پنیک اتک
صبح امروز مثل هر روز شروع شد . خیابان شلوغ بود، صدای بوق ماشینها از همه طرف میآمد و مردم با عجله از کنار هم رد میشدند . نیما توی پیادهرو قدم میزد و سعی میکرد با جمع همقدم شود، ولی این حس که انگار از جایی دیگر آمده رهایش نمیکرد . همه چیز انگار پشت شیشهای ضخیم اتفاق میافتاد . باد سردی میوزید، اما او سردش نبود، انگار دیگر سردی را حس نمیکرد . در مترو، ازدحام نفسگیر بود. بوی عطر، بوی عرق، صدای بلندگوی ایستگاه، همهمهی جمعیت . نیما دستش را به میله گرفت. سردی فلز زیر انگشتش بود، اما انگار برایش فقط یک دادهی ذهنی بود، نه احساسی واقعی و معنا دار . آدمها تنه میزدند، حرف میزدند، لبخند میزدند، و او به همهی آنها نگاه میکرد . نه ناراحت بود، نه خوشحال. فقط نگاه میکرد . وقتی قطار به ایستگاه رسید، جمعیت مثل موج بیرون ریخت . نیما هم با همان موج بیرون رفت، اما نه با شتاب دیگران . پلهبرقی پر از آدم بود. همه عجله داشتند . او آرام بالا رفت و فقط به کفشهای مردم نگاه کرد . هر کفش ردّی از زندگیِ دیگری بود، خاکی، نو، پاره، چرک، تمیز. وقتی به سطح زمین رسید، نور آفتاب ...