پنیک اتک
صبح امروز مثل هر روز شروع
شد.
خیابان شلوغ بود، صدای بوق ماشینها از همه طرف میآمد و مردم با عجله
از کنار هم رد میشدند.
نیما توی پیادهرو قدم میزد و سعی میکرد با جمع همقدم شود، ولی این
حس که انگار از جایی دیگر آمده رهایش نمیکرد. همه چیز انگار پشت شیشهای ضخیم اتفاق میافتاد.
باد سردی میوزید، اما او سردش نبود، انگار دیگر سردی را حس نمیکرد.
در مترو، ازدحام نفسگیر بود. بوی عطر، بوی عرق، صدای بلندگوی ایستگاه،
همهمهی جمعیت.
نیما دستش را به میله گرفت. سردی فلز زیر انگشتش بود، اما انگار برایش
فقط یک دادهی ذهنی بود، نه احساسی واقعی و معنا دار.
آدمها تنه میزدند، حرف میزدند، لبخند میزدند، و او به همهی آنها نگاه
میکرد.
نه ناراحت بود، نه خوشحال. فقط نگاه میکرد.
وقتی قطار به ایستگاه رسید، جمعیت مثل موج بیرون ریخت.
نیما هم با همان موج بیرون رفت، اما نه با شتاب دیگران.
پلهبرقی پر از آدم بود. همه عجله داشتند.
او آرام بالا رفت و فقط به کفشهای مردم نگاه کرد.
هر کفش ردّی از زندگیِ دیگری بود، خاکی، نو، پاره، چرک، تمیز.
وقتی به سطح زمین رسید، نور آفتاب به چشمش خورد.
چشمهایش را تنگ کرد، ولی گرمایی حس نکرد.
همه چیز انگار پشت شیشهای ضخیم اتفاق میافتاد.
دفتر کارش طبقهی چهارم بود. ساختمانی قدیمی با راهپلهی باریک و
دیوارهای زرد کمرنگ.
وقتی وارد شد، صدای سلام همکارها در فضا پیچید.
یکی گفت: سلام نیما! امروز زود اومدی.
دیگری با شوخی گفت: بالاخره خورشید از غرب طلوع کرد!
نیما لبخند زد، یا دستکم سعی کرد لبخند بزند.
جواب سلامشان را داد، نشست پشت میزش و مانیتور را روشن کرد.
صفحهی سفید اکسل روبهرویش بود. اعداد، سلولها، رنگها.
چشمش آنها را میدید، ولی ذهنش چیزی حس نمیکرد.
انگار غیرفعال شده بود. انگار داشت به زبانی نگاه میکرد که زمانی بلدش بوده، اما
حالا از یادش رفته.
همکارش، سعید، از میز کناری گفت:
دیشب بازی رو دیدی؟ عجب داوری افتضاحی داشت!
نیما سرش را بلند کرد، نگاهش کرد، و گفت: آره، یه کم دیدم.
در واقع ندیده بود، حتی یادش نمیآمد آخرین بار کی تلویزیون را روشن
کرده بود.
سعید ادامه داد: اگه جای مربی بودم، اون بازیکن رو میذاشتم بیرون.
واقعاً حیفه اون تیم.
نیما سرش را به علامت تأیید تکان داد، فقط برای اینکه گفتوگو تمام شود.
در ساعت ده صبح، کسی شیرینی آورد.
کارمندها دور میز جمع شدند، خندیدند، شوخی کردند.
به نیما هم تعارف کردند و او برای اینکه رهایش کنند یکی برداشت.
شیرینی را گاز زد، اما مزهاش را نفهمید.
حتی مطمئن نبود شیرینی است یا سنگ.
صدای خندهی بقیه را از دور می شنید،
انگار برای او از پشت چند دیوار عبور میکرد.
هیچ چیز، هیچ کس، نمیتوانست به درونش راه پیدا کند، انگار او کیلومترها
دورتر از همه کس و همه چیز بود.
از پنجره بیرون را نگاه کرد. آسمان خاکستری بود و باد، پرده را آرام تکان میداد.
چند پرنده از کنار شیشه گذشتند.
او به پروازشان چشم دوخت، و برای لحظهای کوتاه، حس کرد دارد از آن
بالا به خودش نگاه میکند، مردی پشت میز، میان دهها صدا، که هیچ کدام متعلق به دنیای
او نبودند. که همه چیز انگار در پشت شیشهای ضخیم اتفاق
میافتاد.
ظهر که شد، بیشتر کارمندها برای ناهار پایین رفتند.
نیما گفت گرسنه نیست و در دفتر ماند.
اتاق مانند درونش خالی شد.
چراغ مهتابی بالای سرش خشخش میکرد.
کمی روی صندلی عقب رفت و به سقف خیره شد.
چشمهایش را بست.
چند لحظه بعد در ذهنش تصویرِ زنی آمد،
موهای مشکیاش روی پیشانیاش افتاده بود و او در حال خندیدن بود.
نور آفتاب از لای پرده به داخل میتابید و صورتش را نصفه نیمه روشن میکرد. احساس میکرد صورتش کمی گرم شده است.
صدای خندهی او پررنگتر از همهچیز بود؛
صدایی که روی دیوارها انعکاس
پیدا میکرد، برمیگشت و در دلش مینشست.
از جا بلند شد، رفت سمت پنجره. شیشه را باز کرد، باد داخل آمد.
هوای بیرون سرد بود، اما او هنوز سرمایی حس نمیکرد.
در خیابان پایین، مردم میرفتند و میآمدند،
دستها پر از خرید، چهرهها درگیر حرف و تلفن.
زندگی بیرون در جریان بود، و او، مثل تماشاگری در سالن خالی، فقط نگاه
میکرد.
چشمهایش را بست. سکوت درونش سنگینتر شد.
وقتی برگشت خانه، هوا تاریک و روشن بود.
کلید را در قفل چرخاند، در باز شد، و بوی معمولِ خانه به مشامش خورد، نه
خوب، نه بد، فقط آشنا بود.
کفشهایش را درآورد و روی مبل نشست.
حتی چراغ را هم روشن نکرد.
نور خیابان از لای پردهها میتابید و روی دیوار، سایهی درختی را میانداخت
که با باد تکان میخورد.
گوشیاش زنگ خورد.
سعید بود.
برای چند ثانیه نگاهش کرد و جواب نداد.
صدای زنگ قطع شد.
به ساعت نگاه کرد. هنوز پنج نشده بود، اما حس میکرد امروز طولانی تر
از بقیهی روزهاست.
دستش را روی سینهاش گذاشت. نفسش آرام بالا و پایین میرفت ولی قلبش
تند تند میزد.
اتفاقات روز را مرور کرد، مسیر تا شرکت، کار، آدم ها، همکاران، زنگ
تلفن. دلش خواست فقط بخوابد. به خوابی عمیق فرو برود تا از تمام اینها به دور باشد.
خوابی که سالها طول بکشد.
از فکر به اینکه تمام اینها فردا تکرار می شوند به خود لرزید.
سعی کرد آرام شود، سعی کرد به خودش بگوید: امروز که گذشت، فردا هم همینطور میگذره.
ضربان قلبش تندتر شد، حالا نفسش هم بالا نمی آمد. به سختی نفس میکشید.
میخواست لباسهایش را در بیاورد تا شاید کمی از گرمایی که حس میکرد کم کند، اما دستهایش
دیگر از او تبعیت نمیکردند. سرش را در میان دستهایش گرفت. سعی کرد بشمرد. سعی کرد خودش
را آرام کند. سعی کرد کارهایی که باید انجام میداد، مانند نام بردن سه اسم را
انجام دهد. ولی فقط اسم او در سرش پر شده بود.
صدای ماشینها از بیرون میآمد،
و مثل چندسال گذشته، با شنیدن صدای آنها دلش خواست فرار کند. فرار به
جایی که هیچ کس و هیچ ماشینی نتواند سکوت آنجا را به هم بریزد.