تومور

 

احساس میکنم آب تموم سرم رو دوره کرده و توی شش هام جمع شده. دلم میخواد با تموم وجود داد بزنم و کمک بخوام، ولی ته دلم میدونم کسی نیست کمکم کنه. یه حسی بهم میگه اگه کسی صدام رو بشنوه هم به کمکم نمیاد. ته دلم از همه ناامیدم، ته دلم به هیچکس اعتماد ندارم. حتی خود خدا. من تنهام. تنها دارم زیر آب خفه میشم. تنها دارم میمیرم.

با تکونی که اتوبوس توی ایستگاه میخوره، از غرق شدن نجات پیدا میکنم. صورتم به یه شکل محوتوی شیشه افتاده. حس میکنم روح شدم. میشه از این طرف صورتم، اونطرفش رو دید. دارم محو میشم. شاید واسه همینه که هیچکس، هیچوقت من رو نمیبینه. شاید واسه همینه که هیچکس صدامو نمیشنوه. شاید واسه همینه که میون این همه آدم، فقط منم که دارم غرق میشم. شاید واسه همینه که میون اینهمه آدمه، فقط منم که دارم میمیرم. باید از اتوبوس پیاده شم. خودمو مثل موش جمع میکنم. از لابلای مردم رد میشم. به کسی برخورد نمیکنم. میترسم روح باشم. میترسم اگه به کسی برخورد کنم، از جاش بپره. میترسم بترسه و بسم الله بگیره. میترسم با بسم اللهش، من ناپدید شم.

از اتوبوس که پیاده میشم، متوجه میشم آسمون بنفشه. حس میکنم هرچی که جلوتر میرم، صورت آدمها تغییر میکنه.

یکی از اونا نزدیکم میشه. دیگه نمیشه اسمش رو آدم گذاشت. زیرچشماش گود افتاده، نصف دندون های زردش شکسته.

باهام حرف میزنه، ازم یه چیزی میخواد، اما نمیتونم حرفاشو بفهمم.

دلم میخواد از ترس فریاد بزنم. دلم میخواد بگم تنهام بذاره. بگم دست از سرم برداره.

میدونم منم دارم تغییر میکنم. میتونم تغییر رو توی خودم حس کنم. میتونم توی استخونهام حس کنم.

میتونم توی دلم حسش کنم. دلم بهم میپیچه. دوست دارم بالا بیارم. دوست دارم روی اون آدم بالا بیارم. بجاش تصمیم میگیرم ازش دور شم.

نمیتونم آب دهنم رو قورت بدم. حس میکنم یه چیزی توی گلوم گیر کرده. چشمام رو میبندم و تصور میکنم که فریاد میزنم

تصور میکنم فریاد میزنم و صدام کل شهر رو برمیداره. تصور میکنم که همه گوشهاشون رو گرفتن که صدام کرشون نکنه.

حالا حتما دیگه همه متوجه من شدند. حالا میدونن من کی ام. حالا نزدیکم نمیان.

چشمام رو باز میکنم. آسمون رنگش آبیه. آدمها دوباره به شکل معمولیشون برگشتن. خدایا، چه بلایی داره سر من میاد؟

روزها همینطور به سرعت میگذرن. من هنوز نفهمیدم چه اتفاقی داره برام میوفته. اما میدونم یه چیزی تو راهه. گاهی وقتا رنگ ها عوض میشن. گاهی وقتا صداها قطع میشن. بیشتر وقت ها حس میکنم زیر آبم. صداها قابل تشخیص نیستن. بیشتر وقتها حس میکنم سرم گیج میره. بیشتر وقتها حس میکنم دارم غرق میشم.

میدونم یه چیزی تو راهه. میدونم یه اتفاق بد میخواد بیوفته. میدونم دارم عوض میشم. ولی نمیتونم بفهمم آیا این منم که دارم عوض میشم؟ یا دنیاست که داره عوض میشه؟ چرا کسی به جز من اینجوری نیست؟ خیلی احساس تنهایی میکنم. با کوچیک ترین صدا از جا میپرم. گاهی وقتها موتورها و ماشینها میخوان من رو زیر بگیرن. من متوجه شون نمیشم. اونها هم متوجه من نمیشن، اگه هم میشن، به روی خودشون نمیارن. میخوان از رو من رد شن، میخوان من نباشم. 

من فقط خودم رو دارم، اما دوست خوبی برای خودم نیستم. دلم میخواد تموم شه. دلم میخواد آروم شه. همه چی. دلم میخواد همه چی آروم شه. این چه حسیه؟ چرا تا مرز غرق شدن میرم ولی نمیمیرم؟ خدایا؟ من چرا نمیمیرم؟

نمیدونم چی شد. نمیدونم چطور شد. یه آن توی خیابون بودم. گرمای آفتاب به سرم میتابید. یادمه سرم رو بردم بالا و نگاش کردم. خورشید رو میگم. مستقیم تو چشاش زل زدم. میتونستم چشماش رو ببینم که به من خیره شده. میتونستم بفهمم که از من عصبانیه، اما نمیدونستم چرا. همه زورش رو جمع کرد و همه گرماش رو تابوند به من. دلم میخواست ازش بپرسم چرا اینجوریه؟ چرا با من بده؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ از من انتقام چی رو میگرفت؟ عرق از روی پیشونیم میریخت پایین. نمیدونم چی شد.

 توی یه اتاق بیدار شدم. اتاق بیمارستان. دکتر بهم گفت سکته مغزی کردم. گفت توی سرم یه غده است. گفت باید به سرعت عمل شم. گفت باید غده رو بردارن.

اونی که باید برداشته میشد، غده‌ی من نبود. دکتر میخواست من نفهمم که چرا میخواست مغزم رو باز کنه. دکتر شبیه اون آدمهایی بود که زیرچشماشون گود افتاده بود. شاید اصلا دکتر نبود. وقتی شلوغ شد، لباسامو پوشیدم و از بیمارستان زدم بیرون. نمیخوام بهشون این فرصت رو بدم که من رو عوض کنن. چیزی که باید برداشته شه، غده‌ی من نیست. این مغز جامعه است که باید باز بشه. این غده‌ی جامعه است که باید برداشته بشه. این مغز میلیونها آدمه که باید تغییر کنه. خدایا، چرا اینقدر من تنهام؟ چرا من رو در برابر میلیونها آدم گذاشتی؟ خدایا چرا همه با من دشمنن؟ خدایا چرا همه با هم دشمنن؟ خدایا چرا من نمیتونم نفس بکشم؟ خدایا، چرا این سرنوشت رو برای من نوشتی؟

یه روز آفتابی دیگه شروع میشه. از خواب که بیدار میشم، حالم بد میشه، سه بار بالا میارم. میدونم اون روز رسیده. اون اتفاقی که منتظرش بودم، امروز رسیده. خیلی وقته منتظر امروز بودم. دلم هوس دریا کرده. دوست دارم باد بخوره توی صورتم. ساکم رو میبندم. از خونه که میزنم بیرون، خورشید نورش رو میتابه روی صورتم. میتابه روی موهام. بهش خیره میشم. اونم به من خیره میشه. دیگه زورش به من نمیرسه. من قوی تر شدم. ازم میترسه، میره پشت ابرا. دیگه نمیبینمش. چند دقیقه به آسمون خیره میشم و بعد، خودم رو به ترمینال میرسونم و سوار اتوبوس میشم. چند ساعت تحمل کنم تمومه، چند ساعت تحمل کنم، خودم رو به دریا رسوندم. خدایا، چرا وقتی منتظر رسیدن به یه جا میشی، دیرتر میرسی؟ خدایا چرا وقتی یه چیزی رو میخوام، از من دورترش میکنی؟ خدایا چرا دنیا رو اینجوری درست کردی؟ چرا زمین رو گرد آفریدی؟ چرا هیچی تمومی نداره؟ چرا زمین دور خودش میچرخه؟ خدایا چرا آدم دور خودش میچرخه؟

بوی دریا میره توی دماغم. میپیچه توی مغزم. خدایا، چرا دنیا دور سرم میچرخه؟

میخوام برم توی آب. من هرروز تا مرز غرق شدن میرم. من دیگه نمیترسم. خدایا، پیش تو چه خبره؟ اونطرف هم اوضاع همینه؟ اونطرف هم میخوای غرقم کنی؟ برای من دیگه فرقی نداره. من دیگه نمیترسم. من دارم میام چون اینجا دیگه چیزی نمونده. اینجا زور خورشید هم بهم نمیرسه. خدایا، خودت منو ببر بالا. خودت بغلم کن. میگی اول من حرکت کنم؟ شروعش با من ولی خدا، خدایا، تو تمومش کن.


//پایان

مهدی مقدمی طالمی

پست‌های معروف از این وبلاگ

تاریکی مطلق

داستان کوتاه خزیدن

داستان کوتاه در رو قفل کن