جنگلِ ما
گاهی در میانِ مردم ایستادهام،
و حس میکنم در جنگلی خاموش قدم میزنم.
صداها میآیند و میروند،
چون باد در میانِ شاخهها،
بیآنکه در من بمانند.
درختان در کنار هماند،
اما هیچ شاخهای دیگری را نمیشناسد.
من نیز ایستادهام، آرام،
و تنها نفس میکشم.
به چهرهها نگاه میکنم،
لبها میجنبند،
اما هیچ واژهای از دل نمیگذرد.
میخواهم بپرسم:
آیا هنوز مرا میبینید؟
یا تنها سایهایست که از کنارِ شما میگذرد؟
آیا صدایم، هرچند آرام،
در شما پژواکی دارد؟
یا من تنها در سکوتِ خودم طنین میاندازم؟
باد نرم میانِ برگها میچرخد،
و برگها پاسخی نمیدهند.
آنگاه سکوت مینشیند،
چون نوری که از میانِ شاخهها فرو میریزد.
دیگر نمیپرسم،
دیگر نمیجویم.
در این خاموشیِ سبز،
همهچیز هست و هیچچیز نیست.
جهان از من میگذرد،
و من از جهان،
آرام و بینیاز،
چون برگی که خود را به باد سپرده است.
گاهی به آمدنِ مرگ میاندیشم،
نه با هراس،
که با آرامشی شبیهِ بازگشتِ پرنده به آشیان.
شاید او تنها نسیمی باشد
که آخرین برگ را از شاخه جدا میکند،
و من، سبکتر از همیشه،
در میانِ آن باد،
به جایی میروم
که دیگر هیچ پرسشی نیست.
و آنگاه،
همهچیز در سکوت فرو میرود
نه نوری میماند،
نه نامی،
فقط آرامشی بیمرز
که در من میپیچد،
و مرا از خودم میرهاند.