پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۲۵

روزی که حرف زدن را کنار گذاشتم

  اسم من مهم نیست . مهم اینه که از یه روزی به بعد، دیگه هیچ حرفی نزدم. نه به مامان، نه به بابا، نه به معلمم، نه به اون پسره که همیشه ته کلاس می‌خنده . فقط نگاهم می‌کردن. اولش فکر کردن مریض شدم. بعدش گفتن ادا در میارم. آخرشم بی خیال شدند . حرف زدن رو گذاشتم کنار چون حس کردم صدای من، صدا نیست. یه نویز اضافه‌ست وسط این همه شلوغی. انگار همه فقط بلدن بگن، نه اینکه بشنون. منم گفتم باشه، نمی‌گم. اصلاً چرا باید بگم وقتی کسی نمی‌خواد بشنوه؟ سکوت واسم یه‌جور پناه شد. یه قایق کوچیک وسط دریای داد و بیداد. تو سکوت، آدم صدای فکرش رو می‌شنوه. صدای خودش رو میشنوه . و مغز من پر از فکر بود . اولش آسون نبود . صبح که مامان اومد بیدارم کنه، طبق معمول گفت: «بلند شو دیگه، دیر شد ! » من فقط نگاش کردم. چشمام میخواستن یه چیزی بگن، ولی لب‌هام نه. اونم اخم کرد، گفت: «باز چه مرگته؟ دیشبم که تو خودت بودی . » دلم خواست بگم هیچی، ولی... خب، قرار گذاشته بودم. دیگه نمی‌گم . تو مدرسه سخت‌تر بود . معلم ادبیات اسمم رو صدا زد : « آرمان؟ صفحه‌ی بیست‌وپنج رو بخون . » بلند شدم. کتاب دستم بود. ولی دهنم بست...