پست‌ها

خانه‌ای که محو می‌شد

  نسترن ساعت‌ها بود که به پنجره خیره مانده بود، بی‌آنکه چیزی بیرون باشد که نگاه کردنش ارزش داشته باشد. فقط سکوت. فقط سایه‌ی درخت خشک‌شده‌ای که دیگر حتی برای پرنده‌ها هم جذاب نبود . سه ماه از تصادف گذشته بود. سه ماهی که بیشتر شبیه به سه قرن بود. شوهرش، آرش، و پسر پنج‌ساله‌شان، امیرعلی، در آن جاده‌ی باریک کوهستانی ماندنی شدند و نسترن... با سوگ تنها شد . از آن روز، خانه برایش مثل یک جسم بی‌جان شده بود که هر شب نفس می‌کشید، صدا می‌داد، جیرجیر می‌کرد، گریه می‌کرد. مثل خودش. که در هردوی آنها چیزی تغییر کرده بود. آرام. نامرئی . اولین بار تغییر را وقتی فهمید که قاب عکس روی میز کنار تخت گم شد. همان عکس سه‌نفره‌شان در پارک، با بادکنک‌های رنگی و خنده‌ای که حالا انگار مال کسانی دیگر بود . فکر کرد قاب را شاید دور انداخته، شاید جا‌به‌جا کرده، شاید ذهنش یاری نمی‌کند تا بتواند آنرا پیدا کند. روز بعد، لیوان مورد علاقه‌ی امیرعلی نبود. لیوانی با عکس دایناسور سبز که همیشه با آن شیر می‌خورد. ناپدید شده بود. نه در سینک، نه در کابینت، نه حتی در سطل زباله . هفته بعد، دفتر نقاشی‌اش نبود. بعد، ...

سایه روشن

  سایه روشن   کتابفروشی بزرگ و قدیمی در انتهای خیابانی باریک و سنگ‌فرش‌شده قرار داشت. تابلوی کم‌رنگ و قدیمی آن به سختی از دور خوانده می‌شد، اما همیشه چراغ‌هایش تا نیمه‌شب روشن بودند. علی، هر شب، روی یک صندلی چوبی کنار پنجره می‌نشست و سعی می‌کرد بنویسد، اما بیشتر وقت‌ها فقط خیره به خیابان می‌ماند . علی اولین بار او را در یکی از همین شب‌ها دید . دختر آرام از در وارد شد. بارانی‌ای بلند به تن داشت و شال قرمزش را محکم دور سر و گردنش پیچیده بود. گام‌هایش آهسته و بی‌صدا بودند، انگار که نمی‌خواست توجه کسی را جلب کند. اما علی متوجه او شد ؛ و چیزی در نگاه او باعث شد دیگر نتواند به نوشتن ادامه دهد . دختر مستقیم به یکی از قفسه‌های کناری رفت، انگشتانش روی عطف کتاب‌ها سر خوردند، انگار که دنبال چیزی خاص باشد. سرانجام یکی را بیرون کشید، به جلدش نگاهی انداخت، سپس آرام روی صندلی‌ای در گوشه‌ی کتابفروشی نشست و شروع به ورق زدن کرد . علی بی‌اختیار از جای خود بلند شد. نمی‌دانست چرا، اما چیزی او را به سمت دختر می‌کشانید. نزدیک که شد، نگاهی سریع به کتابی که در دست او بود انداخت. عنوان آن ب...