پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2025

پنیک اتک

  صبح امروز مثل هر روز شروع شد . خیابان شلوغ بود، صدای بوق ماشین‌ها از همه طرف می‌آمد و مردم با عجله از کنار هم رد می‌شدند . نیما توی پیاده‌رو قدم می‌زد و سعی می‌کرد با جمع هم‌قدم شود، ولی این حس که انگار از جایی دیگر آمده رهایش نمیکرد . همه چیز انگار پشت شیشه‌ای ضخیم اتفاق می‌افتاد . باد سردی می‌وزید، اما او سردش نبود، انگار دیگر سردی را حس نمی‌کرد . در مترو، ازدحام نفس‌گیر بود. بوی عطر، بوی عرق، صدای بلندگوی ایستگاه، همهمه‌ی جمعیت . نیما دستش را به میله گرفت. سردی فلز زیر انگشتش بود، اما انگار برایش فقط یک داده‌ی ذهنی بود، نه احساسی واقعی و معنا دار . آدم‌ها تنه می‌زدند، حرف می‌زدند، لبخند می‌زدند، و او به همه‌ی آنها نگاه می‌کرد . نه ناراحت بود، نه خوشحال. فقط نگاه می‌کرد . وقتی قطار به ایستگاه رسید، جمعیت مثل موج بیرون ریخت . نیما هم با همان موج بیرون رفت، اما نه با شتاب دیگران . پله‌برقی پر از آدم بود. همه عجله داشتند . او آرام بالا رفت و فقط به کفش‌های مردم نگاه کرد . هر کفش ردّی از زندگیِ دیگری بود، خاکی، نو، پاره، چرک، تمیز. وقتی به سطح زمین رسید، نور آفتاب ...

جنگلِ ما

 گاهی در میانِ مردم ایستاده‌ام، و حس می‌کنم در جنگلی خاموش قدم می‌زنم. صداها می‌آیند و می‌روند، چون باد در میانِ شاخه‌ها، بی‌آنکه در من بمانند. درختان در کنار هم‌اند، اما هیچ شاخه‌ای دیگری را نمی‌شناسد. من نیز ایستاده‌ام، آرام، و تنها نفس می‌کشم. به چهره‌ها نگاه می‌کنم، لب‌ها می‌جنبند، اما هیچ واژه‌ای از دل نمی‌گذرد. می‌خواهم بپرسم: آیا هنوز مرا می‌بینید؟ یا تنها سایه‌ای‌ست که از کنارِ شما می‌گذرد؟ آیا صدایم، هرچند آرام، در شما پژواکی دارد؟ یا من تنها در سکوتِ خودم طنین می‌اندازم؟ باد نرم میانِ برگ‌ها می‌چرخد، و برگ‌ها پاسخی نمی‌دهند. آنگاه سکوت می‌نشیند، چون نوری که از میانِ شاخه‌ها فرو می‌ریزد. دیگر نمی‌پرسم، دیگر نمی‌جویم. در این خاموشیِ سبز، همه‌چیز هست و هیچ‌چیز نیست. جهان از من می‌گذرد، و من از جهان، آرام و بی‌نیاز، چون برگی که خود را به باد سپرده است. گاهی به آمدنِ مرگ می‌اندیشم، نه با هراس، که با آرامشی شبیهِ بازگشتِ پرنده به آشیان. شاید او تنها نسیمی باشد که آخرین برگ را از شاخه جدا می‌کند، و من، سبک‌تر از همیشه، در میانِ آن باد، به جای...

روزی که حرف زدن را کنار گذاشتم

  اسم من مهم نیست . مهم اینه که از یه روزی به بعد، دیگه هیچ حرفی نزدم. نه به مامان، نه به بابا، نه به معلمم، نه به اون پسره که همیشه ته کلاس می‌خنده . فقط نگاهم می‌کردن. اولش فکر کردن مریض شدم. بعدش گفتن ادا در میارم. آخرشم بی خیال شدند . حرف زدن رو گذاشتم کنار چون حس کردم صدای من، صدا نیست. یه نویز اضافه‌ست وسط این همه شلوغی. انگار همه فقط بلدن بگن، نه اینکه بشنون. منم گفتم باشه، نمی‌گم. اصلاً چرا باید بگم وقتی کسی نمی‌خواد بشنوه؟ سکوت واسم یه‌جور پناه شد. یه قایق کوچیک وسط دریای داد و بیداد. تو سکوت، آدم صدای فکرش رو می‌شنوه. صدای خودش رو میشنوه . و مغز من پر از فکر بود . اولش آسون نبود . صبح که مامان اومد بیدارم کنه، طبق معمول گفت: «بلند شو دیگه، دیر شد ! » من فقط نگاش کردم. چشمام میخواستن یه چیزی بگن، ولی لب‌هام نه. اونم اخم کرد، گفت: «باز چه مرگته؟ دیشبم که تو خودت بودی . » دلم خواست بگم هیچی، ولی... خب، قرار گذاشته بودم. دیگه نمی‌گم . تو مدرسه سخت‌تر بود . معلم ادبیات اسمم رو صدا زد : « آرمان؟ صفحه‌ی بیست‌وپنج رو بخون . » بلند شدم. کتاب دستم بود. ولی دهنم بست...