شعله و بلور: پیشگفتار

 آسمان سیاه بود، پوشیده از ابرهایی که نور ماه را در خود بلعیده بودند. در زیر این تاریکی، زمینِ سوخته بوی خاکستر می‌داد. درختانی که زمانی سبز و سرشار از زندگی بودند، حالا تنها شاخه‌های سوخته‌ای بودند که در باد ناله می‌کردند. رودخانه‌ها به جای آب، بخار از خود متصاعد می‌کردند، و کوه‌ها از دور همچون سایه‌هایی خاموش ایستاده بودند.

در میان این ویرانی، دو موجود عظیم بر فراز دره‌ای ایستاده بودند. یکی از جنس آتش، دیگری از جنس بلور.

"نگاه کن، برادر! ببین که این جهان چه شده است!" اژدهای آتشین با خشم زبانه کشید. "انسان‌ها زمین را آلوده کرده‌اند. جنگ‌هایشان، حماقت‌هایشان، و طمع سیری‌ناپذیرشان این دنیا را به نابودی کشانده است. آن‌ها شایسته‌ی نجات نیستند. باید این جهان را با آتش پاک کنم و از نو بسازم!"

اژدهای بلورین نگاهش را به دشت‌های ویران دوخت، اما در چشمانش هنوز امید دیده می‌شد. "بله، انسان‌ها اشتباه کرده‌اند. اما در میان آن‌ها هنوز قلب‌هایی هستند که می‌توانند عشق بورزند، ببخشند، و دنیایی بهتر بسازند. نابود کردن همه‌چیز راه‌حل نیست، برادر!"

"تو ساده‌لوحی! تو هنوز هم به این موجودات ضعیف دل بسته‌ای؟ آن‌ها تو را درک نمی‌کنند. زمانی که قدرتشان بیشتر شود، ما را نیز شکار خواهند کرد، درست همان‌طور که طبیعت را نابود کرده‌اند!"

اژدهای بلورین بال‌های شفافش را گشود و صدایش نرم اما استوار بود. "اگر آن‌ها را بسوزانی، دیگر شانسی برای جبران نخواهد بود. من نمی‌گذارم که این جهان را به خاکستر تبدیل کنی! ئقتی هنوز جای امید هست، نباید امیدمان را از دست بدهیم!"

اژدهای آتشین غرید، شعله‌ای عظیم از دهانش بیرون آمد و آسمان را به رنگ سرخ درآورد. "پس تو هم دشمن منی!"

باد شدیدی دره را فرا گرفت. زمین زیر پای آن‌ها لرزید. دو برادر، دو نیروی کهن، آماده‌ی نبردی بودند که نه از روی نفرت، بلکه از روی باور آغاز می‌شد. جنگی که دنیا را تغییر می‌داد...

غرشی از دل کوهستان برخاست و آسمان از برق نگاه دو اژدها لرزید. شعله‌های خشم، درون چشمان اژدهای آتشین می‌سوختند، درحالی‌که اژدهای بلورین همچون کوهی از یخ، آرام اما شکست‌ناپذیر، ایستاده بود.

ناگهان، بدون هیچ اخطاری، اژدهای آتشین بال‌های عظیمش را گشود. با یک حرکت، موجی از آتش داغ از میان دهانش فوران کرد و به سوی اژدهای بلورین رفت. شعله‌ها آن‌قدر سوزان بودند که زمین زیر پایشان ترک برداشت و درختان خشک اطراف، پیش از رسیدن آتش، در حرارت شدید خاکستر شدند.

اژدهای بلورین بال‌های شفافش را بست و به سرعت به سمت آسمان پرواز کرد. او به جای مقابله با آتش، با حرکتی سریع از آن گریخت. درحالی‌که در میان ابرها بالا می‌رفت، نور ماه از فلس‌های درخشانش بازتاب پیدا کرد و سایه‌ای از نور روی زمین افتاد.

"برادرم، دست بردار! تو با خشم خود این جهان را تاریک‌تر می‌کنی!" صدای آرام اما پرصلابتش در فضا پیچید.

"دست بردارم؟!" اژدهای آتشین با غرش سهمگینی به دنبال او اوج گرفت. "این جهان دیگر ارزشی ندارد. سوختنش اجتناب‌ناپذیر است!"

اژدهای بلورین می‌دانست که نمی‌تواند او را متوقف کند مگر اینکه با تمام قدرت مقابله کند. پس بال‌هایش را به هم کوبید و در میان آسمان، از میان بال‌هایش هزاران خنجر یخی به سوی اژدهای آتشین پرتاب کرد. هر یک از این خنجرها مانند تیغه‌های بلورین می‌درخشیدند و با سرعتی مرگبار به سوی برادرش می‌رفتند.

اما اژدهای آتشین نه ترسید و نه از حمله عقب نشست. او دهانش را باز کرد و موجی از شعله‌های سفید از درونش بیرون ریخت. یخ‌ها پیش از آنکه به او برسند، در میان گرمای سوزان ذوب شدند و به بخار تبدیل گشتند.

دو اژدها در آسمان به هم پیچیدند، یکی از جنس یخ و نور، دیگری از جنس آتش و ویرانی. ضرباتشان چنان شدید بود که آسمان، تاریک و روشن می‌شد، و زمین زیر پایشان شکاف برمی‌داشت. هر بار که یکی از آن‌ها ضربه‌ای وارد می‌کرد، طبیعت به لرزه می‌افتاد.

اما جنگ به این سادگی پایان نمی‌یافت. هر دو می‌دانستند که برادر خود را نمی‌توانند نابود کنند. این نبرد تنها یک سرنوشت داشت: پایان دنیا یا نجات آن.

و درست در میانه‌ی این نبرد، صدایی در آسمان پیچید. صدایی که نه از جنس شعله بود و نه از جنس یخ.

بی توجه به صدا، ضربه‌ای سهمگین آسمان را لرزاند. اژدهای آتشین با چنگال‌های سوزانش به سوی برادرش حمله کرد، اما درست در لحظه‌ی برخورد، گویی نیرویی نامرئی بین آن‌ها مانع شد. چنگال‌های آتشین به پوست بلورین برادرش اصابت کرد، اما زخم نزد. اژدهای بلورین نیز با بال‌های یخی‌اش به پهلوی برادرش کوبید، اما هیچ دردی به او نرسید.

"چرا این اتفاق می‌افتد؟!" اژدهای آتشین غرید و به عقب پرید. "چرا نمی‌توانم تو را نابود کنم؟!"

اژدهای بلورین نفس عمیقی کشید. "چون ما از یک ذاتیم، برادر. نمی‌توانیم یکدیگر را بکشیم. این سرنوشت ماست."

اژدهای آتشین خشمگین‌تر شد. بال‌هایش را به هم کوبید و گردبادی از شعله‌های سوزان به‌پا کرد. "پس چه فایده دارد؟! این جنگ هیچ پایانی ندارد؟! نمی‌توانم تو را از سر راه بردارم و تو هم نمی‌توانی جلوی من را بگیری!"

اژدهای بلورین نگاهش را به زمین دوخت. جنگل‌هایی که هنوز نابود نشده بودند، با هر لرزش جنگ آسیب بیشتری می‌دیدند. کوه‌ها ترک برمی‌داشتند، رودخانه‌ها از مسیرشان خارج می‌شدند. این نبردی نبود که پیروزی در آن معنا داشته باشد.

و در همین لحظه، صدا دوباره در آسمان پیچید. صدایی که مانند باد در میان کوه‌ها می‌چرخید، مانند امواج دریا طنین می‌انداخت.

"بس است!"

هر دو اژدها یک‌لحظه متوقف شدند. صدایی که به گوششان رسید، نه از یک انسان بود و نه از موجودی دیگر. این صدا از زمین بود. انگار خود دنیا فریاد میزد.

زمین زیر پایشان شکاف برداشت. نوری آبی از اعماق خاک بیرون زد و به آسمان اوج گرفت. نیروهایی که کهن‌تر از هر دو برادر بودند، در حال بیدار شدن بودند.

"این جنگ، بیهوده است." صدا بار دیگر گفت. "دو اژدها هیچوقت نمیتواند یکدیگر را شکست دهند. پس چرا این جهان را برای چیزی که هرگز به دست نخواهید آورد، نابود می‌کنید؟"

اژدهای آتشین نعره‌ای زد. "انسان‌ها لیاقت زندگی ندارند!"

اژدهای بلورین فریاد زد: "شاید. اما این تو نیستی که باید درباره‌ی سرنوشتشان تصمیم بگیری."

و بعد زمزمه کرد: "پس چه کسی باید تصمیم بگیرد؟"

زمین زیر پایشان هنوز می‌لرزید. آن نور آبی، که گویی از قلب زمین برمی‌خاست، میان دو اژدها قرار گرفت. و ناگهان، همه‌چیز در سکوت فرو رفت.

نبردشان به پایان نرسیده بود. اما اتفاقی در شرف وقوع بود که از دست دو برادر خارج بود...

نور آبی که از قلب زمین برخاسته بود، میان دو برادر همچون دیواری غیرقابل‌نفوذ ایستاد. لرزش‌های زمین آرام گرفتند، شعله‌های آتش فروکش کردند، و سرمای یخ در هوا محو شد.

اژدهای آتشین نفس‌نفس می‌زد، چشمانش هنوز شعله‌ور بودند، اما برای نخستین بار، چیزی جز خشم در آن‌ها دیده می‌شد: خستگی. "بی‌فایده است…" زیر لب غرید. "تو نمی‌توانی من را متوقف کنی، و من هم نمی‌توانم تو را از بین ببرم. این جنگ بی‌پایان است."

اژدهای بلورین نگاهش را به برادرش دوخت. "پس رها کن، برادر. این مسیر را ترک کن. جهان هنوز شانس نجات دارد."

اژدهای آتشین پوزخندی زد. "نجات؟ از دست این انسان‌های فانی و حریص؟ تو در رؤیا زندگی می‌کنی، برادر. آن‌ها هیچ‌گاه تغییر نخواهند کرد." او بال‌هایش را گشود، و آتش از درون شکاف‌های بدنش زبانه کشید. "پس بشنو سوگند من را، اژدهای بلورین!" صدایش در آسمان طنین انداخت. "به خون خود، به آتش خود، به نفس خود، قسم می‌خورم که تا روزی که آخرین انسان در این دنیا نفس بکشد، آرام نخواهم گرفت. آن‌ها را در شعله‌های خود خواهم سوزاند، تا دنیا پاک شود!"

اژدهای بلورین چشمانش را بست. قلبش از درد فشرده شد، اما می‌دانست که دیگر هیچ راهی برای تغییر نظر برادرش وجود ندارد. پس بال‌های شفافش را گشود، و نور خالصی از فلس‌هایش ساطع شد. "و من نیز قسم می‌خورم، برادر." چشمانش درخشان شدند. "قسم می‌خورم که تا آخرین نفس از این جهان محافظت کنم. از انسان‌ها، از سرزمین‌ها، از هر آنچه که هنوز امیدی برای بقا دارد. در برابر تو خواهم ایستاد، تا زمانی که سرنوشت ما را قضاوت کند. قسم میخورم کسی را پیدا کنم تا بتواند تو را شکست دهد"

اژدهای آتشین نعره‌ای کشید، و درحالی‌که زبانه‌های خشم او آسمان را رنگین می‌کرد، به سمت افق پرواز کرد. اژدهای بلورین نیز در جهت مخالف اوج گرفت، به سوی نور خورشید، به سوی جهانی که هنوز امیدی برای نجات داشت.

و از آن روز، افسانه‌ی دو برادر در جهان پیچید…
یکی، شعله‌ای سوزان که می‌خواست همه‌چیز را در آتش خشم خود بسوزاند.
و دیگری، سپری از نور، که در برابر تاریکی ایستادگی می‌کرد.

جنگ آن‌ها پایان نیافت، اما از آن روز، سرنوشت دنیا به نبردی ابدی گره خورد.

پایان… یا شاید هم، تنها آغاز یک افسانه‌ی دیگر.


پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان کوتاه خزیدن

تاریکی مطلق

داستان جنگ