جایی در آنطرفِ علفزار

جایی در آنطرفِ علفزار
نوشته‌ی مهدی مقدمی طالمی

همه چیز خاکستری شده است، زمین و سبزه و هوا و حتی من. در مه میدوم، تنها، بی مقصد. هر نفس سوزشی است که در سینه ام احساس می شود، اما این سوزش را با گرمای جان می پذیرم، زیرا نشانی از زنده بودن من میدهد. من دوست دارم زنده باشم. به دشتی می رسم که تاریک است، روبرویم علفهایی است که تا سرم قد کشیده اند، آنها را کنار میزنم و قدم به میانشان میگذارم و از نظرها پنهان می شوم.
این رویایی است که هر شب دارم. هیچوقت آنطرف علفزار را ندیده ام. در واقع در زندگی واقعی هم هیچوقت علفزاری ندیده ام. من در دنیایی زندگی میکنم که فقط درخت و گل و گیاه را میتوان در فیلمها دید یا درباره آنها در کتابها خواند. صدها سال پیش، همه‌ی گیاهان در اثر تغییرات گرمایشی زمین از بین رفته اند. این را میدانم که دانشمندان سعی در پرورش گیاهان گلخانه‌ای دارند اما، هیچ چیز دیگر حاصلخیز نیست. نه خاک، نه هوا.

علفزاری که در رویاهایم میبینم، شبیه به فیلمهاست. قد علفها بلند، رنگشان سبز تیره و بویشان، بوی باران و خاک خیس و نمناک است. نمیدانم که علفها چه بویی دارند، اما شرط میبندم چیزی شبیه به بوی خاکی است که رویش باران می بارد.
ما در مدرسه یاد میگیریم که چطور از زمین محافظت کنیم تا اوضاع بدتر نشود. چه اقداماتی و چه تصمیماتی باید بگیریم تا سرنوشت حیواناتی که روی زمین باقی مانده اند با گیاهان یکی نشوند. منبع اصلی غذای ما، چیزهایی هستند در آزمایشگاه ها و کارخانجات تولید میشوند. ما در مدرسه تولید غذا را یاد میگیریم.

یاد میگیریم چطور اشتباهات انسانهای گذشته را تکرار نکنیم، یاد میگیریم چطور زنده بمانیم.
من از صمیم قلب به این اعتقاد دارم که هر  تصمیمی که میگیریم، سرنوشت ساز همه‌ی زمین است، منظورم این است که اگر رئیس یک کارخانه تصمیم بگیرد فلان ماده را به محصولاتش اضافه کند، یا فلان کشور تصمیم بگیرد شکار حیوانات را آزاد کند، شاید این آخرین تصمیمی باشد که گرفته می شود، یعنی جهانی باقی نخواهد ماند تا بتوان اشتباهات گذشته را در آن جبران کرد. به نظرم این قضیه درباره کوچکترین چیزها هم صحیح است، یعنی هر کاری که انجام می دهیم، هر حرفی که میزنیم و یا هرچیزی که یاد میگیریم، امکان دارد آخرین باشد. امکان دارد آخرین کاری باشد که انجام دهیم و یا آخرین حرفی باشد که خواهیم گفت. پس باید چه در جنبه های دولتی و کشوری، مواظب تصمیمات بزرگ بود و در جنبه های فردی و زندگی روزمره، مواظب تصمیمات کوچک بود.
در کتابها و فیلمهای قدیمی میبینم که مردم برای شنا به دریا و رودخانه می رفتند. دیگر رودخانه‌ای هیچ جای زمین باقی نمانده و اندکی که از دریاها و اقیانوسها در دو اطراف جهان باقی مانده، صنعتی شده و آب آنها توسط کارخانه ها به آب آشامیدنی تبدیل می شود. دیگر از ماهی ها یا موجوداتی که در آن زندگی می کردند اثری باقی نمانده است.
کاغذی که از آن برای نوشتن استفاده میکنم، از سنگ و خاک درست شده است. از کتابها و فیلمهای قدیمی فهمیدم که قبلا از درختان کاغذ درست میکردند. به نظرم واقعا این کار احمقانه بود. ای کاش قدیمی ها تصمیمات بهتری میگرفتند.
به دلیل رویاهایی که میبینم، دکتر برایم نوشتن تجویز کرده. گفته رویاها، کابوسها و همه ی افکارم را بنویسم تا احساستم به جای شبها در خواب، روزها روی کاغذ تخلیه شوند.
دکتر به من گفته است که این نوشته ها باید طوری باشد که بعدها که آنها را خواندم، بتوانم خودم را از طریق این نوشته ها بشناسم. گفته است حقیقت را درباره خودم بنویسم. اما چگونه خودم را بشناسم؟ حقیقت من چه است؟
آیا حقیقت ما خانواده، دوستان و اطرافیانمان است؟ آیا رژیم غذایی و لباسهایی که میپوشیم است؟ آیا فیلمها، کتابها و آهنگهایی که گوش میدهیم، شخصیت ما را می سازند؟ اگر کسی یک عمر فیلمهای انقلابی نگاه کند، آیا شخصیتش با چگوارا برابری میکند؟
البته که تمام چیزهای نامبرده در بالا، روی شخصیت تاثیرگذار هستند، اما نظر من درباره حقیقت هر شخص، این است که به چه می اندیشند و اراده شان چقدر قوی است. آیا آنقدر قوی هست که وقتی گشنه و تشنه می شوند، آب و غذا نخورند؟ آیا آنقدری قوی هست که مثل چگوارا، جانشان را سپر سینه هایشان کنند و برای یک ایده، دست به انقلاب بزنند؟
اندیشه و اراده، دست در دست هم، حقیقت هر شخص را می سازند. انسان نیاز است تا حقیقتش را بداند تا بتواند آنرا زندگی کند. همانگونه که قدیمی ها گفته‌اند، هرکس حقیقتش را زندگی کرده است، با افتخار زیسته است.
من هم میخواهم با افتخار زندگی کنم، منظورم این است که، چه چیزی بالاتر از با افتخار زیستن است؟
برای اینکه بتوان این عمل را انجام دهم، نیاز دارم حقیقتم را بشناسم، اگر به نظرم ارزش داشت تا آنرا زندگی کنم، این کار را انجام دهم و اگر حقیقتم را بی ارزش دانستم، آنرا تغییر دهم و با ارزش کنم.
بی ارزشی یا با ارزشی یک حقیقت، چگونه مشخص میشود؟ منظورم این است که شاید این قضیه برای همه نسبی باشد. شاید چیزی که به نظر من بی ارزش است، برای کس دیگر با ارزش باشد. برعکس همین قضیه هم صدق می کند.
به نظر من، همانطور که بدن ورزشکاران با تمرینات مستمر، قوی می شود و توانایی هایش بیشتر می شوند، مغز انسانها هم باید با کتاب بهتر شود. برای همین است که زیاد کتاب میخوانم. موضوع مورد علاقه ام گیاهان هستند. به نظر من وقتی فکرم با خواندن و فهمیدن افکار بقیه، قادر به درک بسیاری از چیزها شد، قوی تر می شود. فکر قوی باعث میشود دقیق تر ارزش گذاری کنم و در نتیجه، حقیقتم را بهتر آشکار و انتخاب کنم.
به نظر من فرق ما با حیوانات همین است. از گرگی که 5 سال تمام شکار کرده و گوشت قرمز خورده، نمیتوان انتظار داشت که ناگهان انتخاب کند تا شکار را ترک، و گوشت سفید بخورد. نمیتوان از او انتظار داشت که ناگاه تمام حقیقت درنده خویی اش را ترک کند و جور دیگری زندگی کند.
اما از آدم ها میتوانند این کار را انجام دهند. میتوانند انتخاب کنند از فردا آشغال هایشان را روی زمین نریزند و یا هزاران انتخاب دیگر. آدم ها به راحتی میتوانند این کارها را انجام دهند اما نباید از آنها انتظار انجام این اعمال را داشت. آدمها خویشان از گرگها وحشی تر و ویران کننده تر است. آنها میتوانند خوب و مهربان باشند، اما نمیخواهند. اما میتوانند درست زندگی کنند و درختها را برای کاغذ قطع نکنند، اما نمیخواهند. اگر من به جای مسئولان دولتی سالهای قدیم بودم، سعی میکردم دلیل اینکه آدمها چرا اینها را نمیخواهند را پیدا کنم و آنرا حل کنم. به نظرم الان دیگر برای انجام این عمل دیر شده است.
سطح امید به زندگی مردم بسیار پایین است. دیگر کسی خوشحال نیست. دیگر مانند فیلمها، رنگ سبز درختان و رنگهای مختلف گلها در شهرها به چشم نمیخورند. همه چیز خاکستری است و مردم فقط زندگی میکنند. به نظرم یکی از دلایل این رفتار، خوردن غذاهای شیمیایی است. اما تنها همین منبع غذایی برای سراسر جهان در دسترس است.
دلم میخواست در گذشته زندگی میکردم. دلم میخواست در زمان و مکان متفاوتی به دنیا می آمدم. اما با هرکسی که صحبت میکنم، گویی او هم همین آرزو را دارد، که جای دیگری در زمان دیگری به دنیا می آمد. آیا قدیمی ها هم اینچنین بودند؟ آیا آنها هم آرزو داشتند که جای دیگر و زمانی به جز زمان خودشان، به دنیا آمده بودند؟ انتظار داشتم این آرزو از من شخص خاصی بسازد. فکر میکردم من تنها کسی هستم که اینگونه فکر میکنم. وقتی هم متوجه شدم که همه اینطور فکر میکنند، عمیقا تعجب کردم. اگر اینچنین است، پس چرا کسی چیزی را عوض نمیکند؟ چرا هیچ چیز تغییر نمیکند؟
چرا همه فقط آرزوی تغییر دارند اما اراده ی انجام دادن آنرا ندارند؟ یعنی کسی حقیقتش را پیدا نکرده؟ یا پیدایش کرده اند ولی توانایی زندگی آنرا ندارند؟
دوست دارم بدانم دقیقا در چه زمان و مکانی، انسانها آنقدر قوی و لایق بودند تا حقیقتشان را پیدا، و آنرا زندگی کنند. دوست دارم بدانم دقیقا این حجم از رذالت و پستی، چه زمانی در میان انسانها پخش شد، تا اگر شانسش را داشته باشم، بتوانم دقیق بدانم چه زمان و مکانی را باید برای زندگی کردن انتخاب کنم تا در میان آدمهایی باشم که حقیقی هستند.
گاهی وقتها خودم را دقیق در آینه بازرسی میکنم. به چشمهایم نگاه میکنم. مردمک قهوه‌ای درون چشمانم شبیه به کرات آسمانی است. دندانهای زرد و گودی زیر چشمانم را نگاه میکنم. آنها را دوست ندارم اما نمیتوانم از وجودشان جلوگیری کنم. آنها حقیقت من هستند. حقیقت همه ی آدمها دور و برم هستند. حقیقت همه ی آدم هایی که فقط محصولات شیمیایی را استفاده میکنند و همه ی زندگی شان شیمیایی است، است. به پوستم دست میکشم. بیشتر وقتها احساس میکنم چند لایه کثیف روی آن شکل گرفته اند، بیشتر این احساس را وقتی دارم که از مدرسه، یا از سخنرانی های دینی به خانه بازمیگردم. احساس میکنم تمام صابونها و تمام آبهای در حمام، نمیتوانند این کثافتها را از روی بدنم پاک کنند. من روی این موارد بدنم انتخابی ندارم. تنها چیزی که میتوانم آنرا پاکیزه نگه دارم، فکر و اندیشه ام است. باید مواظب باشم حرفها و اعمالم شبیه به اندیشه ام پاک باشند، چرا که میخواهم با افتخار زندگی کنم.
به موزیکهای قدیمی علاقه دارم. آهنگهای این دوره زمانه، همه شان صدای مواد شیمیایی و کارخانه میدهند، احساس صنعت میدهند. نمیتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم.
میخواهم خیلی چیزها را درست کنم، اما ترس اینکه کاری از من بر نیاید، مرا آزار میدهد. میترسم تمام زندگی ام را وقف تغییری کنم که هیچوقت اتفاق نمی افتد. آیا این دلیلی است که کسی، دست به انجام کاری نمیزند؟ آیا این جواب همان سوالم است، که چرا کسی برای تغییر چیزی تلاش نمیکند؟
ترس، احساس عجیبی است. حتی از عشق هم پیچیده تر است. همیشه سعی داشته ام که بتوانم بر آن چیره شوم. این عمل خیلی به کندی جلو میرود، چرا که از خیلی چیزها میترسم و غلبه بر آنها، برایم بسیار سخت است.
از مردن میترسم ولی بیشتر از آن، از زندگی هراس دارم، از آدمها میترسم ولی بیشتر از آن، از تنهایی هراس دارم.
شاید تا روز مردنم، ترس تنها احساس بدی باشد که همراه خود به آن دنیا میبرم، چرا که همانطور که گفتم، ترس پیچیده است و همه ی ترسها هم بد نیستند. گاهی وقتا ترس از چیزی، سلامتی آدم را حفظ میکند و شاید جانش را هم نجات دهد.
مشکلی که الان با آن دست و پنجره نرم میکنم، رویاهایم است. باید سعی کنم در رویاهایم، علفها را رد کنم، آنطرف علفها را ببینم، شاید بتوانم اینگونه بفهمم از چه، یا به سوی چه فرار میکنم. شاید اینگونه توانستم بر یکی از ترسهایم هم غلبه کنم.
دکتر گفته بهترین راه مبارزه با ترس نوشتن درباره خودم است. پس همانطوری که سربازان قدیم لباس جنگ میپوشیدند و اسلحه به دست میگرفتند، لباس پوشیده ام و قلم به دست گرفته ام. فرق این است، هدف قلم کشتن کسی نیست. هدف قلم ساختن خود انسان است.

/پایان

پست‌های معروف از این وبلاگ

تاریکی مطلق

داستان کوتاه خزیدن

داستان کوتاه در رو قفل کن