خانه‌ای که محو می‌شد

 

نسترن ساعت‌ها بود که به پنجره خیره مانده بود، بی‌آنکه چیزی بیرون باشد که نگاه کردنش ارزش داشته باشد. فقط سکوت. فقط سایه‌ی درخت خشک‌شده‌ای که دیگر حتی برای پرنده‌ها هم جذاب نبود.

سه ماه از تصادف گذشته بود. سه ماهی که بیشتر شبیه به سه قرن بود. شوهرش، آرش، و پسر پنج‌ساله‌شان، امیرعلی، در آن جاده‌ی باریک کوهستانی ماندنی شدند و نسترن... با سوگ تنها شد.

از آن روز، خانه برایش مثل یک جسم بی‌جان شده بود که هر شب نفس می‌کشید، صدا می‌داد، جیرجیر می‌کرد، گریه می‌کرد. مثل خودش. که در هردوی آنها چیزی تغییر کرده بود. آرام. نامرئی.

اولین بار تغییر را وقتی فهمید که قاب عکس روی میز کنار تخت گم شد. همان عکس سه‌نفره‌شان در پارک، با بادکنک‌های رنگی و خنده‌ای که حالا انگار مال کسانی دیگر بود.

فکر کرد قاب را شاید دور انداخته، شاید جا‌به‌جا کرده، شاید ذهنش یاری نمی‌کند تا بتواند آنرا پیدا کند.

روز بعد، لیوان مورد علاقه‌ی امیرعلی نبود. لیوانی با عکس دایناسور سبز که همیشه با آن شیر می‌خورد. ناپدید شده بود. نه در سینک، نه در کابینت، نه حتی در سطل زباله.

هفته بعد، دفتر نقاشی‌اش نبود. بعد، بلوز خواب آرش که همیشه روی صندلی بود، ناپدید شد.
یک‌به‌یک. بی‌صدا. بی‌رد.

نسترن اول فکر کرد دیوانه شده. بعد فکر کرد شاید خانه دارد او را مجازات می‌کند. و بعد... چیزی را حس کرد. مثل نبودنِ چیزی که قبلا بوده. مثل وقتی بوی کسی را حس می‌کنی، ولی او نیست. مثل خاطره‌ای که ناگهان دیگر یادت نمی‌آید.

و آن شب، وقتی وارد اتاق شد، کشوی لباس‌ها ناپدید شده بود. نه اینکه کسی آن را برده باشد. انگار هیچ‌وقت آنجا نبوده.

نسترن نشست وسط اتاق. به دیوار خالی خیره شد. به دست‌های خودش. و برای اولین بار فکر کرد:
شاید این وسایل نیز مانند آندو که فوت شدند، دارند او را ترک میکنند.

نسترن خودش را به زور از زمین بلند کرد. انگار جاذبه بیشتر شده بود، یا بدنش ضعیف‌تر. به سمت آینه‌ی قدی کنار کمد رفت. خودش را دید... یا فکر کرد که می‌بیند. انعکاسش واضح نبود. شفافیت همیشگی را نداشت. چهره‌اش محو بود، مثل عکسی که در حال پاک شدن باشد. چندبار چشم‌هایش را مالید، آینه را تمیز کرد، حتی نور اتاق را روشن و خاموش کرد. اما تصویر باز هم همان بود: تار، کدر، ناپایدار.

صبح روز بعد، بیدار شد و متوجه شد که تخت‌شان دیگر دو نفره نیست. یک تخت تکی با روتختی ساده جای آن را گرفته بود. هیچ نشانی از بالش آرش نبود. انگار هیچ‌وقت وجود نداشته. تنها چیزی که مانده بود، رد کم‌رنگی از فرورفتگی روی فرش، جایی که تخت قدیمی همیشه قرار داشت.

به آشپزخانه رفت تا چیزی بنوشد. اما فنجان‌های قهوه‌ی ست موردعلاقه‌شان، همان‌هایی که با هم خریده بودند، دیگر نبودند. فقط یک لیوان شیشه‌ای معمولی مانده بود. تنها مثل خودش. دل هردوی آنها به حال هم سوخت.

نسترن نشست روی صندلی و نفس کشید. نفس کشید و فقط به سکوت گوش داد.
همان لحظه، صدایی از اتاق نشیمن آمد. یک تق. صدایی که شبیه افتادن چیزی بود. با شتاب بلند شد و رفت.

قاب عکس کوچک امیرعلی، همان که روز اول ناپدید شده بود، حالا روی زمین افتاده بود و شیشه‌اش ترک خورده بود.

نسترن نفسش را حبس کرد. حس سرمایی مرطوب از پشت ستون فقراتش رد شد. به اطراف نگاه کرد. پنجره‌ها بسته بودند. در قفل بود. هیچ‌کس آنجا نبود. هیچ‌کس، جز خودش و خانه‌.

نسترن قاب را محکم به سینه‌اش فشرد. همان‌طور که روی زمین نشسته بود، حس کرد هوا سنگین‌تر از همیشه است. نه فقط از غم، بلکه از چیزی پنهان، چیزی که نمی‌خواست دیده شود. انگار خود خانه او را خیره نگاه میکند.

بلند شد. پایش روی زمین سر خورد. به زحمت خودش را به اتاق خواب رساند. می‌خواست در را ببندد، خودش را میان دیوارها محبوس کند، شاید در تاریکی کمی آرام شود. اما وقتی دستگیره را گرفت، متوجه شد که اتاق، دیگر در ندارد.

انگار اصلاً هیچ‌وقت در اتاقی وجود نداشته. دیوار صاف شده بود، مثل کاغذی که کسی بخشی از آن را پاک کرده باشد.

با صدایی لرزان زمزمه کرد:
«دارم دیوونه می‌شم... نه؟»

خانه پاسخش را داد.

روی دیوار روبه‌رو، یک ترک ظریف پدیدار شد. از بالا شروع شد و تا نزدیکی زمین ادامه پیدا کرد، مثل شکافی که میان حافظه‌ی کسی شکل بگیرد. از همان ترک، ذره‌ای غبار بیرون زد. بوی خاک مرطوب، قدیمی، شبیه بوی زیرزمین یک خانه‌ی قدیمی.

نسترن عقب رفت. قلبش در سینه می‌تپید، آن‌قدر که صدای آن را مثل طبلی در گوش‌هایش می‌شنید. اما عقب‌نشینی‌اش بی‌فایده بود. چیزی از داخل ترک بیرون افتاد. کاغذی تا شده، قدیمی، لکه‌دار.

به آرامی آن را باز کرد. با دستان لرزان، با نفسی در سینه حبس‌شده.

خط آشنا بود. دست‌خط آرش.

«نسترن ماها توی جون و رگ این خونه بودیم. اگه مواظب خودت نباشی، اگه خودت آروم محو شی، یعنی ما هم محو میشیم، یعنی این خونه محو میشه. زندگی کن تا ما رو زنده نگه داری»

زانوهایش سست شد. نشست روی زمین، روبه‌روی ترک. دستش را به دیوار کشید. دیوار سرد بود، ولی نبض داشت. آهسته، نامنظم، مثل قلبی که دارد برای آخرین بار می‌زند.

آن شب، برای اولین بار بعد از سه ماه، تصمیم گرفت نخوابد. نشست روی مبل کهنه‌ی نشیمن. چراغ را خاموش نکرد. یک دفتر قدیمی برداشت و شروع کرد به نوشتن.

نوشت که آرش چه‌طور صبح‌ها بی‌سروصدا قهوه درست می‌کرد. نوشت که امیرعلی چطور همیشه با جوراب‌های لنگه‌به‌لنگه به مدرسه می‌رفت. نوشت که اولین بار در این خانه گریه کرد و آخرین بار در همین خانه خندید.

هرچه بیشتر می‌نوشت، چیزهایی در اطرافش شروع به تغییر کردند. بوهایی که سال‌ها حس نکرده بود برگشتند. بوی ادکلن آرش. بوی کرم ضدآفتاب بچه‌گانه‌ی امیرعلی. حتی صدای افتادن لگوها روی کف‌پوش خانه.

سحر، وقتی نور خاکستری صبح از لای پرده‌ها گذشت، نسترن احساس کرد خانه کمی پررنگ‌تر شده. مبلِ کنار پنجره که دیروز نبود، حالا بازگشته بود. حتی پتو روی مبل، همان پتوی قهوه‌ای پرزدار قدیمی که همیشه بوی خانه را می‌داد، حالا آنجا بود.

اما هنوز چیزهایی نبودند. هنوز صدای خنده‌ای نیامده بود. هنوز میز ناهارخوری فقط دو صندلی داشت، نه سه.

نسترن دفتر را بست. فهمیده بود که خانه به مرور ناپدید نشده بود...
خانه داشت می‌مُرد، چون او دیگر زندگی نمی‌کرد.

صبح روز بعد، نسترن با صدای باران بیدار شد. صدایی که سال‌ها برایش آرامش می‌آورد، حالا غم عجیبی در خودش داشت. اما برخلاف روزهای قبل، چشم‌هایش را نبست. از تخت بلند شد. خانه هنوز ساکت بود، اما دیگر آن سکوت مرده‌ی گذشته نبود.

به سمت کمد رفت، همان کمدی که حالا نصف درهایش دیگر نبودند. لابه‌لای لباس‌هایی که هنوز باقی مانده بودند، بلوز آبی روشن امیرعلی را پیدا کرد. همان که لکه‌ی شکلات هنوز از روی یقه‌اش پاک نشده بود. آن را بیرون کشید، بغل کرد، و برای اولین بار بی‌آن‌که جلوی خودش را بگیرد، اشک ریخت. نه اشک خالی، که گریه اش شبیه به دعا بود. شبیه به زنده کردن چیزی.

همان روز، تصمیم گرفت به زیرزمین برود. جایی که از روز تصادف، پا نگذاشته بود. صندوق‌چه‌ی چوبی قدیمی که پر بود از دفتر نقاشی، عکس‌های چاپ‌نشده، و حتی نوارهای ویدئویی دوربین قدیمی‌شان.

یک نوار را با دستانی لرزان در پخش‌کننده گذاشت. تصویر شروع شد:
آرش، با لباسی رنگارنگ، وسط اتاق نشیمن، امیرعلی را روی دوشش گرفته و دور خودش می‌چرخد. صدای خنده‌های پسر بچه، صدای جیغ‌های شاد، صدای زندگی...
نسترن دستش را روی صفحه‌ی تلویزیون گذاشت. به تصویر فکر نکرد، به آن لحظه فکر کرد. به اینکه هنوز در ذهنش زنده است. هنوز تمام نشده.

به خودش گفت:
«اگه فقط من موندم، پس فقط من می‌تونم دوباره زنده‌شون کنم.»

و از آن لحظه تصمیمش را گرفت.
روز بعد، تمام اسباب‌بازی‌هایی را که مانده بود، از انبار بیرون آورد و تمیزشان کرد. کنار هر کدام، کاغذی گذاشت و چیزی نوشت:
«امیرعلی با این ماشین قرمز تا آشپزخونه مسابقه می‌داد. »
«آرش همیشه این کتاب رو برای شب‌قصه انتخاب می‌کرد. »

دیوارها کم‌کم جان گرفتند. عکس‌هایی که ناپدید شده بودند، یکی‌یکی برگشتند. مثل اینکه چیزی در حال خواندن قلب اوست، و با هر خاطره‌ای که بلند می‌گوید، یک تکه از خانه را برمی‌گرداند.

اما هنوز همه‌چیز کامل نبود. هنوز ترک‌ها در دیوار بودند. هنوز ساعت دیواری از کار افتاده بود. هنوز صدای امیرعلی نمی‌آمد.

و با این حال، نسترن ایستاد. تصمیم گرفت روز تولد آرش را جشن بگیرد. با یک کیک کوچک، با یک شمع. روی میزِ حالا چهارپایه‌دار، کیک را گذاشت. چراغ‌ها را خاموش کرد. شمع را روشن کرد. و با صدایی لرزان، گفت:

«تولدت مبارک، آرش. »

در آن لحظه، صدایی شنید. از اتاق خواب.
صدای پاهای کوچکی که روی زمین می‌دویدند.
صدای خنده‌ی محوی.
صدای در نیمه‌بازی که آرام بسته شد.

نسترن لبخند زد.
شاید هیچ‌کس برنگشته بود. شاید فقط خیال بود.
اما دیگر برایش مهم نبود.

او زنده بود.
خانه، با او، نفس می‌کشید.

امیرعلی و آرش درونش زنده بودند.

هوا گرفته بود. نه آن‌قدر که باران بیاید، اما انگار آسمان هم دلش گرفته بود. نسترن، با لیوان چای در دست، پشت پنجره ایستاده بود و به باغچه‌ی کوچک نگاه می‌کرد. باغچه‌ای که ماه‌ها بود کسی به آن دست نزده بود و حالا مثل گورستانی خاموش، پوشیده از برگ‌های خشک شده بود.

صدای زنگ در، مثل شکستن یک خواب سنگین، سکوت خانه را شکست. نسترن سر جایش خشکش زد. هیچ‌کس در این مدت به خانه‌اش نیامده بود. هیچ‌کس، به‌جز خیال‌های شبانه‌اش.

با تردید به در نزدیک شد. نگاهی از چشمی انداخت.
زن میانسالی بود با روسری گل‌دار و چشم‌هایی که انگار همیشه آماده‌ی خندیدن بودند.
او را شناخت.
خانم سمیه. همسایه‌ی روبه‌رویی که همیشه پای گل‌های شمعدانی‌شان با آرش خوش‌و‌بش می‌کرد.

در را آرام باز کرد.
سلام نسترن‌جان... مزاحمت نیستم؟
نه، بفرمایید...

خانم سمیه لبخندی زد، لبخندی که بی ریا و خالص بود و به آدم گرما می‌داد.
«فقط اومدم بگم که اگه کمکی خواستی، یا حوصله‌ت سر رفت، من همیشه خونه‌م. بهم سر بزن. خودتو حبس نکن عزیز دلم... دلم تنگ شده برای اون صدای خنده‌ی بچه‌ت...»

نسترن نتوانست چیزی بگوید. گلویش خشک شده بود. اما تکان کوچکی به سرش داد. گویی، به‌زبان‌خود، گفته بود مرسی.

آن شب، وقتی برگشت توی خانه، احساس کرد دیوارها کمی عقب‌تر رفته‌اند و خانه جا باز کرده است. انگار خانه نفس راحت‌تری کشیده باشد.

روز بعد، با سبدی در دست، به خانه‌ی خانم سمیه رفت. در زد. زن با تعجب نگاهش کرد.

« گفتم شاید شمعدونی‌هات به یه کمک‌ احتیاج داشته باشن»

خانم سمیه گفت:

«مگه تو هم بلدی؟ آخه همیشه آرش میومد به شمعدونی هام رسیدگی میکرد»

نسترین گفت:

«فکر میکنید کی به آرش یاد داده بود؟»

خانم سمیه او را بغل کرد و حرفی نزد، آغوشش همراه با گرمای انسانی‌ای بود که نسترن مدت‌ها بود از آن فراری شده بود.

آن روز، در حیاط کوچک خانه‌ی روبه‌رو، نسترن خاک زیر ناخن‌هایش رفت. خاک واقعی. گل‌ها را آب داد. حرف زد. خندید. شاید نه مثل گذشته، اما انگار کم کم چیزی داشت از زیر خاک بیرون می‌آمد.

وقتی برگشت خانه، قاب عکس آرش و امیرعلی که روز قبل تار و بی‌رنگ شده بود، حالا پرنورتر به نظر می‌رسید. حتی بوی قهوه‌ای که صبح درست کرده بود، هنوز در خانه مانده بود.

او فهمید که برای زنده نگه‌داشتن خاطرات، فقط نوشتن کافی نیست. باید به آن‌ها زندگی بخشید. باید اجازه داد دیگران هم بخوانند، ببینند، لمس کنند.

بنابراین تصمیم گرفت یک میهمانی کوچک در خانه ترتیب دهد.

خیلی زود روز موعود فرا رسید.

خانه را تا جایی که می‌توانست، مرتب کرده بود. روی میز چوبی کوچک وسط هال، چند قاب عکس گذاشته بود. چندتا از اسباب‌بازی‌های امیرعلی را هم چیده بود؛ نه مثل دکور، بلکه مثل چیزی زنده، مثل چیزی که هنوز صاحبش هر لحظه می‌تونه بیاد و برداردشان.

سینی چای آماده بود. یک قابلمه آش رشته هم از صبح روی اجاق می‌جوشید، بویی آشنا در فضا پخش شده بود. همه‌چیز آماده بود.
فقط دل خودش آماده نبود.

زنگ در به‌صدا درآمد.
اول مادرش رسید. به نظر پیرتر از همیشه می آمد.. چشمانش پر از احتیاط بودند، انگار هر لحظه منتظر این بودند که نسترن بشکند.

بعد خواهرش، و بعد یکی از دوستان قدیمی آرش، بهزاد، رسید. حتی معلم پیش‌دبستانی امیرعلی، خانم توکلی، هم آمده بود. همه با لبخندهای اجباری. با کلماتی که بارها تمرین کرده بودند ولی با این حال غلط از آب درمی‌آمدند.

اولین ساعت، پر بود از حرف‌های کم‌جان.
«چه‌قدر عوض نشده این خونه.»
«یادته امیرعلی با همین ماشین قرمز چی کار می‌کرد؟.»
«آرش عاشق همین مدل قابلمه بود….»

اما کم‌کم، جمله‌ها سنگین‌تر شدند و فضای خانه خفه‌تر شد.
مادرش گفت:
«عزیزم، تو خیلی قوی بودی ولی به زندگی ادامه بدی. »

خواهرش گفت:
« می‌خوای چندتا از این وسیله‌ها رو بدی به کسی؟ مثلاً من یکی رو میشناسم که پسرش عاشق ماشین‌بازیه»

نسترن فقط نگاه می‌کرد. برایش مهم نبود چه کسی چه میگوید. همین که یاد و خاطره‌ی دو عزیزش زنده بودند، باعث میشد خانه جان بگیرد.

وقتی همه رفتند، نستنرن تنها نشست و چشمهایش را بست. زخم عمیق در دلش را با جان حس میکرد.

ولی اینبار این زخم کمتر امانش را بریده بود، چون فهمیده بود شاید بعضی زخم‌ها، درمان ندارند.
فقط باید باهاشون راه رفت.

از آن به بعد، صبح‌ها بی‌صدا از خواب بیدار می‌شد. نه با زنگ ساعت، نه با صدای امیرعلی که با لگد در اتاقش رو باز کنه. فقط با سکوت. سکوت بیدارش میکرد.
و نسترن، کم‌کم یاد گرفته بود به این سکوت گوش بده.
سکوت، برایش شده بود چیزی شبیه آینه.
نه مهربون، نه خشن. فقط صادق.

چند روز بعد از آن دیدار پر از شکست، جعبه‌ای قدیمی در انباری پیدا کرد. جعبه‌ی چوبی‌ای که خودش و آرش روزی تصمیم گرفته بودند برای یادگاری نگه دارند.
داخلش دفترچه‌ای بود که امیرعلی در آن فقط سه خط نوشته بود:

«من امروز یاد گرفتم ستاره پنج‌ضلعی داره.»
«مامان همیشه قهوه تلخ می‌خوره. »
«بابا قول داد برام یک تلسکوپ بخره. »

نسترن ساعت‌ها همان‌طور با دفترچه نشست.
نه اشک ریخت، نه ناله کرد. فقط صفحه‌هایی که انگار هنوز گرمای دست کوچکی را حفظ کرده بودند لمس کرد.

آن شب، برای اولین بار، دفترچه‌ی جدیدی برداشت. اولین جمله را با خطی لرزان این‌طور آغاز کرد:

«امروز سکوت فقط خالی نبود.
مثل صدای کسی بود که کنارم نشسته، حرف نمی‌زنه، اما هست. »

او هر شب می‌نوشت. نه برای کسی. فقط صدای خودش را روی کاغذ می‌ریخت.
صدای زنی که هنوز با خودش حرف می‌زد. با گذشته‌اش. با گم‌شده‌هایش.
و شاید، در عمقِ آن خطوط لرزان، با آینده‌ای که دیگر فرقی نمیکرد بیاید یا نیاید. چون همین امروز، همین لحظه، تمام زندگی‌اش بود. زندگی ای که با درد هم معنی شده بود. دردی که دیگر غریبه نبود. دیگر نمی‌ترساند. فقط وجود داشت. مثل خودش.

آن شب، پنجره را نبست. کنار پنجره نشست. پتو را دور شانه‌هایش کشید. هوا نه سرد بود، نه گرم. نه تاریک، نه روشن.
همه چیز آرام بود، درست مثل خودش. او نشسته بود، در خانه‌ای که هنوز ایستاده بود، با دیوارهایی که دیگر محو نمی‌شدند، چون زن ساکن در آن، یاد گرفته بود چطور ناپدید نشود. چون کسی در آن، تصمیم گرفته بود نه فراموش کند، نه بجنگد، فقط بماند.

 

پست‌های معروف از این وبلاگ

داستان کوتاه خزیدن

تاریکی مطلق

داستان جنگ