیر چانه اش را چروکیده کرده. پیری دردی است عجیب، اما آرزو نمیکنم که نباشد. پیری برای انسانها لازم است. خدا می داند  اگر همه همیشه جوان بودند چه بلایی بر سر تمدن ها می آمد. همین تمدن هایی که الان وجود دارند، به اندازه کافی با مشکلات درگیرند. مرا در آغوش می کشد و سعی میکند چمدانم را به داخل خانه ببرد. او مهربان است. فکر میکنم من نیز مهربانی را از او یاد گرفته باشم چون چمدان را از او میگیرم و میگویم سنگین است. در حقیقت به جز مشتی لباس زیر و مسواک و خمیردندانم در آن چیزی نیست. به داخل خانه که میروم. تعدادی آدم مرا در آغوش میکشند. در میان آنها صورت پدرم و خواهرهایم را میبینم. شوهرخواهرهایم با من دست میدهند. آدمهای عوضی ای اند. آدمهایی اند که به مسابقات ورزشی علاقه مندند اما هیچوقت ورزش نمیکنند. فقط جلوی تلویزیون مینشینند و با صدای بلند بر سر بازیکنان فریاد میزند و تخمه می شکنند. آدمهایی اند که هردو همزمان ماشین هایشان را عوض میکنند. اگر مال یکی بهتر از مال دیگری بود، سر میز شام شروع به صحبت درباره آن میکنند و من میدانم که به زودی، دیگری نیز ماشین بهتری خواهد گرفت. میزان مصرف بنزین و تعداد سوپاپ های بالا پایین شده در هر دقیقه ی ماشینشان را حفظند. اما چیز دیگری نمیداند. هیچ چیز درباره هیچ چیز نمیدانند و از این راضی اند. نمیدانم باید با آنها چطور رفتار کنم. امیدوارم بچه هایشان مثل خودشان عوضی نباشند. حداقل با همین، دینشان را به جامعه ادا کرده باشند.
خانه ی بچه گی هایم، در کنار برکه است. به خاطر می آورم صبح ها با صدای اردک ها بیدار می شدم. هنوز با نگاه به برکه، به خودم میلرزم. حس بدی را که دوران کودکی ام، وقتی با زور صبح ها بیدار میشدم و از خانه به سمت مدرسه می رفتم به  خاطر می آورم. حس باد سردی را که از روی برکه ی مه گرفته به آرامی عبور میکرد و از میان لباس های نازک من، وارد بدنم میشد و استخوانهایم را یکی یکی میلرزاند به خاطر می آورم. از آن برکه ی عمیق و مرده، متنفرم. برکه دشمن من است. حتی بیشتر از آدمها.
شام را با سر و صدا میخوریم. هرکسی با نفر کناری اش مشغول گفتگو است. خواهرهایم میخواهند از تمام جزئیات زندگی من با خبر باشند. وقتی به آنها میگویم از شغلم استعفا دادم، میز به تلخی ساکت میشود. گویا بدترین گناه ممکن را مرتکب شده ام. خواهر هایم بحث را عوض میکنند و درباره زن هایی که در زندگی با آنها معاشرت دارم می پرسند. این بحث نیست به تندی تمام میشود زیرا با کسی معاشرت ندارم. تنها کسی که خارج از کلاسها با او صحبت کرده ام، شخصی بود که در کافه سر میز من نشست و من ساعتش را نگاه کردم. این ماجرا را برای آنها تعریف میکنم. وقتی حرف هایم تمام میشود آنها هنوز منتظرند که این داستان ادامه داشته باشد. منتظر اتفاقی هیجان انگیزند. همین صحبت با یک آدم غریبه خودش هیجان انگیز ترین اتفاق ممکن است. این را به آنها میگویم. اما آنها باز با هم مشغول به صحبت می شوند و من در سکوت با خودم، شامم را میخورم. 
بعد از شام، به تنهایی به کنار برکه ای که با او خصومت دارم می روم تا سیگاری بکشم. چندین سال است که سیگار را ترک کرده ام. مادرم کنار برکه نشسته و مشغول شستن ظرف ها در آب آن است. دورتر میروم. برکه طولانی است. سنگی بر میدارم و درون آب میاندازم بلکه با فهمیدن اینکه عمق این برکه کمتر شده، قدی احساس رضایت کنم. عمق زیاد برکه، نا امیدم میکند. سیگارم را که میکشم، به سمت خانه برمی گردم، مادرم هنوز مشغول شستن ظرف است و مرا با لبخندی نگاه می کند. احساس میکنم پیرتر از همیشه است. رنگش در زیر نور کم چراغی که پشت خانه نصب شده، سفید تر به نظر می رسد. گونه هایش سرخ تر است. میخواهم با او صحبت کنم اما دل و دماغ حرف زدن ندارم. میخواهم بخوابم. لبخندش را جواب نمیدهم و به داخل خانه میروم. پله  های طبقه ی دوم را دو تا یکی بالا می روم و روی تخت کوچک دوران کودکی ام، در اتاقی که داشتم، جا میگیرم. همه چیز تاریک میشود. 
سرمایی گزنده از پنجره ای که آنرا فراموش کرده ام ببندم، به داخل اتاق می آید و بدنم را به درد می آورد. سرما از برکه بلند شده است. بلند میشوم پنجره را ببندم. نور سپیده دم، افق را روشن کرده و روی برکه افتاده. در کنار برکه، ظرفهایی را می بینم که روی زمین افتاده اند و گلی شده اند. مادرم فراموش کرده آنها را بردارد. خواب از سرم پریده. برای همین از پله ها به آرامی به طبقه پایین میروم و از خانه خارج می شوم. به سمت برکه می روم تا ظرف ها را بردارم که در آب چیزی میبینم.
بدون آنکه بفهم چه اتفاقی می افتد، خودم را داخل آب میبینم که به سمت عمق شنا میکنم. کسی در زیر آب است. کسی که پوست بدنش سفید است. کسی که صورتش چروک است. کسی که گونه هایش دیگر قرمز به نظر نمی آیند. دستانش را باز کرده. به سمتش شنا میکنم و اورا در آغوش میکشم.
روی تختم بیدار میشوم. هوا تاریک است و ساعت دیجیتالی کنار تختم، با رنگ قرمز کم سو، ساعت 8:00 شب را نشان میدهد. به سمت پنجره می روم و کافه ی روبرو را نگاه میکنم. احساس میکنم اتفاق بدی افتاده اما نمیدانم چه.
مردی که آنروز روی میز من نشسته بود را میبینم که وارد کافه می شود. به سمت کمدم میروم و لباسهایم را میپوشم و خودم را آینه مرتب میکنم. بعد به سمت کافه میروم.
کافه پر است از میزهای خالی. مرد روی یکی از میزها نشسته و مثل آنروز، به داخل لیوان قهوه اش خیره نگاه میکند. به سمتش میروم.
با لحنی آرام و با خواهش میگویم: منتظر کسی هستید؟ اشکالی داره پیشتون بشینم؟
سرش را بالا می آورد و با تعجب مرا نگاه میکند. بعد به میزهای خالی نگاه میکند. لبخندش نشان میدهد مرا به خاطر آورده. چیزی نمیگوید و با دستش، صندلی روبرویش را به من تعارف میکند. روی صندلی نشسته ام و لیوان قهوه ام در دستانم است. به ساعتش نگاه میکنم. ساعتش را از دستانش باز میکند و آنرا به سمت من میگیرد.
ساعت را از دستش میگیرم و منتظرم که چیزی بگوید. لبخندش نشان می دهد ساعت را به من داده است و تصمیم ندارد آنرا پس بگیرد.
- مگر این یک هدیه نبود؟ از سمت کسی که میشناختین؟
بدون آنکه لبخندش محو شود، گفت: چرا. یک هدیه همیشه یک هدیه است. حالا هدیه من به تو است. چقدر خوب حرفهایمان یادت است.
همانطور که ساعت را با تعجب وارسی میکردم، زیر لب گفتم: مدت زمان زیادی نگذشته است.
با تعجب گفت: البته که گذشته. از آنشب نزدیک به پنج ماه می گذرد!
اول متوجه حرفش نمیشم. ساعت عقربه ندارد. عددی هم ندارد. فقط یک صفحه ی سفید است. حالا می فهمم چرا توجهم به آن جلب شده. از دور مشخص نیست اما از نزدیک، این ساعت با بقیه ساعت ها فرق دارد. این ساعت یک ساعت خاص است. 
- پنج ماه؟ اما من شما را هفته پیش دیدم. 
مرد با تعجب مرا نگاه میکند. 
از او درباره ساعت میپرسم. تعجبش به لبخند همیشگی و حالت عادی اش تبدیل میشود. وقتی با آدمها درباره چیزهایی که میدانند صحبت میکنی، راحت ترند. برای همین با کسی حرف نمیزنم. چون من چیزهایی که آنها میدانند را نمیدانم. نمیدانم مصرف موتور ماشین چقدر است. آنها هم چیزهایی که من میدانم را نمیدانند. بهتر است که همه از هم دور بمانیم. 
- کسی که این ساعت را دارد، نیازی به دانستن زمان ندارد. زمان همیشه بوده، همیشه است و همیشه هم خواهد ماند. تا وقتی که دنیا به آن شکل که ما میشناسیمش تمام شود. زمان جایی نمیرود. زمان باعث میشود که ما دیر و یا زود و یا به موقع به جایی برسیم و یا کاری را انجام دهیم.  فقط همین.
میپرسم: 
- دنیا به آن شکل که ما میشناسیمش چگونه است؟ چگونه قرار است تمام شود؟
لبخندش محو نمیشود. به لیوان قهوه ام اشاره میکند و می گوید:
- درون لیوانت را نگاه کن. به من بگو چه میبینی.
-قهوه
-بیشتر دقت کن
درون لیوان، تصویر خودم بود که احمقانه در لیوانم به دنبال چیزی که نبود می گشتم. فقط همین. تمام مدت این تصویر در لیوان بود و من آنرا نمیدیدم.
- خودم.
باز لبخندی زد و گفت:
-بله خودت. دنیایی که ما میشناسیم همین است. خودمان. خوب به خودت نگاه کن. به دستانی که لیوان را گرفته اند نگاه کن. میلیونها انرژی صرف شده تا ما به این شکل باشیم. تک تکمان. میلیونها سال تکامل اتفاق افتاده. اما ما از چه به وجود آمده ایم؟
این را میدانستم.
-انرژی
- دقیقا. تمام چیزهای جهان از همینند. تویی که فیزیک درس میدهی، قانون پایستگی انرژی را برایم تکرار کن.
- انرژی به وجود نمیاد و از بین نمیره. 
- و ؟
- و فقط از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه.
- جهانی که ما میشناسیمش همین است. همش در حال تغییر است. جهانی که ما میشناسیم، شاید فردا تغییر کرده باشد.
ساکت می شود و به صندلی اش تکیه می دهد. میخواهم ساعت را به مچ دستم ببندم اما دور مچ دستم چیزی بسته شده است. مچ بندی پلاستیکی که آنرا به خاطر نمی آورم. نمیدانم از کجا آمده. سعی میکنم آنرا باز کنم اما نمیتوانم. مرد با تعجب تقلای من را نگاه میکند. ساعت را به دست راستم میبندم و از جایم بلند میشوم. قهوه ام تمام شده. احساس میکنم باید به خانه بروم. کمی ترسیده ام اما نمیدانم چرا. زیر لب بابت ساعتِ بی عقربه تشکر میکنم و به سمت خانه میروم. جلوی در خانه ام سه مرد ایستاده اند که دوتای آنها روپوش سفید به تن دارند. مرد سوم کت شلوار مشکی کهنه ای پوشیده. با دیدن من با آن دو اشاره می کند و هر سه به سمت من می آیند. سعی میکنم خودم را به آن راه بزنم و خیابان را به سمت کافه برگردم. اما دیر شده است. احساس میکنم میان آن دو مرد گیر افتاده ام. آنها مرا در بازوانشان محکم گرفته اند. مرد چیزی میگوید اما در میان تقلایم آن را نمیشنوم و یا میشنوم و نمی فهمم. مرا سوار ماشین می کنند و می برند.
در اتاق دکتری در یک آسایشگاه نشسته ام. نمیدانم چرا اینجا هستم. ساعت دور دستم برایم تنگ است. نگاهی به آن میاندازم و به خاطر می آورم که عقربه ای ندارد. به نظرم میرسد من کار مهمی برای انجام دادن ندارم. اضطرابم جای خود را به آرامش می دهد و در سکوت، در اتاق می نشینم و منتظر می مانم. در که باز میشود، نگاهم را از روی ساعت بر میدارم و به دکتر پیری که تازه وارد اتاق شده نگاه میکنم. کراوات قهوه‌ای رنگش روی پیراهن سفیدش افتاده و با شلوارش همرنگ است. روپوش سفیدش اتو شده است اما روی آستینش، درست کنار مچ دستش، لکه ای زرد رنگ مانده است. این لکه نشان دهنده‌ی چایی است که آنروز صبح خورده و احتمالا موقع خوردن صبحانه، مشغول خواندن چیزی بوده و دستش را روی نعلبکی یا روی میز، زیر فنجانش گذاشته. بیشتر موهایش ریخته و آن مقدار کمی که دو طرف سرش باقی مانده را، به یک سمت با دقت شانه کرده است. عینکی با قاب مستطیل به صورت زده و چشمان آبی اش از پشت آنها، برق میزنند. با من حرف میزند اما من متوجه آن لکه ام. شاید صبحانه را با عجله خورده. شاید در ماشین چای نوشیده. اما روپوشش را چرا در ماشین به تن داشت. مرا صدا میکند.
- تو نباید بدون اجازه از اینجا بری. میفهمی؟
- نه
- تو باید قبل رفتن از اینجا، به من بگی.
- چرا؟
- تو مریضی. تا خوب نشدی نمیتونی از اینجا بری
- مریضی ام چیست؟
اصلا این دکتر و اینجا را به خاطر نمی آورم. لکه ی روی آستین دکتر به شدت اذیتم میکند.
- تو شاهد یک اتفاق بد بودی. آنرا به خاطر می آوری؟
- نه
- از خانواده ات برایم بگو
- دو خواهر دارم که هردو ازدواج کرده اند. پدرم دامدار است و در کنار خانه مان، مرغ و گاو نگه می دارد و آنها را پرورش میدهد.
- و مادرت؟
تصویری محو زیر آب سرد برکه به سراغم می آید. تصویر دو دست که میخواهند مرا در آغوش بگیرند. لکه ی روی آستین دکتر مرا مضطرب کرده است. به ساعتم نگاه میکنم. عقربه ندارد. من کاری ندارم. آرام میشوم
- مادرت پنج ماه پیش مریض شد. تو آنجا بودی. آنرا به خاطر می آوری؟
- نمیدانم. چه مریضی ای؟ حالش خوب است؟ با او حرف نزده ام. خیلی وقت است.
دکتر سیگاری از جیبش بیرون می آورد و آنرا روشن میکند و به سمت من میگیرد. سیگار را از او میگیرم. من سالهاست سیگار را ترک کرده ام. از جایش بلند می شود و با زیر سیگاری کنارم می آید و می نشیند. 
- مادرت شب، وقتی مشغول شستن ظرفها بود، قلبش می ایستد. نمیتواند خودش را کنترل کند و به داخل برکه می افتد. تو صبح او را پیدا کردی. این اتفاق را به خاطر می آوری؟
در دهانم طمع استفراغ احساس میکنم. لکه ی روی آستین دکتر حالم را بد کرده است. دکتر خط نگاهم را دنبال کرده و متوجه لکه می شود. با ناخنش روی آن میکشد. به نظر نمی آید که برایش اهمیت دارد. آستینش را پنهان میکند و دوباره مرا نگاه می کند. باید به او جوابی بدهم.
-سودا
-چی؟
- سودا لکه ی چای را از بین می برد.
با تعجب به من خیره شده است. از روی میزش بلند میشود . تلفنش را بر میدارد. چیزی میگوید و تلفن را قطع میکند و به من خیره میشود. مردها می آیند و مرا می برند.

روی تختی که مال من نیست، در اتاقی که نمیشناسم بیدار میشوم. مردی بالای سرم ایستاده است. بازویم را میگیرد و مرا به دنبال خود می کشد. از او می پرسم که مرا کجا می برد. مرد چیزی نمیگوید.
دوباره در اتاق دکترم.
- از مادرت برایم تعریف کن.
لکه ای روی دستش نیست. روپوشش این بار به سفیدی برف است. به یاد برف می افتم. به یاد رد پایم روی آن. از بچه گی عاشق راه رفتم روی برف های دست نخورده بودم. من رد پا بر جا میگذارم، پس هستم. کسی به بازویم آمپولی می زند. نگاهش میکنم. زنی قوی هیکل است که روپوش سفید بر تن دارد. جرئت نمیکنم حرکت کنم.
باز هم خودم را میبینم که روی برف راه میروم. اینبار رد پایی پشت سرم نیست. مضطرب می شود. در دایره ای میدوم و به دنبال رد پا میگردم. من رد پا ندارم. می ترسم و فرار میکنم. با تمام سرعت فرار میکنم. پشت سرم را نگاه میکنم. من رد پا ندارم. من نیستم. نور اتاق چشمانم را آزار میدهد.
- از مادرت بگو
اینبار در اتاق خودمم.
- مادرم در آب بود
دکتر لبخندی تلخ می زند. دلیلش را نمیدانم.
چندی بعد، چمدانم را در بغل دارم و جلوی در آسایشگاه ایستاده ام. به ساختمان آسایشگاه خیره شده ام. تمام پنجره ها حفاظی فلزی دارند و پرده آنها کشیده است. در چند تایی پنجره، چراغ روشن است و پرده ندارند. دکتر را در قاب یکی از آنها میبینم. استکانی چای در دست دارد و مرا نگاه میکند. به این فکر میکنم که باید مواظب باشد چای، روی آستینش لکه نیاندازد. به ساعتم نگاه میکنم. ساعت عقربه ندارد. من هم کاری ندارم. نفس هایم کم کم آرام می شوند. ساعتم را در دست اشتباه بسته ام. سوار تاکسی که میشوم، آنرا باز میکنم و در آن یکی دستم می اندازم.
در کافه نشسته ام و سعی میکنم اتفاقاتی که افتاده را یکی پس از دیگری، برای مردی که که من ساعت هدیه داد تعریف میکنم. تصور میکنم او حالا دوست من شده است. با دقت به حرفای من گوش می دهد. از شروع صحبت های من، حتی یکبار هم به لیوان قهوه اش خیره نشده است. نگاهش به صورت من است و با دقت مشغول گوش دادن است. حرفهایم که تمام میشود. به فکر فرو میرود. به من میگوید که اتفاق هایی که افتاده، با توجه به شرایط من، برایم طبیعی است. گفت خیلی از آدم ها اعصابشان بعد از حادثه ای بد، دچار اختلال می شود. کارتی از جیبش بیرون می آورد و پشت آن آدرسی مینویسد.
- فردا صبح به این آدرس بیا و مرا آنجا پیدا کن.
صبح شده است. جلوی در خانه ای که آدرس پشت کارتی برای من نوشته شده، ایستاده ام. پشت در می ایستم. نمیدانم باید زنگ بزنم یا در بزنم. در خانه باز میشود و مردی روبروی من می ایستد. بله؟
چیزی نمی گویم. کارت را به او نشان میدهم. لبخندی میزند و مرا به داخل دعوت میکند. 
خانه بزرگ و قهوه ای است. کف و دیوارهایش چوبی است و سراسر آن، حتی روی سقف، گل و گیاه کاشته اند. درختچه های کوچک و بزرگ از اینور و آنور سر بیرون آورده اند. مرد مرا به اتاقی بزرگ راهنمایی میکند. داخل اتاق تعدادی آدم نشسته اند و به آرامی حرف می زنند. با وارد شدن من، سکوتی  حاکم می شود و مردی که ساعت را به من هدیه داد، به سمتم می آید و استقبال گرمی از من میکند. گویا همه آنجا مرا می شناسند. همه از جایشان بلند می شوند و یکی پس از دیگری با من دست می دهند و حالم را میپرسند. در جمعشان مینشینم و ساکت می مانم. 
مردی که هیچ مویی روی سر و صورتش نبود – حتی ابرو – با لبخند به ساعتم اشاره میکند و به مردی که به من ساعت را هدیه داد میگوید:
-آه. پس ساعتت اینجاست.
مرد میخندد و در جواب میگوید:
- این دیگر ساعت من نیست. رفت پیش کسی که بیشتر از من به آن احتیاج داشت.
- البته، وقتی من آنرا به تو دادم، تو بیشتر از من به آن احتیاج داشتی. حالا هم دست صاحب دیگری است. این خیلی خوب است.
با لبخند مرا نگاه میکند و با صدای بلند رو به جمع میگوید:
- خب. وقتش رسیده است. سرجایتان بنشینید.
افراد یکی پس از دیگری از جایشان بلند میشوند و کف زمین مینشینند. وقتی خانه از تکاپو می ایستد، همه روی زمین، به شکل دایره نشسته اند و وسطشان خالی است. فقط من روی صندلی نشسته ام. نمیدانم باید چه کنم.
مرد بی مو، با لبخند به من اشاره میکند. جایی را در میان دو نفر نشان میدهد. به سرعت و بدون هیچ حرفی، دایره باز تر می شود و جایی که او لحظه ای به آن اشاره میکرد، به اندازه ‌ی یک نفر خالی میشود. دایره بازتر شده است. در آنجا، در کنار مردی که ساعت را به من هدیه داد می نشینم. ثانیه ای بعد، چشمهای همه بسته است. از همه صدای زمزه ای مثل زنبور بلند می شود. صدا ها با هم متفاوتند. مرد بی مو کناری ایستاده و دایره را زیر نظر دارد. با سر به من اشاره ای میکند. میفهمم که من هم باید همان صدا را از خودم خارج کنم. چشمانم را میبندم و با دهان بسته، مثل بقیه، صدای «اوم» ممتدی از خودم بیرون می فرستم. صداها بلند و آهسته است. صدای من از همه آهسته تر است. میتوانم صدای مردی که به من ساعت را هدیه داد را تشخیص دهم. نمیتوانم دلیل این کار را بفهمم. اما نمیتوانستم این صدا را متوقف کنم. کمی بعد، دیگر صدای بقیه قابل تشخیص نبود. صدای زمزمه یکی شده بود. انگار همه‌ی ما یک نفر بودیم. همه همزمان و با یک صدا، صدای ممتدی تولید میکردیم. احساس میکردم تمام این صدا از من بیرون می آید. احساس میکردم در این دایره، تنها یک قلب میتپد و آن قلب، مال من است. احساس میکردم همه ی دردهایم را میتوانم از طریق این صدا به بقیه بفهمانم. احساس میکردم این صدا، دردهایم را شفا میدهد. این صدا صدای یکی شدن این دایره بود. دایره ای که فراموش کرده بودم. دایره ای که درد مرا می فهمید. دایره ای که از من میخواست بلند تر فریاد بزنم. صدایم را بالا ببرم. صدای زمزمه که حالا  هماهنگ بود، با من بالا و پایین می آمد. صدا دردهایم را شفا داد. نمیدانم چه مدت طول کشید. اما بالاخره وقتی چشمانم را باز کردم، گونه هایم خیس اشک بود. احساس سبکی میکردم.
همه ساکت بودند و با آرامش به  هم نگاه می کردند. احساس میکردم همه را میشناسم. همه دردهایشان را. و همه هم مرا میشناسند. همه‌ی دردهایم را.
مرد بی مو، به وسط دایره آمد. آینه ای کوچک در دستانش بود و جلوی تک تک آدمهای در دایره نگه میداشت و صحبت میکرد. روی صحبتش با همه بود. وقتی به من رسید. متوجه شدم که آینه را کج گرفته است. به جای صورت خودم، صورت کسی که بغل دستم نشسته بود را میدیدم و او هم مرا میدید. مرد بی مو شروع به صحبت کرد:
- به خودتان نگاه کنید. به دستهایتان. به صورتتان، به بدنتان. بدن شما، نشان میدهد که شما تنها نیستید. بدن شما، نگاه دار شما است. بدن شما، جای روحتان است. بدن شما، ابزار ارتباط روحتان با روح نفر کناریتان است. داخل بدن شما، به جز گوشت و استخوان، فکر و روحی است که ثابت می کند شما چیزی بیشتر از آنچه که نشان میدهید هستید. همه ی شما مثل هم هستید. بین شما و نفر کناریتان هیچ فرقی نیست. تمام چیزهایی که در این دنیا تجربه میکنید، تجربه های بدنتان است. تمام دردها، رنج ها، خوشحالی ها و غم ها، تمام دوستی ها، تمام تجربه ها، تجربه های بدنتان است. این بدن از بین میرود و همینطور تمام این احساسات. روحتان را آزاد بگذارید. این بدن و این احساسات واقعی نیستند. روحتان واقعی است. خودتان واقعی هستید. اجازه بدهید چیزهایی را فراتر از تجربه های مادی احساس کنید. اجازه بدهید روحتان چیزها را لمس کند. با روحتان احساس کنید. نگذارید بدنتان سرد و گرم شود. با روحتان گرما و سرما را احساس کنید. با روحتان بخندید و با روحتان گریه کنید. روح همگی شما یکی است. روح شما تنها نیست.
بعد از آن روز، چندین دفعه دیگر نیز در این جلسات شرکت کردم. عضویت در این گروه آسان نیست. باید زندگی و ذهنت از همه‌ی چیزهای اضافی، چیزهایی که نیاز نداریم ولی آنها را میخواهیم، پاک کنیم. خانه ام را عوض کرده ام و خانه ای کوچک تر گرفته ام. اسباب و اثاثیه‌ی خانه ام به یک میز تحریر، یک تخت، یک کتابخانه با چندین کتاب و یک گلدان خلاصه می شود. گلهای کاکتوسم را در پارک کاشته ام و گلی دارم که نامش را نمیدانم ولی میدانم هرروز به مراقبت من نیاز دارد. مرد بی مو آنرا به من داده و مسئولیت نگه‌داری از آنرا به من سپرده است. این گروه، قوانین و مقررات خاص خودش را دارد. همه باید فقط به اندازه نیاز لباس داشته باشیم. تلویزیون و مجلات گناه بزرگی محسوب می شود. مرد بی مو میگوید این دو یکی از عوامل تنهایی انسانها هستند. میگوید تلویزیون و مجلات چیزهای مادی و بی ارزش را تبلیغ می کنند و آنها را به عنوان باید های زندگی به انسانها دیکته می کنند. هر هفته چهارشنبه باید در جلسات حاضر باشیم. زمان شروع جلسات متفاوت است چون اهمیت زمان برایمان فراتر از ثانیه ها و دقیقه هاست. زمان برای ما، به صورت خطی جلو می رود و دارای پستی و بلندی نیست. دقیقه های با ارزش و بی ارزش نداریم و هدفمان هر ثانیه این است که برای آینده ی انسانیت تلاش کنیم. برای آینده خودمان تلاش کنیم. هر ثانیه باید برای آرامش و فهم مردمانی که گم شده اند مصرف شوند. این گروه یک نام هم دارد. «سپر انسانیت». ما سپری برای انسانیت در برابر همه‌ی چیزهای بی ارزش هستیم.. ما سپری برای تنها نبودن انسان ها هستیم. ما سپری برای نگاه داری از تمدنی که سالهاست مریض شده است هستیم. تک تک ماها، دربرابر همه‌ی انسانهای روی کره‌ی زمین، مسئولیت داریم. دوره های مختلفی را گذراندیم و رژیم های غذایی متفاوتی گرفتیم. بعد از مدتی، مرد بی مو همه را به خانه اش فرا می خواند و می گوید که  برای همه ی اعضای گروه ماموریت دارد. می گوید تعدادی از ماها به اندازه کافی پیشرفت کرده ایم که بتوانیم سهم خودمان را نسبت به جهان ادا کنیم. به چند نفر بلیتی می دهد و میگوید باید به جایی دیگر بروند و کلاسهایی که اینجا برگزار می کنیم را، در آن شهر برگزار کنند. مرا به کناری می کشد. میگوید برای من ماموریتی دیگر دارد. 
وقتی اتاق خالی می شود. به من میگوید:
- از روز اول راه زیادی آمده ای. مگر نه؟
جواب مثبت می دهم
ادامه می دهد:
- حاضری فرا تر نیز پا بگذاری؟ می پرسم چقدر فراتر؟ جواب میدهد: خیلی فراتر. فراتر از چیزهای که فکرش را بکنی. چشمانم را می بندم و ثانیه ای فکر میکنم. برایم در این دنیا چیزی برای ترسیدن برایم وجود ندارد. چشمانم را باز میکنم و جواب میدهم: بله. حاضرم. مرا به اتاقی می برد و قفل قفسه ای را باز می کند. شیشه ای کوچک و کریستالی را بیرون می آورد و جلوی صورت من میگیرد. درون شیشه مایع صورتی رنگی به روشنی سو سو می زند. 
- این چیست؟
- برای نوشیدن است
- چه کار میکند؟
دستم را می گیرد و شیشه را درون مشتم جا میدهد. چند قدم دور می شود و شروع به قدم زدن دور اتاق می کند.
- باید رازی را با تو در میان بگذارم. درباره کیمیاگری چه میدانی؟
میخندم و میگویم: تبدیل کردن همه ی عناصر به طلا؟
خیلی جدی پاسخ می دهد: نه.
خنده ام خشک می شود و نگاهش میکنم.
- سالهای سال، کیمیاگران تلاش کردند تا عناصر مختلف را تبدیل به هم کنند. کیمیاگری نوعی تحقیق در طبیعت است و بسیاری از علوم و فنون را شامل می شود. انسان های معروفی کیمیاگر بودند. مطمئنا اسم تعدادی از آنان را شنیده ای، افرادی مثل اسحاق نیوتن و رابرت بویل.
ساکت می شود.
به او میگویم این افرادی که نام برده دانشمند بوده اند و من چیزی از کیمیاگری آنها نمیدانم. پاسخ می دهد:
- این افراد، باید با استفاده از دانش سنتی، قواعد قدیمی و فرضیه هایشان، اسرار جهان مادی را کشف می کردند. آنها کشف کردند که تمامی مواد پس از تغییرات شیمیایی، دارای برخی اصول هستند. یعنی چیزی در ساختار آنها، حتی بعد از تغییرات فیزیکی، ثابت می ماند. آن چیزها بدلیل وجود نیروهای خارجی، مثل آب و هوا و نور و ... مخفی می ماندند و فقط در شرایط خاص و با استفاده ی صحیح نمودار می شدند.
گفتم:
- پس چرا تا کنون کسی موفق نشده است تا چیزی را به طلا تبدیل کند؟ حتما این قضیه خیلی سر و صدا می کرد!
نفسی کشید و گفت:
- طلا را فراموش کن، سالها پیش دانشمندی بنام جرج اهساو موفق شد که با استفاده از جریان الکتریسیته، سدیم را به پتاسیوم و بعد از آن، کربن و اکسیژن را به آهن تبدیل  کند. این آخرین خبری بود که جامعه ی بیرون از کیمیاگران شنید.
با سردرگمی پرسیدم:
-جامعه ی بیرون؟
- جامعه ی مردم. جامعه جهانی. کیمیاگران از آن سال همه چیز را از مردم پنهان کردند.
-چرا؟
- خودت فکر میکنی چرا؟
-طلا؟
- صد البته. و جنگ ها و جنایاتی که این اسم، همه جا با خود به یدک می کشد.
شیشه را در نور می گیرم و تکانش میدهم.
- خب این چیست؟
- یکی از دستاوردهای علم کیمیاگری. این ماده خصوصیات فیریکی بدن را تغییر می دهد و آنرا تبدیل به چیزی دیگر میکند.
- به چه؟
- به چیزی فراتر از انسان. عنصرهای بدن انسان همه طبیعی هستند و در نتیجه قابل تغییر. بسته به شرایط بدن هر انسان، تغییرات مختلفی اتفاق می افتد.
بعد از گفتن این حرف، از پارچی که روی میز بود، برای خودش در لیوان، آب پر کرد و بعد انگشتش را درون آب فرو کرد. بعد، انگشت خیسش را روی دیوار کشید.
به دیوار نزدیک شدم و آنرا نگاه کردم. جای که لحظه ای رد خیسی باقی مانده بود، جوانه ی گیاهی به وجود آمد. با تعجب چند قدم به عقب برداشتم. نمیدانستم چه بگویم. شیشه را درون مشتم فشار میدادم و لحظه ای ترسیدم آن را بشکنم.
خندید و گفت: باروری زمین با استفاده از آب، چیزی بود که این محلول به من هدیه داد. اکنون نوبت تو است که هدیه ات را دریافت کنی.
با من من پرسیدم: چرا من؟ چرا بقیه نه؟
لبخندی زد و  گفت: دقیقا بدلیل همین سوالت. برای اینکه تو چیزی را برای خودت نمیخواهی و حاضری نفر آخر در صف قدرت باشی. ما به آدم هایی مثل تو واقعا نیاز داریم. آدم هایی که خودشان را فدای طبیعت و بقیه ی انسان ها می کنند. 
- فدای طبیعت شدن یعنی چه؟
- یعنی جهان هستی را بالاتر از خود دیدن. وقتی انسان ها، جدا کردن خود را از طبیعت متوقف کنند، و بداند که جامعه ی انسانیت به تنهایی ارزشی ندارد، و فقط و فقط در درون طبیعت و همگام با آن معنا پیدا می کنند، آنوقت خیلی کارهایی که باید انجام شود را انجام میدهند.
- باید با این شیشه چه کنم؟
- خب معلوم است. آنرا بنوش و صبر کن.
در شیشه را باز کردم و شیشه را به دهانم نزدیک کردم و آنرا نوشیدم.
- طول می کشد تا اثر کند. میتوانی همینجا استراحت کنی. خانه ی من در اختیار تو است.



وقتی بیدار می شوم که هوای بیرون تاریک است. سعی میکنم از جایم بلند شوم، اما نمیتوانم تکان بخورم.  مرد از راه می‌رسد، مرا بلند می‌کند و به اتاق نشیمن می‌برد. لیوانی پر از آب می‌آورد و زیر پایم می‌ریزد و برگهایم را نوازش می‌کند.
اکنون بطور حقیقی فدای طبیعت شده‌ام. من خود طبیعت شده ام.

پایان
مهدی مقدمی طالمی


پست‌های معروف از این وبلاگ

تاریکی مطلق

داستان کوتاه خزیدن

داستان کوتاه در رو قفل کن