خانهای که محو میشد
نسترن ساعتها بود که به پنجره خیره مانده بود، بیآنکه چیزی بیرون باشد که نگاه کردنش ارزش داشته باشد. فقط سکوت. فقط سایهی درخت خشکشدهای که دیگر حتی برای پرندهها هم جذاب نبود . سه ماه از تصادف گذشته بود. سه ماهی که بیشتر شبیه به سه قرن بود. شوهرش، آرش، و پسر پنجسالهشان، امیرعلی، در آن جادهی باریک کوهستانی ماندنی شدند و نسترن... با سوگ تنها شد . از آن روز، خانه برایش مثل یک جسم بیجان شده بود که هر شب نفس میکشید، صدا میداد، جیرجیر میکرد، گریه میکرد. مثل خودش. که در هردوی آنها چیزی تغییر کرده بود. آرام. نامرئی . اولین بار تغییر را وقتی فهمید که قاب عکس روی میز کنار تخت گم شد. همان عکس سهنفرهشان در پارک، با بادکنکهای رنگی و خندهای که حالا انگار مال کسانی دیگر بود . فکر کرد قاب را شاید دور انداخته، شاید جابهجا کرده، شاید ذهنش یاری نمیکند تا بتواند آنرا پیدا کند. روز بعد، لیوان مورد علاقهی امیرعلی نبود. لیوانی با عکس دایناسور سبز که همیشه با آن شیر میخورد. ناپدید شده بود. نه در سینک، نه در کابینت، نه حتی در سطل زباله . هفته بعد، دفتر نقاشیاش نبود. بعد، ...