اژدهای آریا - قسمت دوم

 پس از آن لحظه دریاچه و روشنایی درونی که آریا را به آرامش رساند، او به دنیای بیرونی برگشت، جایی که همه‌چیز در حال تغییر بود. این بار، هر چیزی که در اطرافش می‌دید، به نظرش متفاوت می‌آمد. به رغم تمام آگاهی‌ای که به دست آورده بود، هنوز در دلش سوالات بی‌جواب بسیاری وجود داشت. حقیقتی که در آن لحظه از دریاچه به دست آورده بود، تنها آغاز یک سفر بزرگ‌تر بود.

آریا به یاد داشت که باید به دنبال اژدها برود. اژدهایی که در ابتدا در سفرش به دنبال شکار آن بود.

در حالی که به سمت جنگل باز می‌گشت، احساس می‌کرد که چیزی در درونش تغییر کرده است. هیچ‌چیز دیگر همانطور که قبل‌تر بود، نمی‌توانست او را بترساند. ترس‌ها و شک‌های گذشته‌اش، حالا به چیزی بیشتر شبیه به خاطرات دور می‌ماند. او می‌دانست که چیزی عمیق‌تر از آنچه در ابتدا به نظر می‌رسید در این دنیای جدید در انتظارش است.

همچنان که در میان درختان به پیش می‌رفت، ناگهان صدای قدم‌هایی را شنید. صدای سنگینی که به گوش می‌رسید، گویی به‌طور عمدی درخت‌ها و شاخه‌ها را خرد می‌کرد. آریا توقف کرد و به اطراف نگاه کرد. او می‌دانست که چیزی بزرگ‌تر از یک شکار معمولی در این جنگل وجود دارد.

در دل جنگل، سایه‌ای عظیم از میان درختان بیرون آمد. آریا اولین‌بار بود که این‌چنین موجودی را از نزدیک می‌دید. موجودی که چیزی شبیه به یک اژدهای غول‌پیکر بود، با فلس‌هایی به رنگ شب و چشمانی همچون خورشید که در دل شب درخشید.

اژدها به او نگاه کرد و صدای زمزمه‌ای از درون دهان عظیمش بیرون آمد: «قهرمان تو آمده‌ای تا مرا شکار کنی؟ میتوانم بوی همنوعان خائن خودم را روی تو حس کنم که به تو کمک کرده اند.»

آریا کمی تکان خورد. او نمی‌توانست باور کند که این موجود که در برابرش ایستاده است، همان اژدهایی است که به دنبال آن آمده بود. این اژدها نه تنها یک موجود فیزیکی، بلکه سمبلی از ترس‌ها، امیدها و کشمکش‌های درونی او بود. 

او به اژدها پاسخ داد: «من آمده‌ام، نه تنها برای شکار، بلکه برای رهایی مردم از خطر. برای نوشتن نامم در تاریخ.»

اژدها خندید، خنده‌ای که صدایش در دل جنگل پژواک می‌زد. «تو هنوز نمیدانی با که طرف هستی.»

آریا از شنیدن این کلمات سردرگم شد. اما چیزی در دلش روشن شد. این موجود که در برابرش ایستاده بود، نه یک دشمن، بلکه یک راهنما بود. راهنمایی برای مواجهه با آنچه در درونش پنهان مانده بود. این تنها یک شکار نبود، بلکه فرصتی برای رشد و تکامل بود.

آریا به اژدها نگاه کرد، ولی این بار دیگر ترسی از او نداشت. او در درون خود آن قدر تغییر کرده بود که به سختی می‌توانست به گذشته‌ای که از آن فرار می‌کرد، بازگردد. اژدها، که همچنان در برابرش ایستاده بود، خود را در قالب یک آزمون بزرگ‌تر از هر چیزی که تصور کرده بود، نشان می‌داد. هر کلمه‌ای که از دهان اژدها خارج می‌شد، به نظر می‌رسید که با صدای قلب آریا هماهنگ است.

«تو آمده‌ای تا من را شکست دهی، اما آیا آماده‌ای تا خود را بشکنی؟» اژدها با صدایی که مانند طوفانی در دل شب به گوش می‌رسید، ادامه داد: «من نه تنها دشمنی برای شکار، بلکه نماینده‌ای هستم از همه آنچه هستی،و آنچه خواهی بود.»

آریا درنگی کرد و بعد قدمی به سمت اژدها برداشت. هر گامش نشان‌دهنده قدرتی جدید در درونش بود. او اکنون می‌دانست که این نبرد تنها از جنس فیزیکی نیست، بلکه باید به درون خود سفر کند و به حقیقت‌هایی که به طور ناخودآگاه از آن‌ها فرار می‌کرد، نگاه کند.

چشمان اژدها درخشان‌تر از پیش شد و از میان آن‌ها شعله‌هایی زبانه کشید. اژدها ادامه داد: «قهرمان کوچک، تو در این لحظه انتخاب می‌کنی که با خود مواجه شوی یا از خود فرار کنی. اما هیچ‌چیز از آنچه که هستی نمی‌تواند پنهان بماند.»

آریا در دلش پاسخ داد: «من آماده‌ام. آماده‌ام که با خودم و با تو روبه‌رو شوم.»

با این کلمات، او دستش را به سمت اژدها دراز کرد. هیچ ترسی در دلش باقی نمانده بود. او دیگر نه تنها به اژدها، بلکه به هر چیزی که در برابرش می‌ایستاد، نگاه نمی‌کرد. او می‌دانست که برای شکستن مرزهای گذشته‌اش، باید از درون خود عبور کند.

اژدها به آرامی بال‌هایش را باز کرد و آریا را به داخل آن دایره‌ای از نور که از دل آن بیرون می‌تابید، کشاند. این نور نه تنها فیزیکی، بلکه رویایی هم بود. ترسهای آریا همه در دل ان نور قرار داشت و آریا به سمت همگی آنها کشیده میشد.

آریا در دل نور اژدها قدم برداشت. هر قدمی که برمی‌داشت، نه تنها در دنیای فیزیکی بلکه در دنیای درون خود نیز می‌رفت. این‌جا دیگر هیچ چیزی جز احساساتی که مدت‌ها از آن‌ها فرار کرده بود، باقی نمانده بود. ترس‌ها، اشتباهات، و دردهایی که او همیشه سعی می‌کرد از آن‌ها دور بماند، حالا در مقابل چشمانش قرار گرفته بودند. در این مکان، هیچ‌چیز نمی‌توانست پنهان بماند.

اژدها همچنان در برابرش ایستاده بود و آریا با هر گام نزدیک‌تر می‌شد. صدای اژدها به گوشش رسید: «قهرمان کوچک، بیشتر از چیزی که فکر میکردم در برابر ترس هایت استقامت داری.»

آریا چشم‌هایش را باز نگه داشت و به نور نگاه کرد. آن نور حالا بیشتر شبیه به یک دروازه به دنیای جدید بود، دروازه‌ای که آریا می‌دانست اگر از آن عبور کند، دیگر نمی‌تواند به همان فرد سابق بازگردد. او باید با همه آنچه که درونش بود، مواجه می‌شد.

آریا از کنار همه چیز گذشت و بی توجه به شکل ها و سایه هایی که در داخل نور شروع به شکل گیری بودند، جلو رفت و شمشیرش را در منشا نور فرو کرد.

نور کم‌کم از اطرافش محو شد و آریا دوباره در جنگل قرار گرفت.

ولی همه جا سیاه و ساکت بود. در کنارش جسد بیجان اژدهای سرخ افتاده بود. صدای بال های اژدهای بلورین از پشتش آمد و آریا به روی زانوهایش افتاد. او دیگر نایی نداشت.

در همان لحظه، اژدهای بلورین به او نزدیک شد و با صدای نرم و حکیمانه‌اش گفت: «تو به پایان رسیدی، آریا. اما پایان فقط یک آغاز دیگر است. هیچ چیزی نمی‌میرد، فقط تغییر می‌کند.»

آریا به اژدها نگاهی کرد، نگاهش آرام و مطمئن بود. او پاسخ نداد، چرا که کلمات دیگر برای او بی‌معنی بودند. در دلش می‌دانست که این پایان همان‌قدر طبیعی است که هر آغاز. مرگ، نه پایان، بلکه دروازه‌ای به دنیای دیگری بود، دنیایی که شاید هیچ‌گاه نمی‌توانست آن را با چشم‌های خود ببیند، اما همواره در دلش جایی داشت.

لحظه‌ای بعد، آریا با یک نفس عمیق و آرام چشمانش را بست. بدنش سنگین شد و همه‌ی دنیا به آرامی از اطرافش محو شد. قلبش دیگر نمی‌زد، اما در درونش، چیزی همچنان ادامه داشت. شاید این پایان آریا بود، اما در این پایان، او آگاهی و آرامش کامل را یافته بود. سفر درونی‌اش به نقطه‌ای رسید که هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست آن را توصیف کند. او نامش را در تاریخ ثبت کرده بود.

و در همان لحظه، زندگی و مرگ در هم آمیختند.

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان کوتاه خزیدن

تاریکی مطلق

داستان جنگ