روزی که حرف زدن را کنار گذاشتم

 

اسم من مهم نیست.
مهم اینه که از یه روزی به بعد، دیگه هیچ حرفی نزدم. نه به مامان، نه به بابا، نه به معلمم، نه به اون پسره که همیشه ته کلاس می‌خنده.
فقط نگاهم می‌کردن. اولش فکر کردن مریض شدم. بعدش گفتن ادا در میارم. آخرشم بی خیال شدند.

حرف زدن رو گذاشتم کنار چون حس کردم صدای من، صدا نیست. یه نویز اضافه‌ست وسط این همه شلوغی. انگار همه فقط بلدن بگن، نه اینکه بشنون. منم گفتم باشه، نمی‌گم. اصلاً چرا باید بگم وقتی کسی نمی‌خواد بشنوه؟

سکوت واسم یه‌جور پناه شد. یه قایق کوچیک وسط دریای داد و بیداد. تو سکوت، آدم صدای فکرش رو می‌شنوه. صدای خودش رو میشنوه.
و مغز من پر از فکر بود.

اولش آسون نبود.
صبح که مامان اومد بیدارم کنه، طبق معمول گفت: «بلند شو دیگه، دیر شد!»
من فقط نگاش کردم. چشمام میخواستن یه چیزی بگن، ولی لب‌هام نه. اونم اخم کرد، گفت: «باز چه مرگته؟ دیشبم که تو خودت بودی.»
دلم خواست بگم هیچی، ولی... خب، قرار گذاشته بودم. دیگه نمی‌گم.

تو مدرسه سخت‌تر بود.
معلم ادبیات اسمم رو صدا زد:
«آرمان؟ صفحه‌ی بیست‌وپنج رو بخون.»
بلند شدم. کتاب دستم بود. ولی دهنم بسته موند.
بچه‌ها خندیدن. معلمه گفت: «مگه زبون نداری؟»
خوب میدونست دارم، ولی بازم میپرسید. دارم ولی تصمیم گرفتم ازش استفاده نکنم.
بعضی از بچه‌ها فکر کردن ادا درآوردم. یکی گفت: «اوه، نکنه نذر کرده؟»
خودم خندم گرفت، تو دلم. ولی معلوم نشد.

روزای اول، همه حوصله‌شون سر رفت. ازم فاصله گرفتن.
دوستام دیگه نزدیکم نمیومدن. معلمام دیگه صدام نمی‌زدن. حتی مامانم یه شب گفت:
«این بچه انگار داره خل می‌شه.»

اما من، توی اون سکوت، داشتم بیدار می‌شدم. انگار دنیا با صدا خوابم کرده بود. حالا که ساکت بودم، تازه می‌فهمیدم دور و برم چه خبره. نگاه‌ها، حرکت‌ها، فاصله‌ها...
خیلی چیزا فقط تو سکوت دیده میشن.

یه روز موقع زنگ تفریح دوم توی حیاط مدرسه نشسته بودم رو نیمکت ته حیاط، همون‌جایی که همیشه خلوت بود. داشتم آدم‌ها رو نگاه می‌کردم و صداهاشون رو نمی‌شنیدم، یا شاید دیگه نمی‌خواستم بشنوم.

یه پسری از کلاس پایینی‌ها اومد کنارم نشست. اسمش فکر کنم پرهام بود. از اونایی که همیشه گوشه‌گیر بود و صداش خیلی کم شنیده می‌شد، حتی وقتی حرف می‌زد.
یه لحظه نگام کرد و گفت:
«تو هم دیگه حرف نمی‌زنی، آره؟»

با تعجب نگاش کردم. چند روزی بود کسی این‌جوری مستقیم باهام حرف نزده بود. خواستم بگم آره، ولی خب، فقط سری تکون دادم.

لبخند زد. گفت:
«کاش منم می‌تونستم. ولی اگه من ساکت شم، دیگه کسی نمی‌فهمه وجود دارم.»

اون جمله مثل سیلی خورد به صورتم.
تا اون لحظه فکر می‌کردم سکوت، یه جور پناهه. یه انتخابه برای آدمایی که دلشون از صدا پره. ولی پرهام نشونم داد که بعضی‌ها... سکوت براشون یعنی نامرئی شدن. یعنی نبودن.

با خودم فکر کردم که من سکوت کرده بودم چون صدامو نمی‌شنیدن. ولی اون، داشت حرف می‌زد که فقط یه نفر بفهمه وجود داره.

اون روز، برای اولین بار، احساس کردم شاید سکوت من، یه جور بی‌انصافیه. نه برای خودم، برای کسی که شاید لازم داشت صدامو بشنوه. شاید لازم داشت بشنوه که بدونه وجود داره.

از اون روز به بعد، پرهام گاهی می‌اومد کنارم می‌نشست. نه که خیلی حرف بزنه. چندتا جمله می‌گفت، بعدش هم مثل من ساکت می‌موند. سکوت‌مون با هم فرق داشت، ولی توی همون فرق، یه جور شباهت بود. انگار دوتا آدم بودیم که توی دنیای پر سروصدا، فقط می‌خواستیم چند لحظه نفس بکشیم.

یه روز گفت:
«تو حرف نمی‌زنی، ولی هیچی هم کم نداری. منظورم اینه برعکس خیلیای دیگه ای هستی که زیاد حرف می‌زنن، ولی هیچی ندارن بگن.»

اون جمله، خیلی برام ارزش داشت.
خودم هم چند وقت بود همین حسو داشتم. همه انگار فقط دارن می‌گن چون از سکوت می‌ترسن. چون اگه ساکت شن، باید یه‌ذره به خودشون گوش بدن... و خب، بعضی ها حوصله‌ی شنیدن خودشون رو ندارن.

یه بار تو خونه، بابام تلویزیون نگاه می‌کرد و مثل همیشه با صدای بلند اخبار رو تحلیل می‌کرد. گفت:
«اینا همه‌ش چرنده، هیچ‌کس به فکر کسی نیست!»
بعد نگام کرد و گفت:
«تو که کلاً به هیچ‌چی فکر نمی‌کنی! از همه جا آزادی! دِ بشین یه چیزی بگو، یه نظری بده!»

چیزی نگفتم. چون دیگه یاد گرفته بودم، خیلی از سوالا فقط بهونه‌ن برای شنیدن صدای خودشون. نه جواب تو.

یه روز بارونی بود. از اون بارونا که انگار آسمونم دلش پره. از مدرسه که برگشتم، خیسِ خیس بودم. بدون اینکه چیزی بگم، رفتم تو اتاقم، لباسمو عوض کردم و نشستم دم پنجره.
قطره‌ها که خوردن به شیشه، یه صدای نرم داشتن. نه مثل صدای مردم، نه مثل بوق ماشین، نه مثل زنگ موبایل. یه صدایی که انگار بهت می‌گه: «تو تنها نیستی»

اون روز، یه چیزی تو خونه شکست. و اون چیز یه ظرف یا یه لیوان نبود...
مامان و بابا داشتن دعوا می‌کردن. نه، بهتره بگم، بابا داد می‌زد، مامان سکوت کرده بود.
برای اولین بار دیدم که مامان شبیه من شده. ساکت. ولی سکوتی که از خستگی میاد، نه از انتخاب.

کامل صداشون رو نمی‌شنیدم، چون درو بسته بودم. ولی کلمات نصفه‌نیمه می‌اومد تو گوشم:
«همه چی رو دوش منه!»
«تو هیچی نمی‌گی، فقط نگاه می‌کنی!»
«این بچه هم انگار اصلاً تو این خونه نیست...»

آخرین جمله... مثل تیری بود که زد تو قلبم.
واقعاً اینطور بودم؟
چرا؟ چون حرف نمی‌زدم؟
یعنی بودن، فقط وقتیه که آدم سروصدا کنه؟

اون شب، وقتی دعوا خوابید، مامان اومد پشت در اتاقم.
چیزی نگفت. فقط یه لحظه دستشو گذاشت رو در.
همون لحظه فهمیدم...
بعضی وقتا، اگه حرف نزنی، اونایی که باید بدونن هستی، ممکنه فراموش کنن که هنوز اینجایی.

یه هفته بعد، که صبح جمعه بود، خونه ساکت بود. نه صدای تلویزیون، نه داد و فریاد، نه حتی صدای قل‌قل کتری.
یه سکوتی که از دور به آرامش شبیه بود، ولی وقتی نزدیکش می‌شدی، می‌دیدی فقط خستگیه.
خستگی آدمایی که دیگه نمی‌دونن چی بگن.
مثل وقتی دو نفر انقدر دعوا کردن که دیگه حتی حوصله‌ی ادامه‌شم ندارن.

نشسته بودم سر میز صبحونه. بابا روبروم بود. دستش زیر چونه‌ش، داشت چای سردشو نگاه می‌کرد. مامان کنار گاز وایستاده بود، ولی حتی تخم‌مرغ رو تو ماهیتابه ننداخته بود، فقط به ماهیتابه نگاه میکرد.
انگارهمه‌چی نیمه‌کاره مونده بود. انگار یه قسمت از یه سریال رو متوقف کرده باشی.

دلم خواست یه چیزی بگم.
یه کلمه فقط.
یه کلمه برای شکستن سکوت بینمون.
یه «سلام»، یه «صبحت بخیر»، یا حتی یه «مامان»
ولی گلوم انگار قفل بود. مثل وقتایی که خوابی و می‌خوای داد بزنی، ولی نمی‌تونی.
لبام باز نشد.

بابا یهو گفت:
«تو هیچ‌وقت نمی‌خوای دوباره با ما حرف بزنی؟»

مامان آروم برگشت طرفم.
برای یه لحظه، همه‌چی وایستاد.
همه‌ی فکرام، همه‌ی تردیدام، همه چی درجا قفل شد.

 
خواستم بگم:
«من می‌شنوم، فقط خسته‌م.»

ولی نگفتم.

به‌جاش، چایمو برداشتم، یه قلپ خوردم، و همون‌جوری که نگاشون می‌کردم، اشک از چشمم اومد پایین.
بی‌صدا.

اون روز، بدون اینکه به کسی بگم، زدم بیرون.
راه افتادم تو کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که قبلاً از کنارشون رد شده بودم، ولی هیچ‌وقت درست نگاهشون نکرده بودم.
یه مغازه‌ی قدیمی بود، با یه پیرمرد که پشت شیشه‌ی غبارگرفته نشسته بود و یه کتابو ورق می‌زد.
رفتم جلو. یه لحظه سرشو بلند کرد، نگام کرد، بعد دوباره برگشت به کتابش.

از اون نگاه‌ها بود که انگار چیزی نمی‌خواد ازت، فقط می‌فهمدت. ساکت نگاهش کردم. اون هم چیزی نمیگفت. انگار هردو منتظر بودیم دیگری سکوت بینمون رو بشکنن. سکوت طولانی تر و طولانی تر میشد.
بالاخره پیرمرد با لبخند سکوت رو شکست و گفت:
«بعضی وقتا... تنها صدایی که می‌مونه، همونیه که تو سکوتت پنهونه.»

هیچی نگفتم.
لبخند زدم.
اولین بار بود بعد مدت‌ها، کسی صدای سکوت منو شنیده بود، بی‌اینکه یه کلمه ازم بخواد.

راه افتادم. به خونه که برگشتم، مامان کنار گلدونا نشسته بود، داشت برگ خشک‌ها رو جدا می‌کرد.
کنارش نشستم.
اونم چیزی نگفت.
فقط یکی از برگا رو گذاشت کف دستم.

برای اولین بار، حس کردم شاید لازم نباشه همیشه حرف زد. ولی لازم هم نیست همیشه ساکت موند.
بین حرف و سکوت، یه جایی هست... یه جایی که اسمش بودنه، یه جایی که فقط کافیه باشی.

اون شب، رفتم جلوی آینه. خودمو نگاه کردم.
آرمان.
کسی که یه روز تصمیم گرفت حرف نزنه،
و حالا...
نه اینکه دوباره پرحرف شده باشه،
نه.
فقط یاد گرفته بود سکوتش، اگه قرار باشه بمونه، باید معنی داشته باشه.

همون‌جا، آروم گفتم:
«من میخوام حرف بزنم»

و برای اولین بار، صدای خودم برام غریبه نبود.

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان کوتاه خزیدن

تاریکی مطلق

داستان جنگ